در این بخش مجموعه ای از جملات زیبا درباره پیری و میانسالی را با متن های زیبای مفهومی و معنی دار گردآوری کرده ایم.
جملات و متن درباره پیری و میانسالی

گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحــرگه ز کنار تو جوان برخیـزم
من کدامم هستم ؟
پیری ام؟
یا
جوانی ام؟
وقتی مرا میبوسی
به چه می اندیشی؟
به این که پیرزنی را بوسیده ای
که زمانی
زن زیبای جوانی بوده؟
یا زن جوانی را
که پیر شده ؟!
همه انسان ها در نهایت به عصا تکیه می دهند
و چه زیباست که عصای دست دیگران باشیم
قبل از آنکه به عصا تکیه بدهیم
این دستمال را بگیر
چروکهای پیشانیات را پاک کن
یک روز با هم
گوری برای مرگ میکَنیم
بعد
همه چیز را
سر جای خودش میگذاریم
همه چیز را
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمال، بر خویش میبالد
متن درباره پیر شدن
فــــــــــــــرزندم !
حرمت دست های پینه بسته ام را نگه دار …
روزی همین دست ها نان آور خانه ای و در دست های معشوقی بوده است …
و این است گردش روزگار
قرار بود من و تو عصای پیریِ هم…
ولی تو رفتی و…
از رفتنِ تو پیر شدم
مطلب مشابه: جملات حال خوب کن | متن حس خوب زندگی | عکس نوشته زیبا
وادی پیموده را از سرگرفتن مشکل است
چون زلیخا، عشق می ترسم جوان سازد مرا
برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم
اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم
روزی می رسد که نسبت به همه چیز بی تفاوت می شوی
نه از بدگویی های دیگران می رنجی
و نه دلخوش به حرف های عاشقانه ی اطرافت.
به آن روز می گویند: ” پیری ”
آن روز، ممکن است برای برخی پس از سی سال
از اولین روزی که پا به این دنیا گذاشته اند؛
فرا برسد و برای برخی پس از هشتاد
سال هم هرگز اتفاق نیفتد.
این دیگر به چگونه تاکردن زندگی با انسان ها دارد
آدمی پیر چو شد، حرص جوان می گردد
خواب در وقت سحرگاه، گران میگردد
مخند ای نوجوان، زنهار بر موی سپید ما
که این برف پریشان، بر سر هر بام میبارد
چرا خم گشته می گردند پیران جهان دیده
مگر در خاک می جویند ایام جوانی را ؟
مطلب مشابه: جملات درباره گذشته و متن در مورد قدیم و خاطرات رفته
پیرم و عشق تو ای تازه بهار است مرا
اول حسن تو و آخر کار است مرا
عشق پیرانه سر از من عجبت میآید
چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر؟
جملات با مفهومی درباره میانسالی
در پیری از هزار جوان زنده دل تریم
صـد نو بهـار رشک بـرد بر خزان مـا
جوان بخت آنکه در پیری، جوانی را به بر گیرد
به برگیرد جوانی را، جوانی را ز سر گیرد
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
ناامیدی ترسناکتر از پیری است؛
در پیری، جسم ما مچاله میشود.
در ناامیدی، روح ما
جوانی بگذرد یا رب به کام دل، جوانی را
که سازد کامیاب از وصل، پیرناتوانی را
سرِ پیری اگر معرکهای هم باشد
من تو را
باز تو را
باز تو را میخواهم
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید
عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید
دارم امید برین اشک چو باران که مگر
برق دولت که برفت از نظرم، باز آید
آنکه تاج سر من خاک کف پایش بود
از خدا میطلبم تا به سرم باز آید
مطلب مشابه: جملات درباره اصالت داشتن؛ متن های سنگین اصیل بودن آدم ها
نعمتی پرارزش تر از این برای یک جوان وجود ندارد که مورد محبت فردی شریف قرار گیرد و برای یک مرد نیز نعمتی بالاتر از عشق به معشوق وجود ندارد
رحمی بده خدایا، آن سنگدل جوان را
یا طاقتی و صبری، این پیر ناتوان را
بختم جوان و عقلم پیر است، لیک عشقش
آورده زیر فرمان، هم پیر و هم جوان را
گر زرد شد گیاهی، در خشکسال هجران
پژمردگی مبادا، آن تازه ارغوان را
هیچ هنری دشوارتر از هنر زیستن نیست
برای هنرها و دانش های دیگر همه جا استادان بیشمار می توان یافت
حتی جوانان بر این باورند که این دانش ها را چنان فرا گرفته اند که می توانند به دیگران نیز بیاموزند
هنر زیستن را باید انسان در طول مدت عمر بیاموزد و شگفت تر آنکه انسان باید هنر مردان را نیز در طول عمر بیاموزد
پیرانه سرم، عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتــم، به در افتـاد
پیش از آنکه شما متولد بشوید، پدر و مادر شما هم جوانان پرشوری بودند و تا به آن اندازه که اکنون به نظر شما می رسد، موجب آزردگی خاطر نبودند.
گرم پیـرانه سر بـودی دماغـی
دمـاغ از باده میشســتم به باغــی
ولی پیــری چنانم برده از کـار
که نشناسم، می از خون و گل از خار
بهار عمر را وقت این قدر نیست
چو فصل گل، دو روزی بیشتر نیست
به پیران کهن، غم سازگار است
تو شادی کن، تو را با غم چه کار است؟
اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبری است که در کلبه احزان کردم
کام خود آخر عمر، از می و معشوق بگیر
حیف اوقات که یک سر به بطالت برود
آمد خزان عمر و هوای چمن، بجاست
پر رفته است و حسرت پرواز مانده است
قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جــوانم، گرچـه پیــرم
جان به خاک رهت ای تازه جوان خواهم داد
بوسه بر پای تو خواهم زد و جان خواهم داد
شد خزان عمر مـن و غنچـه نشکفتـه تویـی
ای گـل تازه، به تـو نقد روان خــواهم داد
در ره عشــق تو، مردانه قـدم خواهــم زد
به دل از لعل لبت تاب و توان خــواهم داد
پیر شـــد عارف و با طبع جـوان میگویـد
جان به خاک رهت ای تازه جوان خواهم داد
خوشتر از کوی خرابات نباشد جایی
گر به پیرانـه سرم دست دهد مأوایی
پیری به نظرم چیزی نیست
جز بی آیندگی
و اگر انسان دچار پیری زودرس می شود
برای این است که فردایی نمی بیند
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
من پیر سال و ماه نیام، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد، پیر از آن شدم
نظرات کاربران