زن شاید یکی از پُر موضوعترین اشعاری باشد که شاعران درباره آن سرودهاند. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم مجموعه اشعار زیبا درباره زن بودن را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه همراه سایت ما باشید.
شعر درباره زن و زنانگی
زن خوب فرمانبر پارسا
کند مرد درویش را پادشا
برو پنج نوبت بزن بر درت
چو یاری موافق بود در برت
همه روز اگر غم خوری غم مدار
چو شب غمگسارت بود در کنار
کرا خانه آباد و همخوابه دوست
خدا را به رحمت نظر سوی اوست
چو مستور باشد زن و خوبروی
به دیدار او در بهشت است شوی
کسی بر گرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نگه در نکویی و زشتی مکن
زن خوش منش دل نشان تر که خوب
که آمیزگاری بپوشد عیوب
ببرد از پری چهره زشت خوی
زن دیو سیمای خوش طبع، گوی
چو حلوا خورد سرکه از دست شوی
نه حلوا خورد سرکه اندوده روی
دلارام باشد زن نیک خواه
ولیکن زن بد، خدایا پناه!
چو طوطی کلاغش بود هم نفس
غنیمت شمارد خلاص از قفس
سر اندر جهان نه به آوردگی
وگرنه بنه دل به بیچارگی
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ
به زندان قاضی گرفتار به
که در خانه دیدن بر ابرو گره
سفر عید باشد بر آن کدخدای
که بانوی زشتش بود در سرای
در خرمی بر سرایی ببند
که بانگ زن از وی برآید بلند
چون زن راه بازار گیرد بزن
وگرنه تو در خانه بنشین چو زن
اگر زن ندارد سوی مرد گوش
سراویل کحلیش در مرد پوش
زنی را که جهل است و ناراستی
بلا بر سر خود نه زن خواستی
چو در کیله یک جو امانت شکست
از انبار گندم فرو شوی دست
بر آن بنده حق نیکویی خواسته است
که با او دل و دست زن راست است
چو در روی بیگانه خندید زن
دگر مرد گو لاف مردی مزن
زن شوخ چون دست در قلیه کرد
برو گو بنه پنجه بر روی مرد
چو بینی که زن پای بر جای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست
گریز از کفش در دهان نهنگ
که مردن به از زندگانی به ننگ
بپوشانش از چشم بیگانه روی
وگر نشنود چه زن آنگه چه شوی
زن خوب خوش طبع رنج است و بار
رها کن زن زشت ناسازگار
چه نغز آمد این یک سخن زان دوتن
که بودند سرگشته از دست زن
یکی گفت کس را زن بد مباد
دگر گفت زن در جهان خود مباد
زن نو کن ای دوست هر نوبهار
که تقویم پاری نیاید بکار
کسی را که بینی گرفتار زن
مکن سعدیا طعنه بر وی مزن
تو هم جور بینی و بارش کشی
اگر یک سحر در کنارش کشی
بوستان سعدی
مطلب مشابه: متن درباره زن (جملات زیبا زن بودن یعنی…)
محل تولدش کجاست
چند ساله است
نمیدانم
و در پی دانستنش نیستم
هرگز نپرسیدم
و به آن نیندیشیدم
نمیدانم
همسرم
بهترین زن دنیاست
درباره او واقعیتهای دیگر اهمیتی ندارد
شاید این را شنیدهای که زنان
در دل «آری» و «نه» به لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
رازدار و خموش و مکارند
آه، من هم زنم، زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست:
نگاه سرد زندانبان!
زنی را میشناسم من
که در یک گوشهی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه
سرود عشق میخواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست
زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟
تمام عشق منهای نگاه تو چه میماند؟
فقط یک زن که روز و شب برایت شعر میخواند
فقط یک زن که مدتهاست تنها عاشق شهر است
فقط یک زن که خود را سهم دستان تو میداند
تو را میخواهد و هرگز نمیخواهد که عکست را
به دیوار، در دنیای بیروحش بچسباند…
آن داغ ننگ خورده که میخندید
بر طعنه های بیهُده من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم…
شبیه باد همیشه غریب و بیوطن است
چقدر خسته و تنها، چقدر مثل من است
کتاب قصه پر از شرح بیوفایی اوست
اگرچه او همه ی عمر فکر ما شدن است
چه فرق میکند عذرا و لیلی و شیرین؟
که او حکایت یک روح در هزار تَن است
قرار نیست معمای سادهای باشد :
کمی شبیه شما و کمی شبیه من است
کسی که کار جهان لنگ میزند بیاو
فرشته نیست، پری نیست، حور نیست؛ زن است
هوای خانه گرفته…
هوای من برفیست
سکوتهای زنانه،
سکوت پُرحرفیست!
زنی را میشناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه میخواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینهاش دارد
زنی با فقر میسازد
زنی با اشک میخوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمیداند
زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم میکند مخفی
که یکباره نگویندش
چه بدبختی چه بدبختی!
زنی با تار تنهایی
لباس تور میبافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور میخواند
زنی را میشناسم من
که میگوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست؟
شعر چکیدهی ناب تمام زنان جهان است
که در تو
زندگی میکند
شعر ارابههای مست خورشید است
که با جستوخیزهای عاشقی
از نفس نمیافتد
نارنجی
شعر یعنی ناز و کرشمهی کلمات
وقتی تو راه میروی
شعر یعنی شهد شراب
وقتی که حرف میزنی
شعر یعنی لبخند تو
وقتی نگاهت به من میافتد
شعر که حجاب ندارد
آرایه نمیبندد
شعر که لباس نمیپوشد
همیشه میخندد
در چشمهای تو
اوج میگیرد
در نگاه من
سرریز میکند
قسم به قلم
و آنچه میتراود از آن
زن گریههای روز و شبش فرق میکند
سردردهای بیسببش فرق میکند
گر چه اسیر کشمکش سیب و گندم است
اما برای عشق تبش فرق میکند
میخندد و به رویت نمیآورد ولی
لبخند عشوه و غضبش فرق میکند
زن “نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت”
هر لحظه طعم سرخ لبش فرق میکند
روز از سر غرور و شب از درد عاشقی
زن گریههای روز و شبش فرق میکند
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ
ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻤﺪﻥ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﺷﻌﺮ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﺳﺎﻗﻪﯼ ﮔﻨﺪﻡ
ﺷﯿﺸﻪﯼ ﻋﻄﺮ
ﺣﺘﯽ ﭘﺎﺭﯾﺲ، ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺑﯿﺮﻭﺕ –ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺯﺧﻢﻫﺎﯾﺶ– ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﻌﺮ ﺑﺴﺮﺍﯾﻨﺪ
ﺯﻥ ﺑﺎﺵ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﺎﺳﻨﺪ
ﺯﻥ ﺑﺎش
(از مجموعه اشعار نزار قبانی)
مطلب مشابه: اشعار سیمین بهبهانی؛ اشعار اجتماعی این شاعر
«تو را زنانه میخواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقهی گندم،
شیشهی عطر،
حتی پاریس زنانه است
و بیروت – با تمامی زخمهایش – زنانه است
تو را سوگند به آنان که میخواهند شعر بسرایند
زن باش.
تو را سوگند به آنان که میخواهند خدا را بشناسند
زن باش»
“از مجموعه اشعار جبران خلیل جبران“
یا رب چه تحمل است زن را
با این همه رنج و درد دیدن
نه ماه به صد تعب جنین را
هر لحظه به جانبی کشیدن
زادن به هزار درد و محنت
وانگاه به رنج پروریدن
از بهر غذای طفل دادن
تا صبح دمی نیارمیدن
اندر پی کار خانه هر روز
تا شام به هر طرف دویدن
وانگاه به شب ز شوهر خویش
صد یاوه و ناسزا شنیدن
نوید
خلقت زن بر نکوکاری بود
زندگانیاش فداکاری بود
مادری و مهربانیهای او
رنجها و جان فشانیهای او
هر یکی از دیگری بالاتر است
آن چو خورشید است آن گر اختر است
نظام وفا
از زنان فکر باز دلنواز
کشور آباد است و میهن سرفراز
زن نبد گر در جهان رازی نبود
شعر و سوز و ساز و آوازی نبود
بانوی کاشانه دلهاست زن
روشنایی بخش محفلهاست زن
کهکشان زندگی دامان وی
اختران سعد فرزندان وی
حسن زن دلجویی و آزرم اوست
زیور زن مهر و خوی گرم اوست
نظام وفا
جدایی بین مرد و زن روا نیست
که زن از مرد و مرد از زن جدا نیست
به هر جا گلرخان همدوش مردند
که بیگل هیچ بزمی را صفا نیست
کنون دیگر در این عصر درخشان
زنان را روزگار انزوا نیست
نباشد دوره فردوسی امروز
زن قرن طلایی اژدها نیست
حقوق مرد و زن باشد مساوی
که قانون است و قانون ادعا نیست
به چشم خویشتن باشیم شاهد
که بیزن رونقی در کارها نیست
ابراهیم صهبا
تا بیاندیشم از خواری و ناکامی زن
هم از آن روز که شد آدمی از خاک پدید
هم از آن روز بود بهره زن رنج و حزن
مرد را قوت سرپنجه ز زن بود فزون
که اسارت را در گردن زن هشت رسن
پیش از آن روز که آیین زناشویی را
مرد بپذیرد زن بود گرفتار محن
پیش از آن روز که شویش دهد از زر طوقی
طوقها داشت به گردن بر، زن از آهن
غلامرضا رشیدیاسمی
شما که روح زندگی هستید
و زندگی بیشما اجاقیست خاموش
شما که نغمه آغوش روحتان
در گوش جان مرد فرحزاست
شما که در سفر پرهراس زندگی، مردان را در آغوش خویش آرامش بخشیدهاید
و شما را پرستیدهاست هر مرد خودپرست،
عشقتان را به ما دهید
شما که عشقتان زندگیست!
و خشمتان را به دشمنان ما
شما که خشمتان مرگ است!
گویند عارفان هنر و علم کیمیاست
وان مس که گشت همسر این کیمیا طلاست
ناظم حکمت
آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
2.«زن گیاه است»
به خدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم، صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
3.«زن ساحل است»
بر تو چون ساحال آغوش کشیدم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم
4.«زن نور است»
از زهره آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یک شب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره می افروزم
تمام مردان این شهر شاعرند!
باور کن!!
حالا یکی شعر مینویسد،
یکی نشانی تمام گل فروشی ها را میداند،
یکی از سر کار زنگ میزند،
و یکی هم
لابلای خرید های روزانه
یک کرم مرطوب کننده دست میخرد!
تمام مردان این شهر شاعرند،
و میدانند
زیباترین شعری که تاکنون
یک مرد سروده است،
خنده یک زن است…!
حالا چی ژوزه؟
حالا چی ژوزه؟
مهمونی تموم شده
چراغا خاموش ان
ملت رفتن
شب، سرد شده
حالا چی ژوزه؟
حالا چی – هی تو-؟
تو که بینامی
و بقیه رو دست میاندازی
تو که شعر مینویسی
عاشق میشی شکوه میکنی
حالا چی ژوزه؟
زن نداری
حرفی نداری
عشقی نداری
شب سرد شده
و همهچی تموم شده
و همهچی غیب شده
و همهچی خراب شده
حالا چی ژوزه؟
حالا چی ژوزه؟
حرفای دلنشینت
لحظههای تب و تابت
عیشونوشت
کتابخونهت
معدن طلات
چمدون شیشهایت
ناسازگاریت
کینهت…
حالا چی؟
کلیدی تو دستت
میخوای در رو وا کنی
اینجا که دری نیست
تو دریا نمیری
اما دریا هم خشکیده
میخوای بری مینیاس
مینیاسی دیگه نیست
ژوزه؛ حالا چی؟
اگر تونستی بخواب
اگر تونستی خسته شو
اگر تونستی بمیر
اما تو نمیمیری
تو سگجونی ژوزه
تنها تو تاریکی
مث یه چهارپای وحشی
بیهیچ خدا-پیغمبری
حتی بدون یک دیوار
که بتونی بهش تکیه بدی
بیاسب سیاهی
که بتازونیش
تو کوچ میکنی ژوزه
به کجا ژوزه؟
کارلوس دروموند د آندراده
ترجمه؛ محمدرضا فرزاد
به باورم زن ، خود جهانی است آفریننده ی شوق و شعر و شأن و شعور ؛ جهان بی زن، سرد و تاریک و مکنده است.
او در فراخنای جان خود، زیبایی می آفریند. جان پرور است.
عشق با او تفسیر می شود.
هر بار
که ترانه ای برایت سرودم
قومم بر من تاختند!
که چرا برای میهن
شعر نمی سرایی؟!
و آیا زن
چیزی به جز وطن است؟!
نزار قبانی
آدمهایی که دنیا را نجات میبخشند:
مردی که در باغچهاش کار میکند؛
آن سان که ولتر آرزو داشت.
آن کس که از وجود موسیقی سپاسگزار است.
آن کس که از یافتن ریشه ی واژهای لذت میبرد.
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب، سرگرم بازی خاموش شطرنجند.
کوزهگری که درباره رنگ یا شکل کوزهای میاندیشد.
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید؛ هرچند برایش چندان رضایتبخش نباشد.
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند مُعَیّنی از یک شعر بلند را میخوانند.
آن کس که دست نوازشی بر سر حیوان خفتهای میکشد.
آن کس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند یا دلش میخواهد که توجیه کند و
آن کس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد.
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میبخشند.
#خورخه_لوئيس_بورخس
نظرات کاربران