اشعار خاقانی؛ مجموعه برگزیده غزلیات، قصاید، رباعیات و قطعات این شاعر

خاقانی یکی از بزرگترین شاعران ایرانی است که قلم قدرتمندی داشت. ما امروز در سبکنو بهترین شعرهای او را گردآوری کرده‌ایم که امیدواریم از خواندن آن‌ها نهایت لذت را ببرید.

خاقانی که بود؟

اشعار خاقانی؛ مجموعه برگزیدده غزلیات، قصاید، رباعیات و قطعات این شاعر

افضل‌الدّین بدیل‌ بن علی خاقانی شروانی متخلّص به خاقانی (۵۲۰ قمری در شروان – ۵۹۵ قمری در تبریز -بر اساس این پژوهش درباره سالمرگ خاقانی تاریخ وفات وی ۵۸۱ هجری قمری است-) از جمله بزرگ‌ترین قصیده‌سرایان تاریخ شعر و ادب فارسی به‌شمار می‌آید.

 از القاب مهم وی حسان العجم می‌باشد. آرامگاه او در شهر تبریز است.

 خاقانی از سخنگویان قوی‌طبع و بلندفکر و یکی از استادان بزرگ زبان پارسی و در درجه اول از قصیده‌سرایان عصر خویش است. توانایی او در استخدام معانی و ابتکار مضامین در هر قصیده او پدیدار است.

غزلیات

ای آتشِ سودایِ تو خون کرده جگرها

بر باد شده در سرِ سودایِ تو سرها

در گلشنِ امّید به شاخِ شجرِ من

گل‌ها نشکفتند و برآمد نه ثمرها

ای در سرِ عشّاق ز شورِ تو شغب‌ها

وی در دلِ زهّاد ز سوزِ تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجرِ تو روان‌ها

پالوده ز اندیشهٔ وصلِ تو جگرها

وی مهرهٔ امّیدِ مرا زخمِ زمانه

در ششدرِ عشقِ تو فروبسته گذرها

کردم خطر و بر سرِ کویِ تو گذشتم

بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آن‌گه که خبر یافت ز عشقت

از بی‌خبریّ‌اش به جهان رفت خبرها

طبعِ تو دم‌ساز نیست عاشقِ دل‌سوز را

خویِ تو یاری‌گر است یارِ بدآموز را

دست‌خوشِ تو من‌ام دستِ جفا برگشای

بر دلِ من برگمار تیرِ جگردوز را

از پیِ آن را که شب پردهٔ رازِ من است

خواهم کز دودِ دل پرده کنم روز را

لیک ز بیمِ رقیب وز پیِ نفیِ گمان

راهِ برون بسته‌ام آهِ درون‌سوز را

دل چه شناسد که چیست قیمتِ سودایِ تو

قدر چه داند صدف دُرِّ شب‌افروز را

گر اثرِ رویِ تو سویِ گلستان رسد

بادِ صبا رد کند تحفهٔ نوروز را

تا دلِ خاقانی است از تو همی‌نگذرد بو که درآرد به مهر آن دلِ کین‌توز را

خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا

شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟

ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای

خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟

غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته

صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟

بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی

درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟

طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده

بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟

دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب

تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟

هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی

نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟

گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را

حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟

خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو

ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

مطلب مشابه: اشعار صائب تبریزی؛گزیده شعر تک بیتی، قصاید و غزلیات این شاعر

غزلیات

رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا

چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا

جائی که هست فزون از کل کون و مکان

جائی که هست برون از وهم ما و شما

صحن سراچهٔ او صحرای عشق شده

جان‌های خلق در او رسته به جای گیا

از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین

وز آه سوختگان عنبر بخار هوا

دارندگان جمال از حسن او به حسد

بینندگان خیال از نور او به نوا

رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقیب

آمد رقیب و سبک در ره گرفت مرا

گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو

گفتم که هست بلی اما الیک فلا

هم خود ز روی کرم برداشت پرده و گفت

ای پاسبان تو برو، خاقانیا تو درا

ز خاک کوی تو هر خار سوسنی است مرا

به زیر زلف تو هر موی مسکنی است مرا

برای آنکه ز غیر تو چشم بردوزم

به جای هر مژه بر چشم سوزنی است مرا

ز بسکه بر سر کوی تو اشک ریخته‌ام

ز لعل در بر هر سنگ دامنی است مرا

فلک موافقت من کبود درپوشید

چو دید کز تو بهر لحظه شیونی است مرا

از آن زمان که ز تو لاف دوستی زده‌ام

بهر کجا که رفیقی است دشمنی است مرا

هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید

یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا

به دام عشق تو درمانده‌ام چو خاقانی اگر نه بام فلک خوش نشیمنی است مرا

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را

ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو

به کران برد زمانه غم بی‌کران ما را

به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون

همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را

ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب

چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را

به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما

چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را

گلهٔ فراق گفتم که نه نیک رفت با ما

به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را

به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو

اگرش مزید خواهی بپذیر جان ما را

مطلب مشابه: بهترین اشعار شمس تبریزی؛ گزیده اشعار کوتاه و بلند عاشقانه عرفانی این شاعر

غزلیات

بر سر کرشمه از دل خبری فرست ما را

به بهای جان از آن لب شکری فرست ما را

به غلامی تو ما را به جهان خبر برآمد

گرهی ز زلف کم کن، کمری فرست ما را

به بهانهٔ حدیثی بگشای لعل نوشین

به خراج هر دو عالم، گهری فرست ما را

به دو چشم تو که از جان اثری نماند با ما

ز نسیم جانفزایت، اثری فرست ما را

ز پی مصاف هجران که کمان کشید بر ما

ز وصال مردمی کن، حشری فرست ما را

مگذار کز جفایت دل گرم ما بسوزد

ز وفا مفرحی کن، قدری فرست ما را

به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند بر تو

اگرش قبول کردی، خبری فرست ما را

گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا

از بلای عشق او روزی امانستی مرا

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی

کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا

گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من

زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا

بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم

وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا

آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم

گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا

مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من

گر به کوی او محل پاسبانستی مرا

غزلیات

ای پار دوست بوده و امسال آشنا

وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا

ای سفته درّ وصل تو الماس ناکسان

تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا

چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی

سر بر زمین خدمت یاران بیوفا

آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس

با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا

الحق سزا گزیدی و حقا که در خور است

پیش مسیح مائده و پیش خر گیا

بودیم گوهری به تو افتاده رایگان

نشناختی تو قیمت ما از سر جفا

بی‌دیده کی شناسد خورشید را هنر

یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها

ما را قضای بد به هوای تو درفکند

آری که هم قضای بلا باد بر قضا

ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی

نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما

حکم قضای بود و گرنه چنین بدی

خاقانی از کجا و هوای تو از کجا

اری فی‌النوم ما طالت نواها

زمانا طاب عیشی فی هواها

به جامی کز می وصلش چشیدم

همی دارد خمارم در بلاها

عرانی السحر ویحک ما عرانی

رعاها الصبر ویلی ما رعاها

به بوسه مهر نوش او شکستم

شکست اندر دلم نیش جفاها

بدت من حبها فی القلب نار

کان صلی جهتم من لظاها

خطا کردم که دادم دل به دستش

پشیمان باد عقلم زین خطاها

غزلیات

جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا

باز هم در خط بغداد فکن بار مرا

باجگه دیدم و طیار ز آراستگی

عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا

رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم

هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا

سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت

سفر کوی مغان است دگر بار مرا

پیش من لاف ز شونیزیه شونیز مزن

دست من گیر و به خاتونیه بسپار مرا

گوئیم حج تو هفتاد و دو حج بود امسال

این چنین تحفه مکن تعبیه در بار مرا

گوئیم کعبه ز بالای سرت کرد طواف

این چنین بیهده پندار مپندار مرا

من در کعبه زدم کعبه مرا درنگشاد

چون ندانم زدن آن در ندهد بار مرا

دامن کعبه گرفتم دم من درنگرفت

درنگیرد چون نبیند دم کردار مرا

شیرمردان در کعبه مرا نپذیرند

که سگان در دیرند خریدار مرا

مغکده دید که من رد شدهٔ کعبه شدم

کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا

سوخته بید منم زنگ زدای می خام

ساقی میکده به داند مقدار مرا

حجرالاسود نقد همگان را محک است

کم عیارم من از آن کرد محک‌خوار مرا

زین سپس خال بتان بس حجرالاسود من

زمزم آنک خم و کعبه در خمار مرا

خانقه جای تو و خانهٔ می جای من است

پیر سجاده تو را داده و زنار مرا

باریا دین به بهشتت نبرد وز سر صدق

برهاند همه زنار من از نار مرا

نیست در زهد ریائیت به جو سنگ نیاز

واندرین فسق نیاز است به خروار مرا

اندران شیوه که هستی تو، تو را یار بسی است

و اندرین ره که منم، نیست کسی یار مرا

لاله می خورد که از پوست برون رفت تو نیز

لاله خوردم کن و از پوست برون آر مرا

می خوری به که روی طاعت بی‌درد کنی

اندکی درد به از طاعت بسیار مرا

گل به نیل تو ندارم من و گلگون قدحی

می‌خورم تا ز گل گور دمد خار مرا

می‌خورم می که مرا دایه بر این ناف زده است

نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا

چند تهدید سر تیغ دهی کاش بدی

دست در گردن تیغ تو حلی‌وار مرا

از تو منت نپذیرم که ملک‌وار چو شمع

تخت زرین نهی اندر صف احرار مرا

منتی دارم اگر بر سر نطعم چو چراغ

بنشانی خوش و آنگه بکشی زار مرا

کس به عیار فرستادی و گفتی که به سر

خون بریزد به سر خنجر خونخوار مرا

وز پی آنکه ز سر تو خبردار شوم

کس فرستاد به سر اندر عیار مرا

تیغ عیار چه باید ز پی کشتن من

هم تو کش کز تو نیاید به دل آزار مرا

تو نکوتر کشی ایرا تو سبک دست تری

خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا

کافر و مست همی خوانی خاقانی مرا کس مبیناد چو او مؤمن و هشیار مرا

مطلب مشابه: بهترین اشعار ابوسعید ابوالخیر؛ گزیده شعر زیبای بلند و عاشقانه این شاعر

درد زده است جان من میوهٔ جان من کجا

درد مرا نشانه کرد درد نشان من کجا

دوش ز چشم مردمان اشک به وام خواستم

این همه اشک عاریه است اشک روان من کجا

او ز من خراب دل کرد چو گنج پی نهان

من که خرابه اندرم گنج نهان من کجا

یار ز من گسست و من بهر موافقت کنون

بند روان گسسته‌ام انس روان من کجا

گه گهی آن شکرفشان سرکه فشان ز لب شدی

گرم جگر شدم ز تب سرکه‌فشان من کجا

روز به روز بر فلک بخشش عافیت بود

آن همه را رسیده بخش ای فلک آن من کجا

نالهٔ خاقانی اگر دادستان شد از فلک نالهٔ من نبست غم دادستان من کجا

غزلیات

سر به عدم درنه و یاران طلب

بوی وفا خواهی ازیشان طلب

بر سر عالم شو و هم جنس جوی

در تک دریا رو و مرجان طلب

مرکز خاکی نبود جای تو

مرتبهٔ گنبد گردان طلب

مائدهٔ جان چو نهی در میان

جان به میانجی نه و مهمان طلب

روی زمین خیل شیاطین گرفت

شمع برافروز و سلیمان طلب

ای دل خاقانی مجروح خیز

اهل به دست آور و درمان طلب

زهر سفر نوش کن اول چو خضر

پس برو و چشمهٔ حیوان طلب

خطهٔ شروان نشود خیروان

خیر برون از خط شروان طلب

سنگ به قرابهٔ خویشان فکن

خویش و قرابات دگرسان طلب

یوسف دیدی که ز اخوة چه دید

پشت بر اخوة کن و اخوان طلب

مشرب شروان ز نهنگان پر است

آبخور آسان به خراسان طلب

روی به دریا نه و چون بگذری

در طبرستان طربستان طلب

مقصد آمال ز آمل شناس

یوسف گم کرده به گرگان طلب

گر مدعی نه‌ای غم جانان به جان طلب

جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب

خون خرد بریز و دست بر عدم نویس

برگ هوا بساز و نثار از روان طلب

دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است

دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب

گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند

از نیستی در آینهٔ دل نشان طلب

تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه

بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب

خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست

بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب

اقطاع این سوار ورای خرد شناس

میدان این براق برون از جهان طلب

مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی؛ زیباترین مجموعه شعر عاشقانه کوتاه این شاعر

غزلیات

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب

کوفت به آواز نرم حلقهٔ در کای غلام

گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب

گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع

گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب

او چو در آمد ز در بانگ برآمد ز من

کانیت شکاری شگرف وینت شبی بوالعجب

کردم برجان رقم شکر شب و مدح می

کامدن دوست را بود ز هر دو سبب

گرنه شبستی رخش کی شودی بی‌نقاب

ورنه میستی سرش کی شودی پر شغب

گفتم اگرچه مرا توبه درست است لیک

درشکنم طرف شب با تو به شکر طرب

گفتم کز بهر خرج هدیه پذیرد ز من

عارض سیمین تو این رخ زرین سلب

گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست

گفتم معذور دار زر ننماید به شب

به یکی نامهٔ خودم دریاب

به دو انگشت کاغذم دریاب

به فراقی که سوزدم کشتی

به پیامی که سازدم دریاب

درد من بر طبیب عرض مکن

تو مسیح منی خودم دریاب

کارم از دست شد ز دست فراق

دست در دامنت زدم دریاب

من از خیره‌کش فراق هنوز

دیت وصل نستدم دریاب

الله الله که از عذاب سفر

به علی‌الله درآمدم دریاب

دردمندم ز نقل خانهٔ آب

به گلاب و طبرزدم دریاب

من که در یک دو نه سه چار یکی

بستهٔ ششدر آمدم دریاب

من که خاقانیم به دست عنا

چون خیال مشعبدم دریاب

ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب

خاطر آسوده ازین گردش ایام بخسب

به ریا خواب چو زاهد نبود بیداری

چند جامی بکش از بادهٔ گلفام بخسب

در هوای چمن ای مرغ گرفتار منال

شب دراز است دمی در قفس و دام بخسب

گر به خورشید رخی گرم شود آغوشی

تا دم صبح قیامت ز سر شام بخسب

بالش از خم کن و بستر بکن از لای شراب

بگذر از ننگ مبرا بشو از نام بخسب

همچو محمل برو آفات به غفلت بگذار

در جهان بی‌خبر از کفر وز اسلام بخسب

نغمهٔ من بشنو باده بکش مست بشو شب ماه است به جانان به لب بام بخسب

رویم ز گریه بین چو گلین کاه زیر آب

از شرم روی توست رخ ماه زیر آب

ماهی تنی و می‌کنی از اشک من گریز

نه ماهیان کنند وطن گاه زیر آب

نی نی توراست عذر که مشک و میی بهم

نی مشک و می تبه شود آن‌گاه زیر آب

تخم وفاست دانهٔ دل چون به دست توست

خواهی به زیر خاک بنه خواه زیر آب

در اشک گرم غرقم و آنگاه سوخته

کس دید غرق سوخته به نگاه زیر آب

دریا کشم ز چاه غمت گر برآرم آه

سوزد نهنگ را طپش آه زیر اب

همسایگان ز تف دلم برکنند شمع

چون شد چراغ روز شبانگاه زیر آب

گریم چنان که از دم دریای چشم من

هر گوش ماهیی شود آگاه زیر اب

آبم برفت و گر شنود سنگ آه من

از سنگ بشنوند علی‌الله زیر آب

ای در آبدار جوانی ز پیچ و خم

در آب شد ز شرم تو صد راه زیر آب

حال من و تو از من و تو دور نیست زانک

تو آب زیر کاهی

کار عشق از وصل و هجران درگذشت

درد ما از دست درمان درگذشت

کار، صعب آمد به همت برفزود

گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت

در زمانه کار کار عشق توست

از سر این کار نتوان درگذشت

کی رسم در تو که رخش وصل تو

از زمانه بیست میدان درگذشت

فتنهٔ عشق تو پردازد جهان

خاصه می‌داند که سلطان درگذشت

جوی خون دامان خاقانی گرفت دامنش چه، کز گریبان درگذشت

انصاف در جبلت عالم نیامده است

راحت نصیب گوهر آدم نیامده است

از مادر زمانه نزاده است هیچکس

کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است

از موج غم نجات کسی راست کو هنوز

بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است

از ساغر زمانه که نوشید شربتی

کان نوش جانگزای‌تر از سم نیامده است

گیتی تو را ز حادثه ایمن کجا کند؟

کورا ز حادثات امان هم نیامده است

دزدی است چرخ نقب‌زن اندر سرای عمر

آری به هرزه قامت او خم نیامده است

آسودگی مجوی که کس را به زیر چرخ

اسباب این مراد فراهم نیامده است

با خستگی بساز که ما را ز روزگار

زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است

در جامهٔ کبود فلک بنگر و بدان

کاین چرخ جز سراچهٔ ماتم نیامده است

خاقانیا فریب جهان را مدار گوش کورا ز ده، دو قاعده محکم نیامده است

مطلب مشابه: اشعار خیام؛ گزیده بهترین اشعار خیام نیشابوری و مجموعه شعر عاشقانه و فلسفی او

غزلیات

تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست

نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست

گوئی اندر کشور ما بر نمی‌خیزد وفا

یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست

خون به خون می‌شوی کز راحت نشانی مانده نیست

خود به خود می ساز کز همدم وفائی برنخاست

از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک

هرگز از کاشانهٔ کرکس همائی برنخاست

باورم کن کز نخستین تخم آدم تاکنون

از زمین مردمی مردم گیائی برنخاست

وحشتی داری برو با وحش صحرا انس گیر

کز میان انس و جان وحشت زدائی برنخاست

کوس وحدت زن درین پیروزه گنبد کاندراو

از نوای کوس وحدت به نوائی برنخاست

درنورد از آه سرد این تخت نرد سبز را

کاندر او تا اوست خصل بی‌دغائی برنخاست

میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان

کز جهان تاریک‌تر زندان سرائی برنخاست

از امل بیمار دل را هیچ نگشاید از آنک

هرگز از گوگرد تنها کیمیائی برنخاست

از کس و ناکس ببر خاقانی آسا کز جهان

هیچ صاحب درد را صاحب دوائی برنخاست

دل پیشکش تو جان نهاده است

عشقت به دل جهان نهاده است

جان گر همه با همه دلی داشت

با عشق تو در میان نهاده است

تا نام تو بر زبان بیفتاد

دل مهر تو بر زبان نهاده است

اندک سخنی زبانت را عذر

از نیستی دهان نهاده است

نظاره قندز هلالت

موئی به هزار جان نهاده است

از نالهٔ من رقیب در گوش انگشت خدای خوان نهاده است

غزلیات

کار گیتی را نوائی مانده نیست

روز راحت را بقایی مانده نیست

زان بهار عافیت کایام داشت

یادگار اکنون گیایی مانده نیست

وحشتی دارم تمام از هرکه هست

روشنم شد کشنایی مانده نیست

دل ازین و آن گریزان می‌شود

زانکه داند با وفایی مانده نیست

زنگ انده گوهر عمرم بخورد

چون کنم کانده زدایی مانده نیست

کوه آهن شد غمم وز بخت من

در جهان آهن ربایی مانده نیست

با عنا می‌ساز خاقانی از آنک خوش دلی امروز جایی مانده نیست

قصاید

جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ

دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا

تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست

خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را

با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را

کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا

آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او

باش تا او گوید ای جان آن مائی آن ما

نیست عاشق گشتن الا بودنش پروانه وار

اولش قرب و میانه سوختن، آخر فنا

لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه

از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا

آتشین داری زبان و دل سیاهی چون چراغ

گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا

رخت از این گنبد برون بر، گر حیاتی بایدت

زان که تا در گنبدی با مردگانی هم وطا

نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک

نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها

بر گذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی

درگذر زین خشک سال آفت اینک مرحبا

بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق

گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندر آ

شرب عزلت ساختی از سر ببر باد هوس

باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا

با قطار خوک در بیت المقدس پا منه

با سپاه پیل بر درگاه بیت الله میا

سر بنه کاینجا سری را صد سر آید در عوض

بلکه بر سر هر سری را صد کلاه آید عطا

هر چه جز نور السموات از خدائی عزل کن

گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا

چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک

کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا

ور تو اعمی بوده‌ای بر دوش احمد دار دست

کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا

اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس

زان گرفتند از وجودش منت بی‌منتها

هشت خلد و هفت چرخ و شش جهات و پنج حس

چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا

چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا

مطلب مشابه: اشعار نظامی گنجوی؛ گزیده شعر تک بیتی، غزل و اشعار عاشقانه نظامی

قصاید

کار من بالا نمی‌گیرد در این شیب بلا

در مضیق حادثاتم بستهٔ بند عنا

می‌کنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم

حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا

صبح آخر دیدهٔ بختم چنان شد پرده در

صبح اول دیدهٔ عمرم چنان شد کم بقا

با که گیرم انس کز اهل وفا بی‌روزیم

من چنین بی‌روزیم یا نیست در عالم وفا

در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست

دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا

من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من

روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا

ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو

وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را

گرچه جان از روزن چشم از شما بی‌روزی است

از دریچهٔ گوش می‌بیند شعاعات شما

عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم

هدیهٔ جانم روان دارید بر دست صبا

تشنهٔ دل تفته‌ام از دجله آریدم شراب

دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا

بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار

نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها

پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده

ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا

گر برای شوربائی بر در اینها شوی

اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا

مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم

در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا

عروس عافیت آنگه قبول کرد مرا

که عمر بیش‌بها دادمش به شیربها

چو کشت عافیتم خوشه در گلو آورد

چو خوشه باز بریدم گلوی کام و هوا

خروس کنگرهٔ عقل پر بکوفت چو دید

که در شب امل من سپیده شد پیدا

چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور

چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا

مسیح وار پی راستی گرفت آن دل

که باژ گونه روی بود چون خط ترسا

ز مرغزار سلامت در مراست خبر

که هم مسیح خبر دارد از مزاج گیا

مرا طبیب دل اندرز گونه‌ای کرده است

کز این سواد بترس از حوادث سودا

به تلخ و ترش رضا ده به خوان گیتی بر

که نیشتر خوری ار بیشتر خوری حلوا

اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد

زبون چارزبانی مکن دو حور لقا

که پوست پاره‌ای آمد هلاک دولت آن

که مغز بی‌گنهان را دهد به اژدها

مرا شهنشه وحدت ز داغ گاه خرد

به شیب و مقرعه دعوت همی کند که بیا

از این سراچهٔ آوا و رنگ دل بگسل

به ارغوان ده رنگ و به ارغنون آوا

در این رصد گه خاکی چه خاک می‌بیزی

نه کودکی نه مقامر ز خاک چیست تو را؟

به دست آز مده دل که بهر فرش کنشت

ز بام کعبه ند زدند مکیان دیبا

به بوی نفس مکن جان که بهر گردن خوک

کسی نبرد زنجیر مسجد الاقصا

ببین که کوکبهٔ عمر خضر وار گذشت

تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا

پریر نوبت حج بود و مهد خواجه هنوز

از آن سوی عرفات است چشم بر فردا

به چاه جاه چه افتی و عمر در نقصان

به قصد فصد چه کوشی و ماه در جوزا

برفت روز و تو چون طفل خرمی آری

نشاط طفل نماز دگر بود عذرا

چو عمر دادی دنیا بده که خوش نبود

به صد خزینه تبذل به دانگی استقصا

دو رنگی شب و روز سپهر بوقلمون

پرند عمر تو را می‌برند رنگ و بها

دو چشمه‌اند یکی قیر و دیگری سیماب

شب بنفشه وش و روز یاسمین سیما

تو غرق چشمهٔ سیماب و قیر و پنداری

که گرد چشمهٔ حیوان و کوثری به چرا

جهان به چشمی ماند در او سیاه و سپید

سپید ناخنه دار تو سیاه نابینا

ببر طناب هوس پیش از آنکه ایامت

چهار میخ کند زیر خیمهٔ خضرا

به صور نیم شبی درفکن رواق فلک

به ناوک سحری بر شکن مصاف فضا

جهان به بوالعجبی تا کیت نماید لعب

به هفت مهرهٔ زرین و حقهٔ مینا

تو را به مهره و حقه فریفتند ایراک

چو حقه بی‌دل و مغزی چو مهره بی سر و پا

فریب گنبد نیلوفری مخور که کنون

اجل چو گنبد گل برشکافدت عمدا

ز خشک سال حوادث امید امن مدار

که در تموز ندارد دلیل برف هوا

چه جای راحت و امن است و دهر پر نکبت

چه روز باشه و صید است دست پر نکبا

مگو که دهر کجا خون خورد که نیست دهانش

ببین به پشه که زوبین زن است و نیست کیا

مساز عیش که نامردم است طبع جهان

مخور کرفس که پر کژدم است بوم و سرا

ز روزگار وفا هم به روزگار آید

که حصرم از پس شش ماه می‌شود صهبا

چه خوش بوی که درون وحشت است و بیرون غم

کجا روی که ز پیش آتش است و پس دریا

خوشی طلب کنی از دهر، ساده دل مردا

که از زکات ستانان زکات خواست عطا

سلاح کار خود اینجا ز بی زبانی ساز

که بی زبان دفع زبانیه است آنجا

چو خوشه چند شوی صد زبان نمی‌خواهی

که یک زبان چون ترازو بوی به روز جزا

در این مقام کسی کو چو مار شد دو زبان

چو ماهی است بریده زبان در آن ماوا

خرد خطیب دل است و دماغ منبر او

زبان به صورت تیغ و دهان نیام آسا

درون کام نهان کن زبان که تیغ خطیب

برای نام بود در برش نه بهر وغا

زبان به مهر کن و جز بگاه لا مگشای

که در ولایت قالوابلی رسی از لا

دو اسبه بر اثر لا بران بدان شرطی

که رخت نفکنی الا به منزل الا

مگر معاملهٔ لا اله الا الله

درم خرید رسول اللهت کند به بها

زبان ثناگر درگاه مصطفی خوشتر

که بارگیر سلیمان نکوتر است صبا

ثنای او به دل ما فرو نیاید از آنک

عروس سخت شگرف است و حجله نا زیبا

سپید روی ازل مصطفی است کز شرفش

سیاه گشت به پیرانه سر، سر دنیا

فلک به دایگی دین او در این مرکز

زنی است بر سر گهواره‌ای بمانده دوتا

دمش خزینه‌گشای مجاهز ارواج

دلش خلیفهٔ کتاب علم الاسما

به پیش کاتب وحیش دوات دار، خرد

به فرق حاجب بارش نثار بار خدا

هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال

هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا

زبان در آن دهن پاک گوئیا که مگر

میان چشمهٔ خضر است ماهیی گویا

دو شاخ گیسوی او چون چهار بیخ حیات

به هر کجا که اثر کرد اخرج المرعی

نه باد گیسوی او ز آتش بهار کم است

که آب و گل را آبستنی دهد ز نما

عروس دهر و سرور جهان نخواست از آنک

نداشت از غم امت به این و آن پروا

از این حریف گلو بر حذر گزید حذر

وز این ابای گلوگیر ابا نمود ابا

چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند

نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا

الهی از دل خاقانی آگهی که در او

خزینه خانهٔ عشق است در به مهر رضا

از آن شراب که نامش مفرح کرم است

به رحمت این جگر گرم را بساز دوا

ز هرچه زیب جهان است و هرکه ز اهل جهان

مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها

قنوت من به نماز و نیاز در این است

که عافنا و قنا شر ما قضیت لنا

مرا به منزل الا الذین فرود آور

فرو گشای ز من طمطراق الشعرا

یقین من تو شناسی ز شک مختصران

که علم توست شناسای ربنا ارنا

مرا ز آفت مشتی زیاد باز رهان

که بر زنای زن زید گشته‌اند گوا

خلاص ده سخنم را ز غارت گرهی

که مولع‌اند به نقش ریا و قلب ریا

به روز حشر که آواز لاتخف شنوند

به گوش خاطر ایشان رسان که لابشری

چو کاسه باز گشاده دهان ز جوع الکلب

چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا

اگر خسیسی بر من گران سر است رواست

که او زمین کثیف است و من سمای سنا

گر او نشسته و من ایستاده‌ام شاید

نشسته باد زمین و ستاده باد سما

ور او به راحت و من در مشقتم چه عجب

که هم زمین بود آسوده و آسمان دروا

سخن به است که ماند ز مادر فکرت

که یادگار هم اسما نکوتر از اسمان

قصاید

رباعیات

بی زحمت تو با تو وصالی است مرا

فارغ ز تو با تو حسب حالی است مرا

در پیش خیال تو خیال است تنم

پیوند خیال با خیالی است مرا

غم کرد ریاض جان مه و سال مرا

آئینه ندارد دل خوشحال مرا

صیاد ز بس که دوستم می‌دارد

بسته است در آغوش قفس بال مرا

دل خاص تو و من تن تنها اینجا

گوهر به کفت بماند و دریا اینجا

در کار توام به صبر مفکن کارم

کز صبر میان تهی‌ترم تا اینجا

ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا

چون شمع به بزم درد افروخت مرا

من گریه و سوز دل نمی‌دانستم

استاد تغافل تو آموخت مرا

ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا

چون شمع به بزم درد افروخت مرا

من گریه و سوز دل نمی‌دانستم

استاد تغافل تو آموخت مرا

عشق تو بکشت عالم و عامی را

زلف تو برانداخت نکونامی را

چشم سیه مست تو بیرون آورد

از صومعه بایزید بسطامی را

رباعیات

عیسی لب و آفتاب روئی پسرا

زنار خط و صلیب موئی پسرا

لشکرکشی و اسیر جوئی پسرا خاقانی اسیر شد چه گوئی پسرا

پذرفت سه بوس از لب شیرین ما را

یک شب به فریب داشت غمگین ما را

گفتم بده آن وعدهٔ دوشین ما را

دست بزد و نکرد تمکین ما را

از من شب هجر می‌بپرسید حباب

دریای غمم کدام آرام و چه خواب

در دل بود آرام و خیالی هر موج

در دیده خیال خواب شد نقش بر آب

سنگ اندر بر بسی دویدیم چو آب

بار همه خار و خس کشیدیم چو آب

آخر به وطن نیارمیدیم چو آب

رفتیم و ز پس باز ندیدم چو آب

قطعات

مرا شاه بالای خواجه نشانده است

از آن خواجه آزرده برخاست از جا

چه بایستش آزردن از سایهٔ حق

که نوری است این سایه از حق تعالی

نه زیر قلم جای لوح است چونان

که بالای کرسی است عرش معلا

نداند که از دور پرگار قدرت

بود نقطهٔ کل بر از خط اجزا

معما بر از ابجد آمد به معنی

چو معنی که هم برتر آمد ز اسما

بخور از بر عنبر آمد به مجلس

عقول از بر انفس آمد به مبدا

کواکب بود زیر پای ملایک

حواری بود بر زبردست حورا

ببین نه طبق برتر از هفت قلعه

ببین هفت خاتون بر از چار ماما

زمین زیر به کو کثیف است و ساکن

فلک به ز بر کو لطیف است و دروا

الف را بر اعداد مرقوم ببینی

که اعداد فرعند و او اصل و والا

نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب

نه بار از بر برگ باشد مهیا

قیاس از درختان بستان چه گیری

ببین شاخ و بیخ درختان دانا

هنرمند کی زیر نادان نشنید

که بالای سرطان نشسته است جوزا

نه لعل از بر خاتم زر نشیند

نه لعل و زر کل چنین است عمدا

دبیری چو من زیردست وزیری

ندارند حاشا که دارند حاشا

دبیر است خازن به اسرار پنهان

وزیر است ضامن به اشکال پیدا

دبیری ورای وزیری است یعنی

عطارد ورای قمر یافت ماوا

چو ریگی است تیره‌گران سایه نادان

چو آبی است روشن سبک‌روح دانا

نه آب از بر ریگ باشد به چشمه

نه عنبر بر از آب باشد به دریا

گران سایه زیر سبک‌روح بهتر

چو سنگ سیه زیر آب مصفا

دو سنگ است بالا و زیر اسیا را گران سیر زیر و سبک سیر بالا

قطعات

همه کارم ز دور آسمانی

چو دور آسمان شد زیر و بالا

لبم بی‌آب چون دندان شانه است

ازین دندان کن آئینه سیما

که این زنگاری آئینه‌وش را

چو شانه باز نشناسم سر از پا

دلم مرغی است در قل بسته چون سنگ

چو سیم قل هواللهی مصفا

وگر سنگ آب نطق من پذیرد

بخواند قل هوالله طوطی آسا

مرا گوئی چرا بالا نیائی

که از بالا رسد مردم به بالا

من اینجا همچو سنگ منجنیقم

که پستی قسمتم باشد ز بالا

مرا سر بسته نتوان داشت بر پای

به پیش راعنا گویان رعنا

مگس‌ران کردن از شهپر طاوس

عجب زشت است بر طاووس زیبا

اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ

ز روی رشک معذور است ازیرا

چرا دارد مگس دستار فوطه

چرا پوشد ملخ رانین دیبا

دل من دیگ سنگین نیست ویحک

که چون بشکست بتوان بست عمدا

بلورین جام را ماند دل من

که چون شد رخنه نپذیرد مداوا

جهان خاقانیا شخصی است بی‌سر

دو دست آن شخص را امروز و فردا

گر امروزت به دستی جلوه کرده است

کند فردا به دیگر دست رسوا

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *