شعر بهار + چندین شعر عالی درباره فصل زیبای بهار

در این بخش از سایت سبکنو چندین شعر درباره فصل زیبای بهار را برای شما دوستان قرار داده‌ایم. این شاعار همچون خود بهار زیبا هستند و حس و حال تازگی و بوی بهار را می‌دهند. پس اگر طرفدار شعر هستید؛ حتما و حتما اشعار زیر را بخوانید.

شعر بهار

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

“حافظ”

باد بهاری وزید، از طرف مرغزار

باز به گردون رسید، ناله هر مرغ‌ زار

سرو شد افراخته، کار چمن ساخته

نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار

گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست

سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار

شاخ که با میوه‌  هاست، سنگ به پا می‌خورد

بید مگر فارغست، از ستم نابکار

شیوه نرگس ببین، نزد بنفشه نشین

سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار

خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع

ناله موزون مرغ، بوی خوش لاله‌ زار

هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌ کند

بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار

برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش

هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار

وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم

تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار

بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان

طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار

بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت

وقت بهاران گذشت، گفته سعدی بیار

سعدی

شعر بهار

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب

با صد هزار زینت و آرایش عجیب

شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود

گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب

چرخ بزرگوار یکی لشگری بکرد

لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب

نقاط برق روشن و تندرش طبل زن

دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب

آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار

و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب

خورشید ز ابر تیره دهد روی گاه گاه

چونان حصاریی که گذر دارد از رقیب

یک چند روزگار جهان دردمند بود

به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب

باران مشک بوی ببارید نو بنو

وز برف برکشید یکی حله قصیب

گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت

هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب

لاله میان کشت درخشد همی ز دور

چون پنجه عروس به حنا شده خضیب

بلبل همی بخواند در شاخسار بید

سار از درخت سرو مر او را شده مجیب

صلصل بسر و بن بر با نغمه کهن

بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب

اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد

که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب

“رودکی”

مطلب مشابه: شعر بهار (مجموعه شعرهای زیبا درباره فصل محبوب بهار از شاعران بزرگ)

پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل هایی…

“مولانا”

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

“سعدی”

بهاری داری از وی بر خور امروز

که هر فصلی نخواهد بود نوروز

گلی کو را نبوید آدمی زاد

چو هنگام خزان آید برد باد

“نظامی گنجوی”

شعر بهار

سپیده‌ دم، نسیمی روح پرور

وزید و کرد گیتی را معنبر

تو پنداری ز فروردین و خرداد

به باغ و راغ بُد پیغام آور

به رخسار و به تن مشاطه کردار

عروسان چمن را بست زیور

پروین اعتصامی

ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

“حافظ”

این سان که با هوای تو در خویش رفته‌ ام

گویی بهار در نفسِ مهربانِ توست

“حسین منزوی”

نوروز، روزگار نشاطست و ایمنی

پوشیده ابر، دشت به دیبای ارمنی

از بامداد تا به شبانگاه می خوری

وز شامگاه تا به سحرگاه گل چینی

هست ایام عید و فصل بهار

جشن جمشید و گردش گلزار

ای نگار بدیع وقت صبوح

زود برخیز و راح روح بیار

“منوچهری دامغانی”

در زمستان خیالم گرم کن چای مرا

در بهارستان جانت سبز کن جای مرا

رسید موکب نوروز و چشم فتنه غنود

سلام باد بر این موکب خجسته، سلام

به هر که درنگری، شادیی پزد در دل

به هر چه برگذری، اندهی کند بدرود

“ملک الشعرا بهار“

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی

ای سر انگشت تو آغاز گل افشانی‌ ها

“قیصر امین‌ پور”

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

بهار آمد زمین فیروزه‌ گون شد

به عزم سیر، دلدارم برون شد

به گل‌ چیدن درآمد یار فایز

همه گل‌ ها ز خجلت سرنگون شد

سر سبزترین بهار تقدیم تو باد

آواز خوش هزار تقدیم تو باد

گویند که لحظه ایست روئیدن عشق

آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار

نازِ انگشتای بارونِ تو باغم می‌ کنه

میونِ جنگلا طاقم می‌ کنه

“احمد شاملو”

سالی در راه است

سالی پر برکت

سالی که اگر خواهی

نیست در آن حسرت

برف ها آب شدند

غصه ها از ما دور

یک دل خوش دارم

که شده سنگ صبور

تو در این خانه تکانی بتکان

هر چه از درد حکایت میکرد

بگذار پاک شوی از غم ها

خالی شوی از دوده ی درد

“میلاد جان محمدی”

شعر بهار

شعر در وصف بهار از هوشنگ ابتهاج

من به باغ گل سرخ

همره قافله رنگ و نگار

به سفر رفتم

از خاک به گل

رقص رنگین شکفتن را

در چشمه نور

مژده دادم به بهار

“هوشنگ ابتهاج”

بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا

‌ای بهار ژرف

به دیگر روز و دیگر سال

تو می‌ آیی و

باران در رکابت

مژده‌ ی دیدار و بیداری

تو می‌ آیی و همراهت

شمیم و شرم شبگیران

و لبخند جوانه‌ ها

که می‌ رویند از تنواره‌ ی پیران

تو می‌ آیی و در باران رگباران

صدای گام نرما نرم تو بر خاک

سپیداران عریان را

به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت

تو می‌ خندی و

در شرم شمیمت شب

بخور مجمری خواهد شدن

در مقدم خورشید

نثاران رهت از باغ بیداران

شقایق‌ ها و عاشق ها

چه غم کاین ارغوان تشنه را

در رهگذر خود

نخواهی دید

شفیعی کدکنی

باز کن پنجره‌ ها را که نسیم

روز میلاد اقاقی‌ ها را جشن می‌گیرد و بهار روی هر شاخه،

کنار هر برگ شمع روشن کرده است…

باز کن پنجره‌ ها را و بهاران را باور کن!

“فریدون مشیری”

نو بهار آمد و گل سرزده، چون عارض یار

ای گل تازه، مبارک به تو این تازه بهار

با نگاری چو گل تازه، روان شو به چمن

که چمن شد ز گل تازه، چو رخسار نگار

لاله‌وش باده به گلزار بزن با دلبر

کز گل و لاله بود چون رخ دلبر گلزار

زلف سنبل، شده از باد بهاری درهم

چشم نرگس، شده از خواب زمستان بیدار

“رهی معیری“

    باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید

    در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

    خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

    نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

    ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

    همچنانست که بر تخته‌ی دیبا دینار

    این هنوز اول آزار جهان‌افروزست

    باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

    بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

    خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

    صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

    که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

    بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

    نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

    آفرینش همه تنبیه خداوند دلست

    دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

    این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

    هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

    کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند

    نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

    خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

    آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

    هر که امروز نبیند اثر قدرت او

    غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

    تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

    حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

    کی تواند که دهد میوه‌ی الوان از چوب؟

    یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

    وقت آنست که داماد گل از حجله‌ی غیب

    به در آید که درختان همه کردند نثار

    آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب

    سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

این باد بهار بوستانست

یا بوی وصال دوستانست

دل می‌برد این خط نگارین

گویی خط روی دلستانست

ای مرغ به دام دل گرفتار

بازآی که وقت آشیانست

شب‌ها من و شمع می‌گدازیم

اینست که سوز من نهانست

گوشم همه روز از انتظارت

بر راه و نظر بر آستانست

ور بانگ مؤذنی بر‌آید

گویم که درای کاروانست

با آن همه دشمنی که کردی

بازآی که دوستی همانست

با قوت بازوان عشقت

سرپنجه صبر ناتوانست

بیزاری دوستان دمساز

تفریق میان جسم و جانست

نالیدن دردناک سعدی

بر دعوی دوستی بیانست

آتش بنی قلم درانداخت

وین حبر که می‌رود دخانست

مطلب مشابه: انشا درباره بهار؛ 4 انشا کامل با مقدمه، بدنه و نتیجه گیری فصل بهار

شعر بهار

برخیز که می‌رود زمستان

بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه

منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار

زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز

در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق

در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند

در زیر گلیم عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز

و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار

بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست

آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست

بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست

        خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

        که در دستت بجز ساغر نباشد

        زمان خوشدلی دریاب و در یاب

        که دایم در صدف گوهر نباشد

        غنیمت دان و می خور در گلستان

        که گل تا هفته دیگر نباشد

        ایا پرلعل کرده جام زرین

        ببخشا بر کسی کش زر نباشد

        بیا ای شیخ و از خمخانه ما

        شرابی خور که در کوثر نباشد

        بشوی اوراق اگر همدرس مایی

        که علم عشق در دفتر نباشد

        ز من بنیوش و دل در شاهدی بند

        که حسنش بسته زیور نباشد

        شرابی بی خمارم بخش یا رب

        که با وی هیچ درد سر نباشد

        من از جان بنده سلطان اویسم

        اگر چه یادش از چاکر نباشد

        به تاج عالم آرایش که خورشید

        چنین زیبنده افسر نباشد

        کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

        که هیچش لطف در گوهر نباشد

    ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

    از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

    چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

    که قارون را ضررها داد سودای زراندوزی

    ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

    که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

    به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

    به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

    چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست

    مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

    طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن

    کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

    سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی

    که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

    ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست

    مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

    می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش

    خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

    جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع

    که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

    به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم

    بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی

    می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش

    که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

    نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه

    ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

    جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده

    جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

اشتراک گذاری

نظرات کاربران