اشعار پل الوار ؛ مجموعه اشعار این اسطوره شعر فرانسوی

پل الوار اسطوره شعر فرانسه است. کسی که عباس کیارستمی، احمد شاملو احمدرضا احمدی به اشعار وی علاقه بسیاری داشتند. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو اشعار پل الوار را برای شما عزیزان قرار خواهیم داد. با ما باشید.

بیوگرافی کوتاه پل الوار

پل اِلوار (به فرانسوی: Paul Éluard) با نام اصلی اوژن-امیل-پل گرندل (به فرانسوی: Eugène-Émile-Paul Grindel) (زاده ۱۴ دسامبر ۱۸۹۵ – درگذشته ۱۸ نوامبر ۱۹۵۲) شاعر فرانسوی بود. او از رهبران جنبش سوررئالیسم بین سال‌های ۱۹۱۹ تا ۱۹۳۸ و همچنین یکی از مؤسسان مجله انقلاب سوررئالیست در سال ۱۹۲۴ بود. الوار از سال ۱۹۲۷ تا ۱۹۳۳ و همچنین پس از ۱۹۳۸ عضو حزب کمونیست بود.

اشعار پل الوار

این است قانون گرم انسان‌ها

از رز باده می‌سازند

از زغال آتش و

از بوسه‌ها انسان‌ها.

این است قانون سخت انسان‌ها

دست‌ناخورده ماندن

به رغم شوربختی و جنگ

به رغم خطرهای مرگ.

این است قانون دل‌پذیر انسان‌ها

آب را به نور بدل کردن

رویا را به واقعیت و

دشمنان را به برادران.

قانونی کهنه و نو

که طریق کمالش

از ژرفای جان کودک

تا حجت مطلق می‌گذرد

سپیده که سر بزند

در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید

شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .

پس به نام زندگی

هرگز نگو هرگز

محبوب من

سپیده که سر بزند

شاید در این بیشه زار خزان زده گلی بروید

نظیر آنچه در بهار دلبستگی‌ام رویید

محبوب من

بگذر ز من

ورق بزن مرا و به آفتاب فردا بیندیش

که برای تو طلوع می‌کند

مطلب مشابه: اشعار پابلو نرودا؛ مجموعه اشعار زیبا و احساسی از این شاعر اهل شیلی

اشعار پل الوار

بر سرِ راه‌ات، من آخرین‌ام

آخرین بهارم، آخرین برف

آخرین نبردم برای نمردن

و ما اینک

فروتر و فراتر از همیشه‌ایم.

در هیمه‌ی ما همه‌چیز هست

مخروط کاج و شاخه‌ی تاک

و گل‌هایی تواناتر از آب

گِل و شبنم.

شعله زیرِ پای ماست

شعله تاج سرِ ماست

زیرِ پای ما حشرات و پرندگان و آدمیان

پر می‌کشند

آن‌ها که پر کشیده‌اند فرود می‌آیند.

آسمان روشن است و خاک تیره

اما دود بر آسمان می‌رود

اخگرانِ آسمان گم شده‌اند

شعله بر زمین مانده.

شعله ابر دل است

و همه شاخ‌سار خون

نغمه‌ی ما را می‌خواند

بخارِ زمستان ما را محو می‌کند.

شبانه با نفرت، غم شعله کشید

خاکستر شادمانه و زیبا به گُل نشست

از غروب هماره روگردان‌ایم

همه‌چیز به رنگِ سپیده‌دم است.

بر روی دفتر های مشق ام

بر روی درخت ها و میز تحریرم

بر برف و بر شن

می نویسم نامت را.

روی تمام اوراق خوانده

بر اوراق سپید مانده

سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر

می نویسم نامت را.

بر تصاویر فاخر

روی سلاح جنگیان

بر تاج شاهان

می نویسم نامت را.

بر جنگل و بیابان

روی آشیانه ها و گل ها

بر بازآوای کودکیم

می نویسم نامت را.

بر شگفتی شبها

روی نان سپید روزها

بر فصول عشق باختن

می نویسم نامت را.

بر ژنده های آسمان آبی ام

بر آفتاب مانده ی مرداب

بر ماه زنده ی دریاچه

می نویسم نامت را.

روی مزارع ، افق

بر بال پرنده ها

روی آسیاب سایه ها

می نویسم نامت را.

روی هر وزش صبحگاهان

بر دریا و بر قایق‌ها

بر کوه از خرد رها

می نویسم نامت را.

اشعار پل الوار

به نامِ صُلح

به نامِ حدیثِ غم بر الیافِ شاخه‌ها و آیینِ جوانه‌ها

به نامِ آزادی

به نامِ زلالِ اندیشه در رنگینْ کمانِ بشر

به نامِ آنانی که:

نمک فرسودهِ‌شان می‌کند

و نمک،

همان اشکْ‌هاشان است

به نامِ رفیق

به نامِ زنانِ بی‌وطن بر فلاتِ بی‌نشانِ تبعید

به نامِ مردانِ آونگْ شده بر خاطراتِ گنگِ زندان

به نامِ یارانِ لالهْ‌گون در انعکاسِ رعشه و

بر احکامِ شومِ وحشت

شب هیچ‌گاه کامل نیست

همیشه چون این را می‌گویم و تاکید می‌کنم

در انتهای اندوه پنجره‌ی بازی هست

پنجره‌ی روشنی.

همیشه رویای شب‌زنده‌داری هست

و میلی که باید بر آورده شود،

گرسنه‌گی‌یی که باید فرونشیند

یکی دلِ بخشنده

یکی دست که درازشده، دستی گشوده

چشمانی منتظر

یکی زندگی

زندگی‌یی که انسان با دیگران‌اش قسمت کند…

زخمی بر او بزن

عمیق‌تر از انزوا

چشم‌اندازی عریان

که دیری در آن خواهم زیست

چمن‌زارانی‌ گسترده دارد

که حرارت تو در آن آرام می‌گیرد.

چشمه‌هایی که پستان‌هایت

روز را در آن به درخشش وا می‌دارد

راه‌هایی که دهان‌ات از آن

به دهانی دیگر لب‌خند می‌زند.

بیشه‌هایی که پرنده‌گان‌‌اش

پلک‌های تو را می‌گشایند

زیر‌ آسمانی

که از پیشانی ِ بی‌ابر تو باز تابیده

جهانِ یگانه‌ی من

کوک شده‌ی سبُک من

به ضرب آهنگ طبیعت

گوشت ِ عریان تو پایدار خواهد ماند…

تو را تماشا می‌کنم

خورشید بزرگ می‌شود

و عنقریب روزمان را سرشار می‌سازد

بیدار شو

با قلب و سری رنگین

تا ادبار ِ شب زایل گردند

تو را تماشا می‌کنم

و همه چیز عریان می‌شود

بیرون بَلَم‌ها در آب‌های کم عمق می‌رانند

سخن کوتاه باید کرد:

دریای ِ بدون ِ عشق سرد است

جهان آغاز شده ست

موج ها گهواره‌ی آسمان را تکان می‌دهند

و تو در میان شمدهایت به خود تسلی می‌دهی

و خواب را به خویش می‌خوانی

بیدار شو

تا در پی‌ات روان گردم

من تنی دارم برای انتظار کشیدن‌ات،

تنی برای دنبال کردن‌ات

از دروازه‌ی سحر تا مَدخل ِ شب

تنی برای صرف‌‌‌ِ عمرم به مهر ورزیدن‌ات و

قلبی برای به خویش فراخواندن‌ات، به وقت ِ بیداری‌ات…

اشعار پل الوار

مرا نمی‌توان شناخت

بهتر از آن‌که تو شناخته‌ای

چشمان تو

که ما هر دو،

در آن‌ها به خواب فرو می‌رویم

به روشنایی‌های انسانی من

سرنوشتی زیباتر از شب‌های جهان می‌بخشند

چشمان تو

که در آن‌ها به سیر و سفر می‌پردازم

به جان جاده‌ها

احساسی بیگانه از زمین می‌بخشند

چشمان‌ات که تنهایی بی‌پایان ما را می‌نمایانند

آن نیستند که خود می‌پنداشتند

تو را نمی‌توان شناخت

بهتر از آن‌که من شناخته‌ام.

تو را به جای همه کسانی که نشناخته‌ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب می‌شود دوست می‌دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته‌ام دوست می‌دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می‌دارم

تو را به خاطر خاطره‌ها دوست می‌دارم

برای پشت کردن به آرزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

تو را به خاطر بوی لاله‌های وحشی

به خاطر گونه‌ی زرین آفتاب گردان

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده‌ام دوست می‌دارم

تو را برای لبخند تلخ لحظه‌ها

پرواز شیرین خاطره‌ها دوست می‌دارم

تو را به اندازه‌ی همه‌ی کسانی که نخواهم دید دوست می‌دارم

اندازه قطرات باران، اندازه‌ی ستاره‌های آسمان دوست می‌دارم

تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می‌دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می‌دارم

تو را به جای همه‌ی کسانی که نمی شناخته‌ام… دوست می‌دارم

تو را به جای همه‌ی روزگارانی که نمی زیسته‌ام… دوست می‌دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می‌شود و

برای نخستین گناه،

تو را به خاطر دوست داشتن، دوست می‌دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی‌دارم، دوست می‌دارم.

کجایی تو مرا می‌بینی می‌شنوی

مرا به جا می‌آری

منِ زیباترینْ منِ تنها

موج رودخانه را چون کمانچه برمی‌گیرم

می‌گذارم بگذرند روزها

می‌گذارم بگذرند ابرها زورقها

ملالْ نزدِ من مرده‌ست

مرا تمام طنینهای کودکیْ گنجهای من

با خنده در گلوست

چشم‌اندازِ من سعادتی‌ست بس بزرگ

و رخسار منْ جهانی روشن

آن‌جا همه اشکهای سیاه می‌ریزند

غار به غار می‌روند

این‌جا نمی‌توان از دست رفت

و رخسار من در آبی صافی‌ست می‌بینم

می‌خواند از درختی تنها

سبُکی می‌دهد به سنگریزه‌ها

آینه‌دارِ افقهاست

بر درخت تکیه می‌زنم

بر سنگریزه‌ها میارمم

بر آبْ آفرین می‌گویم به آفتاب به باران

و بادِ گرمکار

کجایی تو مرا می‌بینی می‌شنوی

من آفریده‌ی پُشتِ پرده‌ام

پُشتِ اولین پرده که می‌آید

بانوی سبزه‌ها به رغمِ همه‌چیز

و گیاهانِ هیچ

بانوی آبْ بانوی هوا

من به تنهایی‌ی خود چیره می‌شوم

کجایی تو

ازان که خاب مرا می‌بینی به راستای این همه دیوار

مرا می‌بینی می‌شنوی

و دلم را می‌گرداندی

بَرَم می‌کندی از دلِ چشمانم

مرا توان بودنست بی هیچ سرنوشت

میانِ یخچه و شبنمْ میانِ نسیان و حضور

شادابی و گرمی مرا که پروای این دو نیست

به دوردستِ آرزوهای تو خاهم راند

خیال خیش را که ارزانی‌ی توست

رخسارِ مرا یک ستاره بیش نیست

تو را گریزی ازان نه که بی‌هوده دوستم بداری

من گرفتنِ خورشیدم رؤیای شبم

پرده‌های بلورینم را از یاد ببر

من در برگهای خودم می‌مانم

من در آیینه‌ی خودم می‌مانم

برف و آتش به هم می‌آمیزم

سنگریزه‌هایم سبُکای مرا دارند

فصلِ من ابدی‌ست

اشعار پل الوار

بر دفترهای دبستانی‌ام

بر میز مشقم و بر درختان

بر شن بر برف

نام ترا می‌نویسم.

بر همۀ صفحات خوانده شده

بر همۀ صفحات سپید

بر سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر

نام ترا می‌نویسم.

بر تصویرهای زرین

بر سلاح جنگاوران

بر تاج شهریاران

نام ترا می‌نویسم.

بر جنگل و بر صحرا

بر آشیانه و بر گُل طاووسی

بر پژواک کودکی‌ام

نام ترا می‌نویسم.

بر شگفتی شب‌ها

بر نان سپیدِ روزها

بر فصل‌های نامزد

نام ترا می‌نویسم.

برکهنه لته‌های کبودم

بر برکه خورشید کپک زده

بر دریاچه ماهِ زنده

نام ترا می‌نویسم.

بر کشتزارها بر افق

بر بال پرندگان

بر آسیابِ سایه‌ها

نام ترا می‌نویسم.

بر هر نفس پِگاهی

بر دریا و بر کشتی

بر کوهِ شوریده سر

نام ترا می‌نویسم.

بر خزۀ ابر گون

بر رگبارعرق

بر بارانِ سنگین و بی‌طعم

نام ترا می‌نویسم.

بر شکل‌های درخشان

بر ناقوسِ رنگ‌ها

بر حقیقتِ تن

نام ترا می‌نویسم.

بر کوره راه‌های بیدار

بر جاده‌های گشوده

بر میدان‌های سرشار

نام ترا می‌نویسم.

من اینجا

دلم سخت معجزه می‌خواهد و

تو انگار

معجزه‌هایت را

گذاشته‌ای برای روز مبادا.

چشم‌اندازى عریان

که دیرى در آن خواهم زیست

چمنزارانى گسترده دارد

که حرارت تو در آن آرام گیرد

چشمه‌هایى که پستان‌هایت

روز را در آن به درخشش وا می‌دارد

راه‌هایى که دهانت از آن

به دهانى دیگر لبخند می‌زند

بیشه‌هایى که پرندگانش

پلک‌هاى تو را می‌گشایند

زیر آسمانى

که از پیشانى بى‌ابر تو باز تابیده

جهان یگانه‌ى من

کوک شده‌ى سبک من

به ضربآهنگ طبیعت

گوشت عریان تو پایدار خواهد ماند…

جلو خودم را نگاه کردم

در جمعیت تو را دیدم

میان گندم‏‌ها تو را دیدم

زیر درختى تو را دیدم.

در انتهاى همه سفرهایم

در عمق همه عذاب‏‌هایم

در خَم همه خنده‏‌ها

سر بر کرده از آب و از آتش،

تابستان و زمستان تو را دیدم

در خانه‌‏ام تو را دیدم

در آغوش خود تو را دیدم

در رؤیاهاى خود تو را دیدم

دیگر ترکت نخواهم کرد

آه ای قلب محزون من

دیدی که چگونه سودا رنگ شعر گرفت

دیدی که جغرافیای فاصله را

چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد

و نادیده گرفت

دیدی که دردهای کهنه را

چگونه با ترنمی می شود به یکباره فراموش کرد

دیدی که آزادی لحظه ناب سرسپردن است

دیدی که عشق یک اتفاق نیست

قرار قبلی است

مثل یک تفاهم ازلی

از ازل بوده

و تا ابد ادامه خواهد داشت

ایستاده روی پلکهام

و گیسوانش

درون موهام

شکل دستهای مرا دارد

رنگ چشمهای مرا

در تاریکی من محو می شود

مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان

چشمانی دارد همیشه گشوده

که آرام از من ربوده

رویاهایش

با فوج فوج روشنایی

ذوب می کنند

خورشیدها را

و مرا وامی دارند به خندیدن

گریستن

خندیدن

و حرف زدن

بی آنکه چیزی برای بیان باشد

اشعار پل الوار

مطلب مشابه: اشعار جبران خلیل جبران؛ اشعار زیبای بلند و کوتاه از این شاعر لبنانی

رو به رو را نگاه کردم

میان جماعت تو را دیدم

میان سنبله‌ها

زیر تک درختی تو را دیدم

در انتهای هر سفر

در عمق هر عذاب

در انتهای هر خنده

سر برآورده از آتش و آب

تابستان و زمستان ، تو را دیدم

در خانه

در رویا

در آغوشم تو را دیدم

ترکت نخواهم کرد

ساحل دریا پر از گودال است

جنگل پر از درختانی که دلباخته پرندگانند

برف بر قله ‌ها آب می ‌شود

شکوفه ‌های سیب آن چنان می ‌درخشند

که خورشید شرمنده می ‌شود

شب

روز زمستانی است

در روزگاری گزنده

من در کنار تو

ای زلال زیبارو

شاهد این شکفتنم

شب برای ما وجود ندارد

هیچ زوالی بر ما چیره نیست

تو سرما را دوست نداری

حق با بهار ماست

شب همیشه به تمامی شب نیست

چرا که من می گویم

چرا که من می دانم

که همیشه

در اوج غم یک پنجره باز است

پنجره ای روشن

و همیشه هست،

رویاهایی که پاسبانی می دهند

آرزویی که جان می گیرد

گرسنگی که از یاد می رود

و قلبی سخاوتمند

و دستی بخشنده

دستی گشوده

و چشم هایی که می پایند

و زندگی

یک زندگی برای با هم بودن همیشه هست…

اشتراک گذاری

نظرات کاربران