اشعار کوتاه خیام (شعرهای کوتاه و بسیار خواندنی از خیام بزرگ)

اشعار کوتاه خیام را در روزنو به صورت گلچین آماده کرده‌ایم. غیاث‌الدین ابوالفتح عمربن‌ابراهیم، معروف به خیام نیشابوری، فیلسوف، ریاضی‌دان، منجم و شاعر پرآوازه‌ی ایرانی در حدود سال ۴۴۰ هجری قمری در نیشابور چشم به جهان گشود. جانش شیفته و سرش پرشورتر از آن بود که به یک منزل بسنده کند، آنچنان که منازل دانش و حکمت را یکان یکان گشت و از هر کدام بهره‌ای بسزا برد.

اشعار کوتاه خیام (شعرهای کوتاه و بسیار خواندنی از خیام بزرگ)

شعرهای کوتاه خیام

آن لعل در آبگینهٔ ساده بیار

وآن محرم و مونس هر آزاده بیار

چون می‌دانی که مدت عالم خاک

باد است که زود بگذرد باده بیار

از بودنی ای دوست چه داری تیمار

وز فکرت بیهوده دل و جان افکار

خرم بزی و جهان به شادی گذران

تدبیر نه با تو کرده‌اند اول کار

افلاک که جز غم نفزایند دگر

ننهند به جا تا نربایند دگر

ناآمدگان اگر بدانند که ما

از دهر چه می‌کشیم نایند دگر

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نه‌ای غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش غم بوده و نابوده مخور

ای دل همه اسباب جهان خواسته گیر

باغ طربت به سبزه آراسته گیر

و‌آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم

بنشسته و بامداد برخاسته گیر

این اهل قبور خاک گشتند و غبار

هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار

آه این چه شراب است که تا روز شمار

بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار

خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر

بوی قدح از غذای مریم خوشتر

آه سحری ز سینهٔ خماری

از نالهٔ بوسعید و ادهم خوشتر

در دایرهٔ سپهرِ ناپیدا غور

جامی‌ست که جمله را چشانند به دور

نوبت چو به دورِ تو رسد آه مکن

می نوش به خوشدلی که دور است نه جور

دی کوزه‌گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

وآن گل به زبان حال با او می‌گفت

من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار

شعرهای کوتاه خیام

زآن می که حیات جاودانیست بخور

سرمایه لذت جوانی است بخور

سوزنده چو آتش است لیکن غم را

سازنده چو آب زندگانی است بخور

گر باده خوری تو با خردمندان خور

یا با صنمی لاله رخی خندان خور

بسیار مخور ورد مکن فاش مساز

اندک خور و گهگاه خور و پنهان خور

وقت سحر است خیز ای طرفه پسر

پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر

کاین یک‌دَم عاریت در این کنج فنا

بسیار بجویی و نیابی دیگر

از جملهٔ رفتگان این راه دراز

بازآمده کیست تا به ما گوید راز!؟

پس بر سر این دو راههٔ آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز

مطالب مشابه: غزل‌های عاشقانه امیرخسرو دهلوی به همراه عکس نوشته های زیبای این شاعر بزرگ

عکس نوشته اشعار خیام

ای پیر خردمند پگه‌تر برخیز

وآن کودک خاکبیز را بنگر تیز

پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز

مغز سر کیقباد و چشم پرویز

وقت سحر است خیز ای مایهٔ ناز

نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز

کآنها که به جایند نپایند بسی

وآنها که شدند کس نمی‌آید باز

مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ طوس

در پیش نهاده کله کیکاووس

با کله همی‌گفت که افسوس افسوس

کو بانگ جرس‌ها و کجا ناله کوس‌‌!؟

جامی است که عقل آفرین می‌زندش

صد بوسه ز مهر بر جبین می‌زندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماهرخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی اَست

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش!

ایام زمانه از کسی دارد ننگ

کو در غم ایام نشیند دلتنگ

می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ

زان پیش که آبگینه آید بر سنگ

از جرم گِلِ سیاه، تا اوج زحل

کردم همه مشکلاتِ کلی را حل

بگشادم بندهای مشکل به حَیَل

هر بند گشاده شد بجز بند اَجل

با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل

از دست منه جام می و دامن گل

زان پیش که ناگه شود از باد اجل

پیراهن عمر ما چو پیراهن گل

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم

وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم

با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم

فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید چراغ‌دان و عالم فانوس

ما چون صوریم کاندر او حیرانیم

عکس نوشته اشعار خیام

اشعار زیبای خیام

برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم

زان پیش که از زمانه تابی بخوریم

کاین چرخ ستیزه‌روی ناگه روزی

چندان ندهد زمان که آبی بخوریم

برخیزم و عزمِ بادهٔ ناب کنم

رنگِ رخِ خود به رنگ عنّاب کنم

این عقل فضول‌پیشه را مُشتی مِی

بر روی زنم چنان که در خواب کنم

بر مفرش خاک، خفتگان می‌بینم

در زیرِ زمین، نهفتگان می‌بینم

چندان که به صحرای عدم می‌نگرم

ناآمدگان و رفتگان می‌بینم

تا چند اسیر عقل هر روزه شویم

در دهر چه صد ساله چه یکروزه شویم

دردِه تو به کاسه می از آن پیش که ما

در کارگه کوزه‌گران کوزه شویم

چون نیست مقام ما در این دهر مقیم

پس بی می و معشوق خطائیست عظیم

تا کی ز قدیم و محدث امیدم و بیم

چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم

خورشید به گِل نَهُفت می‌نتوانم

و اسرار زمانه گفت می‌نتوانم

از بحر تفکرم برآورد خرد

دُرّی که ز بیم سُفت می‌نتوانم

دشمن به غلط گفت که من فلسفی‌ام

ایزد داند که آنچه او گفت نی‌ام

لیکن چو در این غم‌آشیان آمده‌ام

آخر کم از آنکه من بدانم که کی‌ام

ماییم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایهٔ دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آئینهٔ زنگ خورده و جام جمیم

من می نه ز بهر تنگدستی نخورم

یا از غم رسوایی و مستی نخورم

من می ز برای خوشدلی می‌خوردم

اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

مطالب مشابه: رباعیات قطران تبریزی (رباعیات زیبای قطران تبریزی شاعر بزرگ ایرانی)

اشعار زیبای خیام

هر یک چندی یکی برآید که منم

با نعمت و با سیم و زر آید که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین برآید که منم

یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

یک روز ز بند عالم آزاد نیم

یک دم زدن از وجود خود شاد نیم

شاگردی روزگار کردم بسیار

در کار جهان هنوز استاد نیم

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *