رباعیات مولانا را در سبکنو قرار دادهایم. نفوذ مولوی فراتر از مرزهای ملی و تقسیمات قومی است. ایرانیان، افغانها، تاجیکها، ترکیهایها، یونانیان، دیگر مسلمانان آسیای میانه و مسلمانان جنوب شرق آسیا در مدت هفت قرن گذشته به شدت از میراث معنوی رومی تأثیر گرفتهاند. اشعار او بهطور گستردهای به بسیاری از زبانهای جهان ترجمه شده است. ترجمهٔ سرودههای مولوی که با نام رومی در غرب شناسایی شده بهعنوان «محبوبترین» و «پرفروشترین» شاعر در ایالات متحدهٔ آمریکا شناخته میشود.

رباعیات زیبای مولوی
گر بکشندم نگردم از عشق توباز
زیرا که ز چنگ ما برون شد آواز
گویند مرا سرت ببریم به گاز
پیراهن عمر خود چه کوته چه دراز
گر در ره عشق او نباشی سرباز
زنهار مکن حدیث عشقی سرباز
گر روشنی میطلبی همچون شمع
پروانه صفت تو خویشتن را در باز
گر گوهر طاعتی نسفتم هرگز
ور گرد بدی ز دل نرفتم هرگز
نومید نیم ز بارگاه کرمت
زیرا که ترا دو من نگفتم هرگز
ماییم و توی و خانه خالی برخیز
هنگام ستیز نیست ای جان مستیز
چون آب و شراب با حریفان آمیز
چندانکه رَسَم به جای، کژ دار و مریز
مائیم و دمی کوته و سودای دراز
در سایهٔ دل فکنده دو پای دراز
نظارهکنان بسوی صحرای دراز
صد روز قیامت است چه جای دراز
مائیم و هوای یار مه رو شب و روز
چون ماهی تشنه اندر این جو شب و روز
زین روز شبان کجا برد بو شب و روز
خود در شب وصل عاشقان کو شب و روز
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه سنایی / مجموعه اشعار عاشقانه سنایی شاعر کهن پارسی

مردانه بیا که نیست کار تو مجاز
آغاز بنه ترانهٔ بیآغاز
سبلت میمال، خواجهٔ شهری تو
آخر ز گزاف نیست این ریش دراز
معشوقهٔ ما کران نگیرد هرگز
وین شمع و چراغ ما نمیرد هرگز
هم صورت و هم آینه والله که ویست
این آینه زنگی نپذیرد هرگز
من بودم و دوش آن بت بنده نواز
از من همه لابه بود و از وی همه ناز
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید
شبرا چه گنه حدیث ما بود دراز
عکس نوشته رباعیات مولانا
من سیر نگشتهام ز تو یار هنوز
وامم داری نبات بسیار هنوز
گر از سر خاک من برآید خاری
لب بگشاید به عشقت آن خار هنوز
من همتیم کجا بود چون من باز
عرضه نکنم به هیچکس آز و نیاز
با خویشتنم خوش است در پردهٔ راز
گه صید و گهی قید و گهی ناز و گه آز
میگوید مرمرا نگار دلسوز
میباید رفت چون به پایان شد روز
ای شب تو برون میای از کتم عدم
خورشید تو خویش را بدین چرخ بدوز
نی چارهٔ آنکه با تو باشم همراز
نی زهرهٔ آنکه بیتو پردازم راز
کارم ز تو البته نمیگردد ساز
کار من بیچاره حدیثی است دراز
هین وقت صبوحست میان شب و روز
غیر از مه وخورشید چراغی مفروز
زان آتش آب گونه یک شعله برآر
در بنگه اندیشه زن و پاک بسوز
یاری خواهی ز یار با یار بساز
سودت سوداست با خریدار بساز
از بهر وصال ماه از شب مگریز
وز بهر گل و گلاب با خار بساز
یک شب چو ستاره گر نخسبی تا روز
تابد به تو اینچنین مه جانافروز
در تاریکیست آب حیوان تو مخسب
شاید که شبی در آب اندازی پوز
آمد آمد ترش ترش یعنی بس
میپندارد که من بترسم ز عسس
آن مرغ دلی که نیست در بند قفس
او را تو مترسان که نترسد از کس
احوال دلم هر سحر از باد بپرس
تا شاد شوی از من ناشاد بپرس
ور کشتن بیگناه سودات شود
از چشم خود آن جادوی استاد بپرس

از حادثهٔ جهان زاینده مترس
وز هرچه رسد چو نیست پاینده مترس
این یکدم عمر را غنیمت میدان
از رفته میندیش وز آینده مترس
از روز قیامت جهانسوز بترس
وز ناوک انتقام دلدوز بترس
ای در شب حرص خفته در خواب دراز
صبح اجلت رسید از روز بترس
رباعی های زیبای مولوی
ای یوسف جان ز حال یعقوب بپرس
وی جان کرم ز رنج ایوب بپرس
وی جمله خوبان بر تو لعبتگان
حال دل ما ز هجرنا خوب بپرس
جانا صفت قدم ز ابروت بپرس
آشفتگیم ز زلف هندوت بپرس
حال دلم از دهان تنگت بطلب
بیماری من ز چشم جادوت بپرس
چون روبه من شدی تو از شیر مترس
چون دولت تو منم ز ادبیر مترس
از چرخ چو آن ماه ترا همراه است
گر روز بگاهست وگر دیر مترس
دارد به قدح می حرامی که مپرس
یک دشمن جان شگرف حامی که مپرس
پیشم دارد شراب خامی که مپرس
میخواند مرمرا به نامی که مپرس
دلدار چنان مشوش آمد که مپرس
هجرانش چنان پر آتش آمد که مپرس
گفتم که مکن گفت مکن تا نکنم
این یک سخنم چنان خوش آمد که مپرس
رو در صف بندگان ما باش و مترس
خاک در آسمان ما باش و مترس
گر جملهٔ خلق قصد جان تو کنند
دل تنگ مکن از آن ما باش و مترس
رو مرکب عشق را قوی ران و مترس
وز مصحف کژ، آیتِ حق خوان و مترس
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی
معشوق تو هم توی یقین دان و مترس
رویم چو زر زمانه میبین و مپرس
این اشک چو ناردانه میبین و مپرس
احوال درون خانه از من مطلب
خون بر در آستانه میبین و مپرس
زین عشق پر از فعل جهانسوز بترس
زین تیر قبا بخش کمر دوز بترس
وانگه آید چو زاهدان توبه کند
آنروز که توبه کرد آنروز بترس
عاشق چو نمیشوی برو پشم بریس
صد کاری و صد رنگی و صد پیشه و پیس
در کاسهٔ سر چو نیستت بادهٔ عشق
در مطبخ مدخلان برو کاسه بلیس
مر تشنهٔ عشق را شرابیست مترس
بیآب شدی پیش تو آبیست مترس
گنجی تو اگر بیت خرابیست مترس
بیدار شو از جهان که خوابیست مترس
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
آتش در زن ز کبریا در کویش
تا ره نبرد هیچ فضولی سویش
آنروی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیدهٔ هر خسی نبیند رویش
آن دل که من آن خویش پنداشتمش
بالله بر هیچ دوست نگذاشتمش
بگذاشت بتا مرا و آمد بر تو
نیکو دارش که من نکو داشتمش
آن دم که حق بندهگزاری همه خوش
وز مهر سر بنده بخاری همه خوش
از خانه برانیم بزاری همه خوش
چون عزم کنم هم بگذاری همه خوش
آندیده که هست عاشق گلزارش
مشغول کجا کند سر هر خارش
گر راست بود یار دهد پرگارش
ور کژ نگردد راست نیاید کارش
مطلب مشابه: غزلیات جامی / شعرهای عاشقانه غزل از جامی

آنرا که رسول دوست پنداشتمش
من نام و نشان دوست درخواستمش
بگشاد دهانرا که بگوید چیزی
از غایت غیرت تو نگذاشتمش
آن رند و قلندر نهان آمد فاش
در دیدهٔ من بجو نشان کف پاش
یا او است خدایا که فرستاده خداش
ای مطرب جان یک نفسی با ما باش
نظرات کاربران