همیشه آدم های ظالمی بودندکه به مظلوم ترها زور می گفتند و آنان را اذیت می کردند.در این کپشن مجموعه ایی از اشعار شاعران بزرگ درباره ظلم برای شما ارائه کرده ایم.
شعر در مورد ظلم ازشاعران بزرگ
میشود دندان ظلم ازکندگشتن تیزتر اره بیدانه چونگردد ببرد سنگ را
بیدل دهلوی
مکن بجای بدان نیک ازانکه ظلم بود چو نیک را به غلط جز به جای او بنهی
ناصر خسرو
سلطان که نه عادل است شیطان باشد گرگ رمه و شغال بستان باشد
گر عدل کند سایه یزدان باشد پشت خرد و پناه ایمان باشد
بابا افضل کاشانی
داد کن، از همّت مردم بترس نیمشب از بانگ تظلّم بترس
نظامی
هر کجا عدل روی بنموده ست نعمت اندر جهان بیفزوده ست
هر کجا ظلم رخت افکنده ست مملکت را ز بیخ برکنده ست
ظلم تاریک و دل سیه کندت عدل رخشندهتر ز مه کندت
اوحدی مراغه ای
ظلم از هرکه هست نیک بدست وآنکه او ظالم است نیک بدست
مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازه تر کن ز آه شرر بار این قفس را بر شکن و زیرو زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس درآ نغمه ی آزادی نوع بشر سرآ وز نفسی عرصه ی این خاک توده را پر شرر کن
ظلم ظالم جور صیاد آشیانم داده بر باد ای خدا ای فلک ای طبیعت شام تاریک ما را سحر کن
نو بهار است گل به بار است ابر چشمم ژاله بار است این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین دست طبیعت گل عمر مرا مچین جانب عاشق نگه ای تازه گل از این بیشتر کن بیشتر کن بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر مختصر کن
برکن ز بن این بنا، که باید از ریشه بنای ظلم برکند
از میان رفت ظالم و مظلوم عدل و ترتیب ماند و نظم و رسوم…
هرکه از عقل دستیار گرفت در صف راستان قرار گرفت
تهی از ظلم و جهل میگردد زندگانیش سهل میگردد
ظلم جهل است و جهل تاریک است راه این فرقه سخت باریک است
ای ستمگر ستم مکن چندان که بمظلوم کار گردد تنگ
زان حذرکن که آورد روزی دامن عدل کردگار به چنگ
ز آه دل خستگان ز بیخ برافتاد آنکه قویتر ز کوه بود به بنیاد
مرد اگر بیستون بود چوکندظلم آه ضعیفان شودش تیشه فرهاد
گر به فلک برشود به خاک در افتد هر که ندارد دل رحیم و کف راد
شاد دل آنکس بود که نیست ز دستش هیچ دل مستمند و خاطر ناشاد
دودمان ظلم از بن کنده باد نام این مهد حماسه زنده باد
آه مظلوم تیر دلدوزیست که ز شست قضا رها گردد
گر رسد برنشان عجب نبود تیرازآن شست کی رها گردد
دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت ملک بماند همیشه خرم و آباد
گویم ای نادان به ظلم ظالمان گردن منه او بخارد گردن و ریش و ذقن، من با کیم
روزى گُذشت پادشهى از گُذرگهى فریاد شوق بَر سَر هر کوى و بام خاست
پرسید زان میانه یکى کودک یتیم کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست پیداست آنقدَر که مَتاعى گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنى کوژپشت و گفت این اشگ دیده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانى فریفته است این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که دِه خَرَد و مِلْک، رهزن است آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطره سرشگ یتیمان نَظاره کن تا بنگرى که روشنى گُوهر از کجاست
پروین به کجروان سخن از راستى چه سود کو آنچنان کسى که نرنجد ز حرف راست
اگردلی را به ناله آری ز برق آهش امان نداری بلا درافتد به هرچه داری که چوب یزدان صدا ندارد
چو آه مظلوم کند کمانه سرای ظالم شود نشانه چو برق بگریز از این میانه که تیر آهش خطا ندارد
از خون جوانان وطن لاله خدا لاله ، جانم لاله حبیب لاله دمیده وز ماتم سرو قدشان سرو و جانم سرو خدا سرو حبیب سرو خمیده در سایه گل بلبل از این غصه خزیده گل نیز چو من در غمشان جامه خدا در غمشان جامه دریده چه کجرفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ هنگام می و فصل گل و گشت جانم گشت و خدا گشت و حبیب گشت و چمن شد در بار بهاری خالی از زاغ و جانم زاغ و خدا زاغ و حبیب زاغ و زغن شد از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد دلتنگ چو من مرغ قفس بهر جانم مرغ قفس بهر وطن شد چه کجرفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری نه آیین داری ای چرخ
نظرات کاربران