غزلیات عطار را در سبکنو بخوانید. فریدالدین ابوحامد محمد عطار نیشابوری مشهور به شیخ عطّار نیشابوری یکی از عارفان، صوفیان و شاعران ایرانی سترگ و بلندنام ادبیات فارسی در پایان سدهٔ ششم و آغاز سدهٔ هفتم بود. عطار در سال ۵۴۰ هجری قمری در نیشابور زاده شد و در ۶۱۸ هجری قمری به هنگام حملهٔ مغول به قتل رسید. روز ۲۵ فروردین در تقویم ایران روز ملی عطار است که هرساله در نیشابور، آرامگاه وی همراه برنامههای عطارشناسی برگزار میشود؛ گلباران آرامگاه عطار، ارائه پژوهشهایی در مورد این شاعر، نمایشگاه کتاب و خوشنویسی و شب شعر از جمله برنامههایی است که در این روز برگزار میشود.

غزلهای شاهکار عطار
نگارم دوش شوریده درآمد
چو زلف خود بشولیده درآمد
عجایب بین که نور آفتابم
به شب از روزن دیده درآمد
چو زلفش دید دل بگریخت ناگه
نهان از راه دزدیده درآمد
میان دربست از زنار زلفش
به ترسایی نترسیده درآمد
چو شیخی خرقه پوشیده برون شد
چو رندی درد نوشیده درآمد
ردای زهد در صحرا بینداخت
لباس کفر پوشیده درآمد
به دل گفتم چبودت گفت ناگه
تفی از جان شوریده درآمد
مرا از من رهانید و به انصاف
فتوحی بس پسندیده درآمد
جهان عطار را داد و برون شد
چو بیرون شد جهان دیده درآمد
مستغرقی که از خود هرگز به سر نیامد
صد ره بسوخت هر دم دودی به در نیامد
گفتم که روی او را روزی سپند سوزم
زیرا که از چو من کس کاری دگر نیامد
چون نیک بنگرستم آن روی بود جمله
از روی او سپندی کس را به سر نیامد
جانان چو رخ نمودی هرجا که بود جانی
فانی شدند جمله وز کس خبر نیامد
آخر سپند باید بهر چنان جمالی
دردا که هیچ کس را این کار برنیامد
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد
چون گام اول از خود جمله شدند فانی
کس را به گام دیگر رنج گذر نیامد
ما سایه و تو خورشید آری شگفت نبود
خورشید سایهای را گر در نظر نیامد
که سر نهاد روزی بر پای درد عشقت
تا در رهت چو گویی بی پا و سر نیامد
که گوشهٔ جگر خواند او از میان جانت
تا از میان جانش بوی جگر نیامد
چندان که برگشادم بر دل در معانی
عطار را از آن در جز دردسر نیامد
مطلب مشابه: غزلیات عراقی ( اشعار عاشقانه، احساسی زیبای عراقی شاعر کهن )

دلا دیدی که جانانم نیامد
به درد آمد به درمانم نیامد
به دندان میگزم لب را که هرگز
لب لعلش به دندانم نیامد
ندیدیم هیچ روزی تیر مژگانش
که جوی خون به مژگانم نیامد
ندیدیم هیچ وقتی لعل خندانش
که خود از چشم گریانم نیامد
چه تابی بود در زلف چو شستش
که آن صد بار در جانم نیامد
بسی دستان بکردم لیک در دست
سر زلفش به دستانم نیامد
سر زلفش بسی دارد ره دور
ولی یک ره به پایانم نیامد
چگونه آن همه ره پیش گیرم
که آن ره جز پریشانم نیامد
بسی هندوست زلف کافرش را
یکی زانها مسلمانم نیامد
به آسانی ز زلفش سر نپیچم
که با عطار آسانم نیامد
عاشقان زندهدل به نام تو اند
تشنهٔ جرعهای ز جام تو اند
تا به سلطانی اندر آمدهای
دل و جان بندهٔ غلام تو اند
زیر بار امانت غم تو
توسنان زمانه رام تو اند
سرکشان بر امید یک دانه
دانه نادیده صید دام تو اند
کاملان وقت آزمایش تو
در ره عشق ناتمام تو اند
رهنمایان راه بین شب و روز
در تماشای احترام تو اند
صد هزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تو اند
همچو عطار بیدلان هرگز
زندهٔ یادگار نام تو اند
آنها که در هوای تو جانها بدادهاند
از بینشانی تو نشانها بدادهاند
من در میانه هیچ کسم وز زبان من
این شرحها که میرود آنها بدادهاند
آن عاشقان که راست چو پروانهٔ ضعیف
از شوق شمع روی تو جانها بدادهاند
با من بگفتهاند که فانی شو از وجود
کاندر فنای نفس روانها بدادهاند
عطار را که عین عیان شد کمال عشق
اندر حضور عقل عیانها بدادهاند
آنها که پای در ره تقوی نهادهاند
گام نخست بر در دنیا نهادهاند
آوردهاند پشت برین آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهادهاند
آزاد گشتهاند ز کونین بندهوار
خود را همی نه ملک و نه مأوی نهادهاند
چون کار بخت و صورت تقوی بدیدهاند
حالی قدم ز صورت و معنی نهادهاند
ایمان به توبه و نه ندم تازه کردهاند
وین تازه را لباس ز تقوی نهادهاند
فرعون نفس را به ریاضت بکشتهاند
وانگاه دل بر آتش موسی نهادهاند
از طوطیان ره چو قدم برگرفتهاند
طوبی لهم که بر سر طوبی نهادهاند
زاد ره و ذخیرهٔ این وادی مهیب
در طشت سر بریده چو یحیی نهادهاند
اول به زیر پای سگان خاک گشتهاند
آخر چو باد سر سوی مولی نهادهاند
عطار را که از سخنش زنده گشت جان
معلوم شد که همدم عیسی نهادهاند
عکس نوشته غزلیات عطار
ز لعلت زکاتی شکر میستاند
ز رویت براتی قمر میستاند
به یک لحظه چشمت ز عشاق صد جان
به یک غمزهٔ حیلهگر میستاند
سزد گر ز رشک نظر خون شود دل
که داد از جمالت نظر میستاند
خطت طوطی است آب حیوانش در بر
کزان آب حیوان شکر میستاند
زهی ترکتازی که لوح چو سیمت
خطی سبزم آورد و زرمیستاند
مرا نیست زر چون دهم زر ولیکن
دهم در عوض جان اگر میستاند
مرا گفت جان را خطر نیست زر ده
که چشمم زر بیخطر میستاند
اگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد
مخور غم که زر خشک و تر میستاند
عیار از رخ زرد عطار دارد
زری کان بت سیمبر میستاند
نه قدر وصال تو هر مختصری داند
نه قیمت عشق تو هر بی خبری داند
هر عاشق سرگردان کز عشق تو جان بدهد
او قیمت عشق تو آخر قدری داند
آن لحظه که پروانه در پرتو شمع افتد
کفر است اگر خود را بالی و پری داند
سگ به ز کسی باشد کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند
گمراه کسی باشد کاندر همه عمر خود
از خاک سر کویت خود را گذری داند
مرتد بود آن غافل کاندر دو جهان یکدم
جز تو دگری بیند جز تو دگری داند
برخاست ز جان و دل عطار به صد منزل
در راه تو کس هرگز به زین سفری داند

اشعار عاشقانه عطار
دلی کز عشق تو جان برفشاند
ز کفر زلف ایمان برفشاند
دلی باید که گر صد جان دهندش
صد و یک جان به جانان برفشاند
وگر یک ذره درد عشق یابد
هزاران ساله درمان برفشاند
نیارد کار خود یک لحظه پیدا
ولی صد جان پنهان برفشاند
اگر جان هیچ دامن گیرش آید
به یک دم دامن از جان برفشاند
چه میگویم که از یک جان چه خیزد
که خواهد تا هزاران برفشاند
چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش
بهشت از پیش رضوان برفشاند
اگر صد گنج دارد در دل و جان
ز راه چشم گریان برفشاند
نه این عالم نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاند
چو جز یک چیز مقصودش نباشد
دو کون از پیش آسان برفشاند
چو آن یک را بیابد گم شود پاک
نماند هیچ تا آن برفشاند
بغرد همچو رعدی بر سر جمع
همه نقدش چو باران برفشاند
چو سایه خویش را عطار اینجا
بر آن خورشید رخشان برفشاند
مطلب مشابه: اشعار کوتاه مولانا ( مجموعه اشعار کوتاه عاشقانه و معنوی مولوی )

روی تو کافتاب را ماند
آسمان را به سر بگرداند
مرکب عشق تو چو برگذرد
خاک در چشم عقل افشاند
هر که عکس لب تو میبیند
دهنش پهن باز میماند
زلف شبرنگ و روی گلگونت
میکند هر جفا که بتواند
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون عشقت این راند
عشقت آتش فکند در جانم
این چنین آتشی که بنشاند
خط خونین که مینویسم من
بر رخ چون زرم که برخواند
پای تا سر چو ابر اشک شود
از غمم هر که حال من داند
اوفتادم ز پای دستم گیر
آخر افتاده را که رنجاند
دلم از زلف پیچ بر پیچت
یک سر موی سر نپیچاند
گر دلم بستدی و دم دادی
آه من از تو داد بستاند
هر که درماندهٔ تو شد نرهد
همچو عطار با تو درماند
نظرات کاربران