بهترین اشعار احمدرضا احمدی؛ بهترین اشعار کوتاه و بلند از این شاعر بزرگ

احمدرضا احمدی یکی از بزرگترین شاعران ایرانی است که متاسفانه چندی پیش درگذشت. اشعار این شاعر به طرز ویژه‌ای میان ادبیات دوستان خاص است و ما نیز امروز در سایت ادبی سبکنو بهترین اشعار احمدرضا احمدی را برای شما عزیزان قرار خواهیم داد با ما باشید.

احمدرضا احمدی که بود؟

احمدرضا احمدی (۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ – ۲۰ تیر ۱۴۰۲) شاعر، نویسنده، نمایشنامه‌نویس و یکی از چهره‌های جریان ادبی-هنری موج نو در ایران بود. او عضو انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و همچنین از اعضای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده‌است.

احمدی ۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدرش کارمند وزارت دارایی بود و ۵ فرزند داشت که احمدرضا کوچک‌ترین آن‌ها بود. جد پدری وی ثقةالاسلام کرمانی، و جد مادری‌اش آقا شیخ محمود کرمانی بود. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در دبستان ادب و صفوی تهران دوران ابتدایی را به پایان برد و دورهٔ دبیرستان را در دارالفنون تهران به پایان رساند. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد.

احمدرضا احمدی ۲۰ تیر ۱۴۰۲ در ۸۳ سالگی در تهران درگذشت.

بهترین اشعار این شاعر بزرگ ایرانی

چه رنجی است

خوابیدن زیر آسمانی

که نه ابر دارد نه باران

از هراس از کلمات

هر شب خواب‌های

آشفته می‌بینیم

به این جهان آمده‌ایم

که تماشا کنیم

صندلی های فرسوده و رنگ باخته

سهم ما شد

انتخاب ما مرواریدهای رخشان

بود

یکی به ما بگوید

آیا ما قادریم

دریای آبی

و جعبه‌ی مداد رنگیِ

هفت‌رنگ را

به خانه ببریم

و خوش‌بختیِ

سرنگون در آسمان ابری را

صید کنیم

در انتظار جوابِ

شما هستیم

که در آفتاب بی‌خیال

قدم می‌زنید.

از سرما هم اگر نمی‌مردیم

از عشق می‌مردیم

این دست‌های تو

پاسخ روز را خواهد داد

اگر گم شوند

همیشه در سایه‌های تابستان می‌مانم

بی‌آن‌که نام کوچه‌ی بن‌بست را بدانم

در انتهای کوچه یک کوه است

و چون قلب از حرکت بازماند

و چون شکوفه فولاد شود

و میوه نشود

من ندانسته

در یک صبح‌گاه تابستانی

راه‌ام را بر گندم‌زار به‌دوزخ به ‌بهِشت

متوقف می‌کنم

به خانه‌ی تو می‌آیم

موها را تازه شانه کرده‌ای

از ایشان ساعت حرکت

قطار را پرسیده‌ای

هر کس تو را ببیند

گمان نمی‌کند

که قطار سه‌روز است

در برف مانده

پس ایست‌گاه‌ها

در زمستان گم می‌شود

و هر کس ندانسته

مرگ را صدا می‌کند

پس دیدار کنیم

از لادنی که در گل‌دانِ شکسته

گُل داد

پس با پای پیاده

در این سنگلاخ بدویم

این اردیبهشت

این فروردین

حتی سراسر تابستان ما را تسلی نیست

پس چگونه

در این کوچه‌های بن‌بست

سرازیر شدیم

دیگر ما مانده‌ایم و تا پایان عمر

این پرسش

شاخه‌ها در قدم‌های ما

چه هستند

آغاز خلقت

آیا گل جوانه زده بود

در چشمان من

در گرمای مرداد ماه

در آفتاب

ساعت‌ها گفتگو کردیم.

مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری؛ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

بهترین اشعار این شاعر بزرگ ایرانی

صبح تو بخیر

که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی

که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم

دوستان من ساعت حرکت قطار را

در شب گذشته به من گفته بودند

بر شانه‌های تو خزه و خزان روییده بود

تو توانستی با این شانه‌های مملو از خزه و خزان

سوار قطار شوی

دستان‌ات را تا صبح نزد من

به امانت نهادی

نان را گرم کردی به من دادی

دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه

ما طلاها و سنگ‌های فیروزه‌ی جهان را

تصاحب کردیم

سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب

بر سینه آویختم

هر روز در آینه به این سکوت خیره می‌شدم

سپس روز را آغاز می‌کردم

می‌خواستم زیر پای تو را پس از صبحانه

از آفتاب فرش کنم

دندان‌های تو ارج و قرب فراوان داشت

که نان بیات شده‌ی خانه‌ی مرا

گاز زدی

ما

من و تو

چگونه به صدای پرندگان رسیدیم

که کنار پنجره از سرما جان باختند

پرندگان بی‌آشیانه را همیشه دوست داشتی

اما دیگر عمر آنان تکرار نمی‌شد

هم‌چنان که عمر من و تو هم

دیگر تکرار نمی‌شد

از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم

تا پله‌ها و تو را گم نکنم

کبریت را که افروختم ، آغاز پیری بود

گفتم دستان‌ات را به من بسپار

که زمان کهنه شود

و بایستد

دستان‌ات را به من سپردی

زمان کهنه شد و مُرد

بهترین اشعار این شاعر بزرگ ایرانی

تا همه‌ی ما در پاییز

در گل‌های داوودی غرق نشدیم

تند پارو بزن

درد می‌آید و می‌رود

اما

پاییز پشت پنجره

استوار ایستاده است

تند پارو بزن

تا عمر به پایان نرسیده است

به خانه برویم، سرد است

چراغ راهرو را روشن گذاشته‌ام

کسانی دیر آمدند چراغ را خاموش کردند

کاش دزد بودند

حالا که شب می‌شود

به یاد تو هستم

کاش

خداحافظی نمی‌کردی و می‌رفتی

من عمری خداحافظی تو را

به یاد داشتم

پاییز پشت پنجره

استوار ایستاده است

مرا نظاره می‌کند

که چرا من

هنوز جهان را ترک نکرده‌ام

من که قلب فرسوده دارم

من که باید با قلب فرسوده

کم‌کم تو را فراموش کنم.

انبوهی از این بعد از ظهرهای جمعه را

به یاد دارم که در غروب آنها

در خیابان

از تنهایی گریستیم

ما نه آواره بودیم، نه غریب

اما این بعد از ظهرهای جمعه

پایان و تمامی نداشت

می‌گفتند از کودکی به ما

که زمان باز نمی‌گردد

اما نمی‌دانم چرا

این بعد از ظهرهای جمعه باز می‌گشتند

تمام دست تو روز است

و چهره‌ات گرما

نه سکوت دعوت می‌کند

و نه دیر است

دیگر باید حضور داشت

در روز

در خبر

در رگ

و در مرگ…

از عشق

اگر به زبان آمدیم فصلی را باید

برای خود صدا کنیم

تصنیف‌ها را بخوانیم

که دیگر زخم‌هامان بوی بهار گرفت.

بمان:

که برگ خانه‌ام را به خواب داده‌ای

فندق بهارم را به باد

و رنگ چشمانم را به آب.

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،

و گلوله‌یی که در قصه‌ها

عتیقه شده است

روبروی کبوتران

تشنگی پرندگان را دارد

مرا نکاوید

مرا بکارید

من اکنون بذری درستکار گشته‌ام

مرا بر الوارهای نور ببندید

از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید

گوش‌هایم را بگذارید

تا در میان گلبرگ‌های صدا پاسداری کنند

چشمانم را گل‌میخ کنید

و بر هر دیواری

که در انتظار یادگاری کودکی‌ست بیاویزید

در سینه‌ام بذر مهر بپاشید

تا کودکان خسته از الفبا

در مرغزارهایم بازی کنند.

مرا نکاوید

واژه بودم

زنجیر کلمات گشتم

سخنی نوشتم که دیگران

با آرامش بخوانند

من اکنون بذری درستکار گشته‌ام

مرا بکارید

در زمینی استوار جایم دهید

نه در جنگلی که زیر سایه‌ی درختان معیوب باشم

جای من در کنار پنجره‌هاست.

مطلب مشابه: شعر تنهایی غمگین؛ مجموعه 70 اشعار غم انگیز تنها شدن احساسی

بهترین اشعار این شاعر بزرگ ایرانی

حقیقت دارد

تو را دوست دارم

در این باران

می‌خواستم تو

در انتهای خیابان نشسته

باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو را در باران

می‌خواستم

می‌خواهم

تمام لغاتی را که می دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در آینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم

خانه را برای تو آماده کنم

برای تو یک چمدان بخرم

تو معنی سفر را از من بپرسی

لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شستشو دهم

آنقدر بمیرم

تا زنده شوم

در کمین اندوه هستم

بانو

مرا دریاب

به خانه ببر

گلی را فراموش کرده ام

که بر چهره اممی تابید

زخم های من دهان گشوده اند

همه ی روزگار پر.ازم

اندوه بود

بانو مرا

قطره قطره دریاب

در این خانه

جای سخن نیست

زبا بستم

عمری گذشت

مرا از این خانه

به باغ ببر

سرنوشت من

به بدگمانی

به خوناب دل

خاموشی لب

اشک های من بسته

بر صورت من است

هیچکس یورش دل را

در خانه ندید

بانو

من به خانه آمدم

و دیدم

که عشق چگونه

فرو می ریزد

و قلب در اوج

رها می شود

و بر کف باغچه می ریزد

بانو مرا دریاب

ما شب چراغ نبودیم

ما در شب باختیم

از پشت شیشه های مه آلود با من حرف می زدی

صورتت را نمی دیدم

به شیشه های مه آلود نگاه کردم

بخار شیشه ها آب شده بود

شفاف بودند ، اما تو نبودی

صدای تو را از دور می شنیدم

تو در باران راه می رفتی

تو تنها در باران زیر یک چتر به انتهای خیابان رفتی

از یک پنجره در باران صدای ویلن سل شنیده می شد

سرد بود

به خانه آمدم

پشت پنجره تا صبح باران می بارید

مطلب مشابه: اشعار شهریار؛ گزیده عاشقانه غزلیات، اشعار ترکی و معروف ترین آثار وی

بهترین اشعار این شاعر بزرگ ایرانی

عاشقان به طعنه

روز جمعه را صدا می‌کنند

صدای عاشقان را می‌شنوم

در انتهای کوچه‌ی بن‌بست

به عاشقان می‌رسم

مهمانان در هنگام خداحافظی

می گویند : عاشقان در یک غروب آدینه

به خواب رفتند

هنوز کسی آن ها را

بیدار نکرده است

چهره‌ام را در آینه دفن می‌کنم

امروز جمعه است

از هر لیوانی که آب نوشیدم

طعم لبان تو و پاییزی

که تو در آن به جا ماندی به یادم بود

فراموشی پس از فراموشی

اما

چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن

گم شدی در خانه مانده بود

ما سرانجام توانستیم

پاییز را از تقویم جدا کنیم

اما

طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها

حک شده بود

لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم

کنار گندم ها دفن کردم

زود به خانه آمدم

تو در آستانه در ایستاده بودی

تو در محاصره ی لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی

گیسوان تو سفید

اما لبان تو هنوز جوان بود.

بوسیدمش

دیگر هراس نداشتم

جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم

چنان چشمانش

به چشمان من شباهت داشت

که ما در آینه یکدیگر را

گم می‌کردیم

یک بار دیگر برای همیشه نامت را به ما بگو

بگو هنوز باران می بارد

و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داری

آماده بودم

در صبح

برای ریختن باران در لیوان

گریه کنم

من بسیار گریسته‌ام

هنگام که آسمان ابر است

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم.

من بسیار زیسته‌ام

اما اکنون مراد من است

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس بی‌هراس

بی‌محابا

ببینم

این خواب‌ها که در این اتاق آشفته است

مدام مرا با شتاب از خانه بیرون می‌برد

بندرت از پنجره کوچه را نگاه می‌کنم

که ولگردان یک دیگر را

پند می‌دهند که امروز برای

ماندن در کوچه کافی است.

اشتراک گذاری

نظرات کاربران