غزلیات جهان ملک خاتون را در سبکنو بخوانید. جَهانْمَلِک خاتون دختر جلال الدین مسعودشاه اینجو، شاهدخت و بانوی شاعر ایرانی است که در نیمه دوم سده هشتم هجری میزیست. او هم دوره با حافظ و عبید زاکانی بود و با عبید زاکانی مشاعره و رودررویی داشتهاند.

شعرهای عاشقانه جهان ملک خاتون
در فراقت جز غمم کس پیش نیست
وز وجودم جز خیالی بیش نیست
خاطرم ریش است در هجران تو
مشکل آن کم جز نمک بر ریش نیست
پادشاه صورت و معنی تویی
از چه رویت رحم بر درویش نیست
خویش را بر خویش بودی رحمتی
اعتماد امروز هم بر خویش نیست
چون کمانم گر به زانو کج کنی
تیر بدمهری مرا در کیش نیست
گر دهد زنبور نیش و گاه نوش
زان شکر لب بر دلم جز نیش نیست
مرا دلبند و مونس غیر غم نیست
ترا سرمایه جز جور و ستم نیست
مرا چون تو نباشد در جهان یار
ترا بهتر ز من دلدار کم نیست
اگر روی ترا در خواب بینم
ز بخت سرکش خود باورم نیست
به جان آمد دل من از جفایت
که بر جای تو جز غم در برم نیست
هلال عید اگر چه خوش هلالیست
چو طاق ابروی دلدار خم نیست
خبرداری نگارینا به جانت
که در هجران تو خواب و خورم نیست
درم خواهد ز من درویش گفتم
بگویم نی گرم هست و گرم نیست
کریمان را کرم باقیست لیکن
چه چاره چون به دست اندر درم نیست
تهی دستم چو سرو آزاد آری
درم جایی بود کانجا کرم نیست
مطالب مشابه: اشعار کوتاه خیام (شعرهای کوتاه و بسیار خواندنی از خیام بزرگ)

نگار من به سر عهد خویش محکم نیست
مرا به غیر غم دوست هیچ همدم نیست
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که در جهان بجز از باد صبح محرم نیست
بگو به یار که از غم به لب رسیدم جان
بیا که جز دل گرمی و آه سردم نیست
مرا که بود یکی دل به دست افکندم
به درد عشق تو ما را دلی به هردم نیست
به غیر درد فراقت که بر دلم صعب است
به جان تو که جز این درد هیچ دردم نیست
که شرح آن رخ چون ماه می تواند داد
مگر پریست تو گویی ز نسل آدم نیست
ز آتش غم او خاک ما به باد برفت
به دست دل چه توان کرد غیر بادم نیست
جز لطف تو جانا به جهان هیچ کسم نیست
فریادرسم زود که فریادرسم نیست
چون بلبل شوریده منم عاشق رویش
دربندم و نالان و خلاص از قفسم نیست
از جان به هوای سر کویت شب و روزم
جز دیدن روی تو به عالم هوسم نیست
از محنت هجران تو چون جان به لب آمد
بر دولت وصل تو چرا دست رسم نیست
در راه بیابان توأم چون شتر مست
قطعاً خبر از راه و ز بانگ جرسم نیست
ای کعبه مقصود اگر دور فتادی
چندانکه روم در ره عشق تو بسم نیست
زنهار به فریاد من خسته جگر رس
زان روی که جز لطف تو ای دوست کسم نیست
فریاد که جز لطف تو فریادرسم نیست
واندر دو جهان غیر غمت هیچ کسم نیست
مشکل همه اینست که از پای فتادم
از هجر و به وصل رخ تو دست رسم نیست
گرچه نفسی یاد من خسته نکردی
صبر از رخ همچون قمرت یک نفسم نیست
من بلبل شوریده ام از عشق رخ تو
اندر قفسی بسته ولی همنفسم نیست
چون قدّ خود ار راست بپرسی ز من ای جان
زین سخت تر امروز به جان تو قسم نیست
گر جنّت فردوس دهندم به حقیقت
جز خاک سر کوی تو باری هوسم نیست
گرچه به سر آمد به زبان دشمن بدخواه
من بحر محیطم که زیانی ز خسم نیست
من چون شتر بارکش و خار جفاخور
در گردن ظالم چه کنم چون جرسم نیست
در صبر و مدارا به جهان چاره ندارم
در درد فراق تو چو فریادرسم نیست
اشعار زیبای جهان ملک خاتون
مرا به غیر صبا پیش دوست محرم نیست
مرا انیس و دلارام و یار جز غم نیست
ببین چگونه بود حال آن دل مسکین
که جز غمش به جهان در غم تو همدم نیست
صبا تو حال من خسته نیک می دانی
بگو بگو به نگارم که جز تو محرم نیست
که در فراق تو راضی شدم به پیغامی
کنون ز پیش تو ای بی وفا و آن هم نیست
دلم ز نیش فراق تو نیک مجروحست
بیا که جز شب وصل تو هیچ مرهم نیست
بیا که طاقت صبرم برفت و شدّت هجر
ز حد گذشت و جهان را قرار یکدم نیست
دمی نمی گذرد بر من پریشان حال
که خاطرم چو سر زلف یار درهم نیست
مباد درد و بلا بر قدت نظر فرما
که جز بلای فراق تو هیچ دردم نیست
تو سرو باغ بهشتی و ما چو خاک درت
از آن جهت ز جهان سایه شما کم نیست
چه کنم در شب هجران تو آرامم نیست
یک نظر بر رخ جان بخش دلارامم نیست
با همه درد که در آتش دل سوخته ام
آرزوی و هوس صحبت هر خامم نیست
گرچه مانند صراحی شده خون در جگرم
جز دلی صاف تنگ گشته ی چون جامم نیست
هست مادام مرا مونس دل خیل خیال
گرچه در پیش نظر وصل تو مادامم نیست
تا به عشق رخ تو شهره ی آفاق شدم
بجز از عاشق بدنام دگر نامم نیست
تا تو ای نور نظر دور ز چشمم شده ای
خوش دلی و طرب و ذوق در ایامم نیست
کام من تلخ شد از شدّت شبهای فراق
بجز از روز وصالت ز جهان کامم نیست
مهربانی ز دلستانم نیست
میل دل جز به دوستانم نیست
شب وصل تو از خدا طلبم
غیر ازین هیچ داستانم نیست
بی قد و قامت چو شمشادت
رغبت و میل بوستانم نیست
بی رخ چون گل تو ای گلبوی
هیچ پروای گلستانم نیست
من ز جانت مرید و معتقدم
قسمی جز بر آستانم نیست
در شب هجر غیر مردم چشم
در جهان هیچ پاسبانم نیست
نازنینا ملاذ من به جهان
غیر آن خاک آستانم نیست
درد هجران ز تو نهانم نیست
بیش ازین طاقت و توانم نیست
مهرت از دل نمی شود خالی
غیر یاد تو بر زبانم نیست
در فراق رخت شبان دراز
جز خیال تو میزبانم نیست
حال خود خواهمت که عرضه دهم
محرمی راز آن چنانم نیست
مرغ پربسته ام به کوی مراد
چه کنم میل آشیانم نیست
بس بلاها ز دشمنان دارم
هیچ لطفی ز دوستانم نیست
بنوازم بتا که هیچ کسی
غیر لطف تو در جهانم نیست
مطالب مشابه: غزلهای عاشقانه امیرخسرو دهلوی به همراه عکس نوشته های زیبای این شاعر بزرگ

الهی شکر و فضلت را کران نیست
که را حمد و ثنایت در زبان نیست
توکل کرده ی دریای حق را
به گلّه هیچ محتاج شبان نیست
به گنج درّ معنی کم تو دادی
مرا چندان شعف بر پاسبان نیست
یکی برگ درختی کو نه ذکرت
کند گویا که آن در بوستان نیست
گلی کان نشکفاند باد لطفت
یقین دانم که اندر گلستان نیست
چه پرسی حال زار ناتوانان
که کس را یک نظر بر ناتوان نیست
چو سروش جای دادی بر دل خاک
از آن قدی چنان در بوستان نیست
بجز درگاه لطفت ای جهاندار
تو می دانی مرا جا و مکان نیست
ز هجر مدعی ما را به گیتی
به جز درگاه تو دارالامان نیست
ترا باشد به عالم بنده بسیار
ولی چون من غریبی در جهان نیست
نظرات کاربران