قصاید عطار ( مجموعه قصیده های بلند و کوتاه عطار نیشابوری )

قصاید عطار را در سبکنو قرار داده‌ایم. عَطّار نیشابوری شاعر و عارف فارسی‌زبان قرن ششم و هفتم قمری است. او با علوم مختلفی مانند قرآن، حدیث، فقه، تفسیر، ‌طب، نجوم و کلام آشنایی داشت. عطار اشعار بسیاری درباره فضیلت خلفا دارد که نشان می‌دهد بر مذهب اهل سنت بوده است؛ اما همچنین اشعار بسیاری در فضیلت حضرت علی(ع) و اهل بیت(ع) سروده است؛ چندان که سبب شده است کسانی او را شیعه بدانند.

قصاید عطار ( مجموعه قصیده های بلند و کوتاه عطار نیشابوری )

قصیده های شاهکار عطار

مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا

کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا

روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم

موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا

چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو

گر رسن مه بدید مورچه موی تو را

ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور

مشک از آن مور شب موی برد بر خطا

موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات

یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا

سست‌تر از موی مور نیستمی گر ز تو

با سر مویی رسید با بر موری به ما

ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور

موی بدین مور ده تا برهد از بلا

چبود اگر موی تو در کف موری فتد

موی به من ده که نیست قوت موری مرا

گر من چون مور را دست به مویت رسید

مور کنم پیل را موی کشان در هوا

موی تو این مور را قوت پیلی دهد

مور ضعیف توام موی به من کن رها

کرد دلم موی تو تنگ‌تر از چشم مور

کور شود چشم مور موی تواش در قفا

سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه

موی به موری سپار پیش سلیمان بیا

شاه محمد که مور بست نطاقش به موی

زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا

مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب

زانکه به موری نداد مالش موری رضا

مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی

موی بکندی ز سر مور شدی اژدها

مور و ملخ دیده‌ای موی شکافان به جنگ

مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا

هر که کند کش چو موی در حق مور رهش

دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا

گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو

موی کشانش کند مور صفت مبتلا

ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر

پی سپر آید چومور از سر موی از قضا

خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت

هر بن موییش کرد خانهٔ موری فنا

ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو

موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا

قامت عطار شد در صفت موی تو

راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا

تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف

خصم تو را باد موی خانهٔ موریش جا

مطالب مشابه: غزلیات محتشم کاشانی / مجموعه اشعار غزل محتشم کاشانی به همراه عکس نوشته

قصیده های شاهکار عطار

بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است

تا دست به کام دل خویشم برسیده است

و امروز پشیمانی و درد است دلم را

در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است

پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی

دیر است که در دامن اندوه کشیده است

دستی که به هر دامن حاجب زدمی من

از دست خود امروز همه جامه دریده است

و آن قد چو تیرم که سبک دل بد ازو سرو

از بار گران همچو کمانی بخمیده است

و آن دیده که خون جگر از درد بسی ریخت

زان کرد سیه جامه که همدرد ندیده است

وان تن که نشستی به هوس بر سر هر صدر

اکنون ز سر عاجزی از گوشه خزیده است

وان دل که ز خوی خوش خود در همه پیوست

امروز طمع از بد و از نیک بریده است

وان جان که به انصاف به ارزد ز جهانی

از ننگ من ناخلف از تن برمیده است

وان عقل که هشیارترین همه او بود

از غایت حیرت سرانگشت گزیده است

هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه

تو مانده‌ای و عمر تو از پیش دویده است

اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را

از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است

چندین می نوشین چه چشی کانکه چشید او

گر تو به حقیقت نگری زهر چشیده است

شهدی که ز سر نشتر زنبور بجسته است

سرسام ز پی دارد اگر چند لذیذ است

عمر تو که یک لحظه به صد گنج به‌ارزد

نفست همه بفروخته و عشق خریده است

دل از شرهٔ نفس تو در پای فتاده است

هر چند درین واقعه مردانه چخیده است

هرکز نفسی پاک نیاید ز دلت بر

تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است

تو خفته و همراه تو بس دور برفته است

تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است

نه بادیهٔ آز تو را هیچ کران است

نه قفل غم حرص تو را هیچ کلید است

مویت همه شیر شد و از بچه طبعی

گویی تو که امروز لبت شیر مکیده است

آخر تو چه مرغی که ز بس دانه که چینی

از دام نجستی تو و عمرت بپریده است

یارب به کرم کن نظری در دل عطار

کز دست دل خویش دل او بپزیده است

قصاید عطار

هر دل که در حظیرهٔ حضرت حضور یافت

سرش سریر خود ز سرای سرور یافت

طیار گشت در افق غیب تا ابد

هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت

از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن

زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت

همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر

هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت

زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم

یک لقمه خورد کاسهٔ سر پر غرور یافت

پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی

پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت

از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل

خورشید برج وحدت حق دور دور یافت

مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر

آهی که برکشید بخار بخور یافت

زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد

هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت

آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی

مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت

خود را به منتهای بلاغت رسان تمام

کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت

در بند حور و چشمهٔ کوثر مباش از آنک

مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت

اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم

در جوف هفت پردهٔ تاریک نور یافت

در شب طلب حضور که در چشم مردم است

کاندر درون پردهٔ کحلی حضور یافت

در پرده‌دار عشق که معشوق خویش را

عشاق کاردیده به غایت غیور یافت

گر سوز عشق می‌طلبی سر بنه که شمع

آن‌دم که سر نیافت درین خطه سور یافت

در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد

کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت

بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را

در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت

بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک

چندین عقیله از غم عقل فکور یافت

خیرالامور اوسطها عقل را ربود

زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت

خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور

یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت

بر خوان زبور عشق ز نور دلت از آنک

داود هر حضور که دید از زبور یافت

صندوق سینه پر گهر راز کن که دل

محصول کار حصل ما فی‌الصدور یافت

در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان

چون غرق راز گشت تجلی نور یافت

در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق

عزلت گرفت شاهی خیل‌الطیور یافت

عطار تا که بود تن خویش را مدام

در تنگنای عالم خاکی نفور یافت

هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد

جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد

شکر و پستهٔ خندان تو می‌دانی چیست

چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد

هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد

دیده از پستهٔ خندان تو گریان دارد

لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است

که بسی زیر نمک پستهٔ خندان دارد

پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر

پس لبت سوخته‌ای را به چه سوزان دارد

شکر از پستهٔ شیرین تو شور آورده است

که لب چون شکرت شور نمکدان دارد

جانم از پستهٔ پرشور تو چون پسته شود

نمک سوختگی بر دل بریان دارد

وآنگه از پستهٔ تو این دل شور آورده

با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد

عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز

کان چه شور است که او را شکرستان دارد

ای بت پسته‌دهن بر دل و جانم یک شب

نظری کن که دلم حال پریشان دارد

تو مرا هر نفسی پسته‌صفت می‌شکنی

دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد

جان آمد به لب از پستهٔ رعنات مرا

فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد

هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست

هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد

پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی

که دلم کار فرو بسته فراوان دارد

زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند

پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد

با من سوخته چون پسته برون آی از پوست

چندم از پستهٔ خندان تو گریان دارد

محنت از روی فروبستهٔ خویشم منمای

که دل سوخته خود محنت هجران دارد

آن خط سبز که از پستهٔ لعل تو دمید

تازگی از گل و سرسبزی ریحان دارد

شده این پستهٔ تو تازه و سرسبز چراست

مگر از اشک من سوخته باران دارد

نه که در پستهٔ تو حقهٔ خضر است نهان

آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد

دلم از ظلم خط فستقیت می‌خواهد

تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد

تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید

زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد

تا بقای من دلسوخته صورت بندد

خاطرم ذات تو را بستهٔ پیمان دارد

تا درین دایره این نقطهٔ خاکی برجاست

تا که پرگار فلک گردش دوران دارد

سال عمر تو که از گردش دوران خیزد

باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد

خسروا خاطر عطار به مداحی تو

کف موسی ز دم عیسی عمران دارد

مطالب مشابه: رباعیات مولانا (شعرهای زباعی از مولوی بزرگ)

قصاید عطار

ای در غرور نفس به سر برده روزگار

برخیز و کارکن که کنون است وقت کار

ای دوست ماه روزه رسید و تو خفته‌ای

آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر

سالی دراز بوده‌ای اندر هوای خویش

ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار

پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست

بسیار چیز هست جز این شرط روزه‌دار

هر عضو را بدان که به تحقیق روزه‌ای است

تا روزهٔ تو روزه بود نزد کردگار

اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل

در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار

دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی

کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار

دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست

از غیبت و دروغ فروبند استوار

دیگر به وقت روزه‌گشادن مخور حرام

زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار

دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور

چندانت خواب هست که آن نیست در شمار

دیگر به فکر آینهٔ دل چنان بکن

کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار

این است شرط روزه اگر مرد روزه‌ای

گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار

دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد

اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار

تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب

چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار

تا خوان و نان بسازی از غایت شره

گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار

چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو

ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار

صد بار باشدت چو شکم‌پر شد از طعام

حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار

این روزه نیست گر شرف روزه بایدت

بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار

مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد

تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار

یارب به حق طاعت پاکان پاک دل

یارب به حق روزهٔ مردان روزه‌دار

کز هرچه دیده‌ای تو ز عطار ناپسند

کانرا نبوده‌ای تو به وجهی پسند کار

چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه

وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار

عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است

تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *