غزلیات حکیم نزاری را در سبکنو بخوانید. حکیم سعد الدین پسر شمس الدین پسر محمد نِزاری فوداجی بیرجندی قُهستانی در سال ۶۴۵ هجری قمری در روستای فوداج بیرجند به دنیا آمد. نزاری هم عصر سعدی بوده است. در کتاب تاریخ آل یاسر مشهور به حسامی واعظ، ضمن بیان هم عصری حکیم نزاری با سعدی آمده است که این دو با هم در شیراز و بیرجند صحبت داشتهاند و شیخ یکی دو نوبت به عشق صحبت با او از شیراز به بیرجند آمده و ذکر او را در منظومات خود آورده است.

اشعار زیبای حکیم نزاری
هر کو نظرش به جاه و مال است
مستغرق قلزم ضلال است
خود را به محیط در مینداز
زیرا که خلاص از او محال است
نتوان به در آمدن ز گرداب
ور زان که طمع کنی خیال است
آن ها که به انزوا نشستند
دانی که چرا درین سوال است؟
تا در نکشد به بحرشان حرص
موجی که علاقه ی وبال است
آن نیز هم از عنایت اوست
ورنه که و چه که را مجال است
اسکندر جست آب و شد خاک
باری بنگر چه طرفه حال است
خضر از نظر مواهب حق
خوش بر لب چشمه ی زلال است
گر در یابی هنوز این راز
از نوع مراتب رجال است
با این همه فصحت نزاری
درشرح بیان هنوز لال است

دل بی طاقتم از روی غمت چون خجل است
راست چون قطره ی شبنم که ز جیحون خجل است
سر تهی کردم از اندیشه ی سودای محال
گر دماغ متهتّک دل پر خون خجل است
سخت عیب است به پیرانه سرش میل به خمر
در گذشته سخنی نیست ز اکنون خجل است
چون وحوش از چه سبب میل به صحرا دارد
گر ز ارباب خرد خاطر مجنون خجل است
عقل من گر خجل از عقل فرومایه شود
ماورا از پی بی شرمی مادون خجل است
چون کشد بار غم عشق نزاری نزار
عشق باری ست که از حملش گردون خجل است
نکونامی و بدنامی کدام است
چو عشق آمد چه جای ننگ و نام است
نمی ترسیم در عشق از ملامت
ملامت در عقب بالا کلام است
هم از دل فارغیم اکنون هم از جان
که ما را جز غم جانان حرام است
در دیوانگی ها برگشادیم
که عقل از بس تمامی ناتمام است
بسی سودا درین سودا بپختیم
هنوز اندیشه ی این کار خام است
سر دیوانگی دارم ازین پس
که را با ما هوای این مقام است
به ترک خواجگی گفتیم و رندیم
اگر چه خواجگی با احتشام است
کسی را خواجه می خوانند بالله
که صد ره کمتر از کمتر غلام است
ز محنت کلبه ی فانی نزاری
به قصری شد که دولت مستدام است
مطالب مشابه: غزلیات اهلی شیرازی (شعرهای غزل و عاشقانه شیرازی شاعر کهن)
عکس نوشته اشعار حکیم نزاری
خوی ترکان همه مایل به جفا و ستم است
آزمودیم بسی، ترک وفادار کم است
این بلایی ست نه ترکی ست به دنباله ی چشم
دل ز ما برد و گر جان بجهد مغتنم است
پیش او هم چو منی را چه محل باشد و قدر
خاصه ترکی که چنین معتبر و محتشم است
همچو من صد بکشد طره ی ترکم روزی
آخر آن سرزده زنگی بچگان را چه غم است
گر کند مملکت حسن مسلم چه عجب
ترک را دست ظفر بر عرب و بر عجم است
گر رخ ترک پری چهره موذن بیند
نیمه شب بانگ برآرد که مگر صبحدم است
گر چه هم صحبت عفریت غریب است پری
نسبت ترک و رقیبش به وجود و عدم است
ترک را عادت و خو غارت و قتل است ای یار
هر که با ترک رود ترک سر اول قدم است
راه پیمای نزاری اگرت حج باید
گل ستان حرم و خار مغیلان به هم است
آفتاب خُلد روی یار ماست
روضه ی جنات کوی یار ماست
آفتابِ چرخِ سرگردان، چنین
دائما ً در جست و جوی یار ماست
بر سر ِ هر چار سو در شش جهات
رستخیز از های و هوی ِ یار ماست
نی چه گفتم هر دو عالم کفر و دین
بسته در یک تار ِ موی ِ یار ِ ماست
حق و باطل هر زمان بر هم زدن
طُرفه کاری های خوی یار ماست
در بهشت معنوی باشد دلش
هر که را میلش به سوی یار ماست
فاش میگویم نزاری سرّ دوست
خود جهان پر گفت و گوی یار ماست
دیر شد تا رسم قربان کیش ماست
بذل جان کارِ دلِ بی خویش ماست
چون ز دنیا بی نصیب افتاده ایم
گر همه قارون بود درویش ماست
این همه کثرت حجاب ما ز چیست
از خیال مصلحت اندیش ماست
نیش فصّاد قناعت نوشِ ما
نوش زهاد مقلد نیش ماست
ما به کفر و دین نداریم التفات
در مراتب بیش کم، کم بیش ماست
رازداری در دل ما غور کرد
آنکه هرگز سر نکرد آن ریش ماست
چون فرو شستیم از این مردار دست
گرگِ مردم خوار دنیا ، میش ماست
نور وحدت آفتاب روشن است
گر غمامی می نماید پیش ماست
هر که دارد با نزاری دوستی
گر همه بیگانه باشد خویش ماست
مطالب مشابه: غزلیات مجد همگر (غزلهای زیبا و احساسی از شاعر قدیمی ایرانی)

شعرهای زیبای حکیم نزاری
می بیارید که می داروی درد حکماست
مکشیدش که نیاید مدهیدش که نخواست
می به تکلیف نباید به کسی داد به زور
جز به مخمور و به این قاعده تکلیف رواست
می به نزدیک بهائم چه بها ارزد هیچ
برو از زنده دلان پرس که جان را چه بهاست
دائم از ماهِ قدح در عرقِ تشویرست
چشمه ی نیّر خورشید که در عین ضیاست
راح بر طلعت محبوب بود راحت روح
مونس و هم دم آن نیز که از دوست جداست
صیقل زنگ زدای است ز مرآت وجود
روح بخشی که نسیمش حسدِ بادِ صباست
خویش را باز نمودیم معیّن که چه ایم
مدعی از پی ما عیب کنان بهر چه راست
سر طامات نداریم چو تقلید پرست
مذهب مدعیان زرق و نفاق است و ریاست
هرکسی را روشی باشد و رویی و رهی
راه و روی و روش ما به درِ اهلِ صفاست
جوهری صاف تر از می نبود ای صوفی
از نزاری بشنو تا به تو برگوید راست
هر که را جانیست با جانان ماست
جان ما چون او شود او جان ماست
هر دو عالم گر یکی بینی به او
آن یکی سرچشمه ی حیوان ماست
چشمه ی خضر و زلال زندگی
جمله در حرف سخنگویان ماست
در صفات نیستان گر آیتی
هست حمدالله آن در شأن ماست
آفتاب چرخ با آن فرّ و زیب
پرتو یک ذره از احسان ماست
آفتابی چون شود در ذره محو
این چنین کآثار آن برهان ماست
گاه سلطانی گدای کوی او
گه گدای کوی او سلطان ماست
گرچه ما هم از گدایان رهیم
هر کجا سلطان سری دربان ماست
هر که خواهی باش اصلا هیچ نیست
گر برون از عهدهٔ پیمان ماست
یک اشارت بس اگر گوید به رمز
داغ ما دارد نزاری آنِ ماست
نظرات کاربران