اشعار کوتاه وحشی بافقی را در سبکنو قرار دادهایم. لقب وحشی در واقع برای برادرش بود. او علوم ادبیات را از وی تعلیم دیده بود، اما چون او زود فوت کرد و به شهرت رسید او لقب برادرش را ازآن خود ساخت تا نامش جاودانه بماند. هرجایی هم که از وحشی در شعرهایش استفاده کرده است، در واقع به خودستایی نپرداخته و از برادرش تعریف کرده است.

رباعیات وحشی بافقی
در کوی توام پای تمنا نرود
من سعی بسی کنم ولی پا نرود
خواهم که ز کویت روم اما چه کنم
کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود
تا پای کسی سلسله آرا نشود
او را سر قدر آسمان سا نشود
باز ار نشود صید و نیفتد در قید
او را به سر دست شهان جا نشود

در صید گهت که جان طرب ساز آید
سیمرغ اسیر چنگل بازآید
هر جا که صدای طبل باز تو رسد
صد مرغ دل از شوق به پرواز آید
ازدیده ز رفتن تو خون میآید
بر چهره سرشک لاله گون میآید
بشتاب که بی توجان ز غمخانهٔ تن
اینک به وداع تو برون میآید
مطلب مشابه: غزلیات محتشم کاشانی / مجموعه اشعار غزل محتشم کاشانی به همراه عکس نوشته
عکس نوشته اشعار کوتاه وحشی بافقی
یارب که بقای جاودانی بادا
کامت بادا و کامرانی بادا
هر اشربهای کز پی درمان نوشی
خاصیت آب زندگانی بادا
عشرت بادا صبح تو و شام ترا
آغاز تو را خوشی و انجام ترا
شبهای ترا باد نشاط شب عید
نوروز ز هم نگسلد ایام ترا
شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا
نگذاشت به درد دل افکار مرا
چون سوی چمن روم که از باد بهار
دل میترقد چو غنچه، بییار، مرا
جان سوخت ز داغ دوری یار مرا
افزود سد آزار بر آزار مرا
من کشتنیم کز او جدایی جستم
ای هجر به جرم این بکش زار مرا
از بهر نشیمن شه عرش جناب
بنگر که چه خوش دست به هم داد اسباب
گردید سپهر خیمه و انجم میخ
شد سد ره ستون و کهکشان گشت طناب
اندر ره انتظار چشمی که مراست
بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم
ای یوسف من نام تو یعقوب چراست
آن سرو که جایش دل غم پرور ماست
جان در غم بالاش گرفتار بلاست
از دوری او به ناخن محرومی
سد چاک زدیم سینه جایش پیداست
پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمیدارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است
شاها سربخت بر در دولت تست
یک خیمه فلک ز اردوی شوکت تست
گر خیمهٔ چرخ را ستونی باید
اندازه ستون خیمهٔ رفعت تست
اکسیر حیات جاودانم بفرست
کام دل و آرزوی جانم بفرست
آن مایه که سرمایهٔ عیش و طرب است
آنم بفرست و در زمانم بفرست

دوبیتی های وحشی بافقی
شوخی که خطش آیهٔ فرخ فالی است
نادیدن آن موجب صد بد حالی است
تا شمع رخش نهان شد از پیش نظر
شد دیده تهی ز نور و جایش خالی است
جز فکر جدا شدن ز دلدارم نیست
این صبر هراسنده ولی یارم نیست
دندان به جگر نهادنی میباید
اما چه کنم صبر جگر دارم نیست
مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت
مهری نه چو این مهر که میدانی داشت
این مهر نه عاشقی ست ، مهری ست که آن
با یوسف مصر پیر کنعانی داشت
شاها سر روزگار پامال تو باد
گردون ز کتل کشان اجلال تو باد
هر صید مرادی که بود در عالم
فتراک پرست رخش اقبال تو باد
شاها چو کمان قدر به فرمان تو باد
چون گوی فلک در خم چوگان تو باد
آن سینه پر داغ که خصمت دارد
صندوقچه تیرهای پران تو باد
صید افکنی مراد آیین تو باد
عیوق شکارگاه شاهین تو باد
هر سر که نه در پای سمند تو بود
بر بسته به جای طبل برزین تو باد
شاها در جهان عرصهٔ در گاه تو باد
آفاق پراز خیمه و خرگاه تو باد
این خیمهٔ بی ستون که چرخش خوانند
قایم به ستون خیمهٔ جاه تو باد
جرم است سراپای من خاک نهاد
لیکن بودم به عفو او خاطر شاد
ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای
فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد
کوی تو که آواره هزاری دارد
هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد
تنها نه منم تشنهٔ دیدار، آنجا
جاییست که خضر هم گذاری دارد
کوی تو که آواره هزاری دارد
هرکس به خود آنجا سر و کاری دارد
تنها نه منم تشنهٔ دیدار، آنجا
جاییست که خضر هم گذاری دارد
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر مجال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است ، خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد
با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد
اینها که من از جفای هجران دیدم
یک شمه به صد سال بیان نتوان کرد
تیرت چو ره نشان پران گیرد
هر بار نشان زخم پیکان گیرد
از حیرت آن قدرت بخت اندازی
مردم لب خود بخش به دندان گیرد
دل زان بت پیمان گسلم میسوزد
برق غم او متصلم میسوزد
از داغ فراق اگر بنالم چه عجب
یاران چه کنم، وای دلم میسوزد
یارب که زمانه دلنوازت باشد
ایام همیشه کار سازت باشد
رخش تو سپهر و زین رخش تو هلال
خورشید به جای طبل بازت باشد
میخواست فلک که تلخ کامم بکشد
ناکردهٔ می طرب به جامم، بکشد
بسپرد به شحنه فراق تو مرا
تا او به عقوبت تمامم بکشد
شاها به عداوت توکس یار نشد
کاو در نظر جهانیان خوار نشد
با نشأهٔ خصمی تو آنکس که بخفت
در خواب شد آنچنان که بیدار نشد
آنان که به کویی نگران میگردند
پیوسته مرا به قصد جان می گردند
از رشک نبات میدهم جان که چرا
گرد سر هم نام فلان میگردند
آن زمره که از منطق ما بیخبرند
صد نغمهٔ ما به بانک زاغی نخرند
زاغیم شده به عندلیبی مشهور
ما دیگر و مرغان خوش الحان دگرند
مطلب مشابه: غزلیات عطار / شعرهای عاشقانه و احساسی عطار نیشابوری

مجنون به من بی سر و پا میماند
غمخانهٔ من به کربلا میماند
جغدی به سرای من فرود آمد و گفت
کاین خانه به ویرانه ما میماند
ای چرخ مرا دلی ست بیداد پسند
بیمم دهی از سنگ حوادث تا چند
من شیشه نیم که بشکند سنگ توام
مرغ قفسم که گشتم آزاد ز بند
یا صاحب ننگ و نام میباید بود
یا شهرهٔ خاص و عام میباید بود
القصه کمال جهد میباید کرد
در وادی خود تمام میباید بود
نظرات کاربران