رباعیات قطران تبریزی را در روزنو قرار دادهایم. شرف الزمان حکیم ابومنصور قطران عضدی تبریزی که به نام قطران تبریزی شهرت دارد یکی از شاعران قرن پنجم هجری است. او در شادباد مشایخ، یکی از روستاهای شهر تبریز به دنیا آمد و هم دوره با شدادیان و روادیان بود.

رباعی های زیبای قطران تبریزی
ای وصل و هوای مهر تو بس ما را
مهر تو بفرساید ازین پس ما را
پرهیز بس از مردم ناکس ما را
طعنه نزند بدین سخن کس ما را
چون بنوازد به پیش من زیر کیا
مدهوش کنم همه دلم زیر کیا
ای تن تو نزار و زار چون زیر کیا
باریک تر از تو در جهان زیر کیا؟
با روی تو دی ماه بهار است مرا
وز دو لب تو شکر شکار است مرا
تا ایزد پشت و بخت یار است مرا
جز با می و معشوق چه کار است مرا
بسپرد بپای ناکسان دهر مرا
تا کرد مجال یادشان قهر مرا
با دیدن تو نوش شود زهر مرا
ور نه نبدی جای در این شهر مرا
من خفته بدم دوش دل از یار جدا
بر بالینم رسته یکی شاخ گیا
بیخش غم و درد و حسرت و بار بلا
از هر سه بلا جان و دلم گشته ملا
مطالب مشابه: غزلیات خاقانی (شعرهای بسیار زیبا و عاشقانه از خاقانی شاعر بزرگ ایرانی)

مادر چو بزاد آن بدعا خواسته را
کردهاست نشان آن مه پیراسته را
خالیست میان آن مه ناکاسته را
گر مهر نهد کسی چنین خواسته را
ای شاه چو کردگار بگشاد ترا
در ملک بقای جاودان داد ترا
سلطان که بنیکوئی کند یاد ترا
منشور به امر او فرستاد ترا
عکس نوشته اشعار قطران تبریزی
ای نوش لب و لاله رخ و سیم قفا
کردی دو رخم برنگ چون زر صفا
گر تو ننموده ای مرا مهر و وفا
چندین نکشیدمی بدین شهر جفا
یک نیم دلم کلیچه یک نیم کباب
یک نیمه در آتش و دگر نیمه در آب
مسکین دل من خراب کردی بعذاب
اکنون تو همی خراج خواهی ز خراب
تا فتنه دلم بر آن لب میگونست
صبرم کم و عشق هر زمان افزونست
گویند برون فتاد رازت چونست
چون راز درون بود که دل بیرونست
ای گشته خجل ماه فلک از نظرت
شد تیره شکر زان لب همچون شکرت
نائی بر من تا که بگیرم ببرت
شرط آنکه بود دیده من رهگذرت
روی تو به شبهای سیه روز منست
عشقت بخزان بهار و نوروز منست
قد تو دلارا و دل افروز منست
گیتی بمراد بخت پیروز منست
تا کی باشم صبور در محنت دوست
کارام دل و جان من از دیدن اوست
گر زین دوستی ترا بدرّاند پوست
از دوست همیشه دور بودن نه نکوست
چون دیدهٔ من دید ترا روز نخست
مسکین دل من هوای دیدار تو جست
اکنون که ترا هوای من نیست درست
یا ناز مکن یا دل من باز فرست
آنی که وفا نباید از مهر تو جست
در وعده مخالفی و در پیمان سست
بیشرمی و بیدادگری پیشه تست
دست از تو بصابون رئی باید شست
چون جان و روان خویشتن داشتمت
دشمن بودی و دوست انگاشتمت
چون تو نبدی چنانکه پنداشتمت
از مهر تو بس کردم و بگذاشتمت
تا من بودم بود مرا دولت جفت
وین دولت بیدارم یک روز نخفت
بد گوی مرا طعنه چه بتواند گفت
الماس بابریشم که بتواند سفت
بالات بود بسان سروان بهشت
با خال تو خال حور فردوسی زشت
رضوان که همی عنبر زلف تو سرشت
یک نقطه همی چکید و بستوده بهشت
دارندهٔ داد و دین ملک مملانست
چون شیر بروز کین ملک مملانست
با دانش و دین قرین ملک مملانست
تا حشر بآفرین ملک مملانست

اشعار زیبای قطران تبریزی
آرام دل ولی ملک مملانست
از مهر و وفا ملی ملک مملانست
بر تیغ ظفر حلی ملک مملانست
در جنگ به از علی ملک مملانست
تابنده چو خورشید ملک مملانست
مانندهٔ جمشید ملک مملانست
فرخنده چو افرید ملک مملانست
چون ایزد جاوید ملک مملانست
دلدار مرا بر دل من رحمت نیست
تن را بجفا و جور او طاقت نیست
این است بلا که صبر در عادت نیست
دل آلت صبر است مرا آلت نیست
از هجر تو ابر چشم باران ریز است
بر جان و دلم غم تو آتش بیز است
هجر تو بلا فزا و شور انگیز است
این هجر نه وصل روز رستاخیز است
هنگام سخا و جامه و جام تراست
فرمان شهان و نامه و نام تراست
اصل بد و نیک اندر ایام تراست
تقدیر و مراد و بخت و هنگام تراست
یک نیمه جهان سراو باغ شاه است
یک نیم دگر سراو لشکرگاه است
لشکر که بزیر خیمه و خرگاه است
خرگاه پر از شیر و پلنگ و ماه است
ماننده شیر نرّ شمس الدین است
بر خلق فکنده فرّ شمس الدین است
نیک و بد و خیر و شرّ شمس الدین است
شاهان سر بند و زرّ شمس الدین است
بر ملک فکنده بَرخ، شمس الامراست
وز ملک ربوده نرخ، شمس الامراست
بهتر ز ملوک کرخ، شمس الامراست
میران زَمیاند و چرخ، شمس الامراست
تا پرده روی ماه من عنبر گشت
آن دل که بر او فتنه شدی زو برگشت
اکنون که بنزد هرکسی کمتر گشت
بر من ز جهان و جان گرامی تر گشت
با آنکه دلم از غم هجرت خونست
شادی بغم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم یارب
هجرانش چنین است وصالش چونست
چشمم ز غمت بهر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم بزبان حال با خلق بگفت
نیمی ز تنم برنج و نیمی بشکنج
کاری که کنی نخست با عقل بسنج
آن کو بخورد درد و غم و رنج بگنج
گنجش برود بدو بماند همه رنج
مطالب مشابه: اشعار کوتاه وحشی بافقی / مجموعه رباعیات و شعرهای دوبیتی استاد بافقی

تا دلبر من بر ابرو افکند شکنج
هر روز یکی درد دلم گردد پنج
رنج از دل و جان مهان بکاهند بگنج
من بر تن و جان بگنج بفزودم رنج
صد بار بدل پند بکردم نشنید
وز خودرأیی بدو رسید آنچه رسید
این دیدهٔ بیچاره بدو در نگرید
دیدی کز دیدن او دیده چه دید
نظرات کاربران