در این بخش سایت سبکِنو مجموعه اشعار دلتنگی زیبا از شاعران مختلف را ارائه کرده ایم. در ادامه گلچین شعر دلتنگ شدن عاشقانه غمگین نو و کهن را بخوانید.
مجموعه اشعار دلتنگی زیبا
ساده نیست
صبح را به خیابان بیاوری
درختان
ساعت ها
برایت دست تکان دهند
جای خالی انگشتانم را
روی پوستت حس کنی
ولی تو
فقط
غروب را به خانه ببری
و شب
شعرهای جدیدم را
برای همسرت
بخوانی!
این روزها دیگر
خوابم را هم نمی بینی
می دانم که درها را به یادم بسته ای
و تمام خاطرات کوتاهمان را
در چمدان دیروز جا داده ای
از فنجان بودنم حتی
جرعه ای هم نمی نوشی!
گاهی فکر می کنم
تصویر خوش بختی آن روزها را
از حافظه ات با ناخن کنده ای!
و اتفاق عاشقانه تری
روی چین های ملحفه ات خواب می بیند!
من بارها برای شعرهایی که نگفته م گریه کرده م
بارها برای روزهایی که دلتنگ نبوده ام
حتى برأی تو هم اشک ریخته ام
حتى برای تو که
دو سوم شعرهایم را پوشانده ای
برای تو که
“را” “که” “من” “بارها” “دلتنگی”
در حضورت ریشه دوانده اند تا زنده بمانند…
شب ها به چراغ مطالعه م پشت میکنم
و روی کاغذم دور سایه ی قاتلی خط میکشم
که برای آدم هایی که نکشته گریه میکند
شعر نو دلتنگ شدن
دلتنگی هایم را به باد خواهم سپرد
پنجره گشوده خواهد شد
و “من”
در حریرِ درخشانِ امشب
“تو” را
برایِ هزارمین بار تکرار خواهم کرد
مطلب مشابه: شعر دلتنگی؛ گلچین زیباترین اشعار دلتنگ شدن احساسی
چه جمع عاشقانه ای ست
هر شب!
حضور من و خیالت
در کنار آتشی که در درونم به پاست
نمی دانم دلتنگی ام
برای چیست
و دستهایم چشم انتظار کیست
در من،کودکی دبستانی
تکیه داده است به دیوار
و مدام به آمد و شد مردم نگاه میکند
به سختی می توانم بگویم
دلتنگ تو هستم
وقتی در این سرما،
لب هایم از دهان افتاده اند
چطور ببینمت؟
حالا که چشم هایم را،
زیر نیمکت دبستان جا گذاشته ام
من آنقدر بزرگ شده ام
که دیگر تمام آغوش ها برایم کوچک اند
دوستت دارم
و این گناه من نیست
باران هرگز به خاطر خیس کردنِ درخت ها،
از کسی معذرت نمی خواهد
مبل ها را چیدم
پردهها را کنار پنجره
قابها را به دیوار آویختم
بعد
دو فنجان چای ریختم
و فکر کردم به ۳۶۵ روزِ دیگر
که میتوانم با چیدمانی دیگر
دوستت بدارم…
دارم از چشم های تو دنیا را می بینم
با لب های تو لبخند می زنم
با دست های تو نوازش می کنم
چنان گم گشته ام در تو
که نمی توانی پیدایم کنی
مثل قطره ای که به دریا پیوسته است
شکل سایه ای که به تاریکی
و شبیه اندوهی که به من!
باید دنیا را به کامت کنم
حتی اگر نبینی ام!
می خواهم خوشبخت باشم
بهار هم رفت ؛
تو ولی هنوز
گَردِ خاطراتِ کهنه را
از سنگفرشِ خیابان هایت
نتِکانده ای ، تهران !
هنوز
حافظه ی کوچه هایت
پُر از عاشقانه ترین
خنده ها و گریه های پنهانی اَست .
درکفِ فالگیرانت تا اَبد
عاشق ها به هم می رسند ؛
تو اما
آسمانت را بگو ؛
با دستمالِ ابری اش
خاکستر ِعشقهای ریخته را
از کفِ خیابان پاک کند… .
هنوز
روزهای هفته ات
روی سینه ام سنگینی می کند ؛
خودت بگو ؛ تهران!
با جمعه هایت
با جمعه هایت چه کنم؟
آه ، دست ها
دست های آویزان از دو سوی تخت
چه طولانی ست مسیر عبورتان
که گیجگاه را به سمتی ناشناخته سرازیر می کند
آنجا که نه خاطره ای به جا مانده
نه خطی از عبور درنا ها …
مطلب مشابه: جملات عاشقانه فلسفی با برگزیده از جملات معنی دار درباره عشق
دلم تنگه ولی بهتر
که این دور و برا نیستی
نباید فکرتم باشم
چون از بقیه جدا نیستی
همین تنهایی می ارزه
همین جوری دلم شاده
تو هر فالی برام بی تو
یه شانسِ بهتر افتاده
آسانسور
جلوتر از ما رسید
از دل تنگی بالا رفتیم
هم دیگر را در خانه گم کردیم
ولی آن دو نفر
هنوز در آسانسور باقی مانده بودند
سال هاست
اندوه ما در ساختمان
بالا و پایین می رود
سخن از سخن گشادیم
قهوه مان تلخ شد
وجودمان سرد
در فالت گم شدم
براى آینده اى که هرگز نمى آید
و گذشته اى که دیگر نیست
از روزى که رفته اى
فنجان ها خالى شدند
ژکوند در نقاشی اش نمى خندد
و ساعت مدام به عقب باز مى گردد
از روزى که رفته اى
کهکشان راه نورى دنباله اش را گم کرده است
و من مانند سرگشته اى در آسمان می گردم
اشعار دلتنگ شدن زیبای عاشقانه
ای آه ..
ای بی چون و چرا
آمیخته در غم
هرازگاهی از سینه برون آی و
مرا به خود واگذار
گام هایت را از حس جانم برگیر
برخیز
اندوه و دلتنگیم را
از پیچ تاب تنم برچین
خسته آمد این زن
پیش از این دانه دانه با توعشق می چیدم
کنون نقش دیگری در سینه دارم ؟
لهیبی از طلوع آفتاب و…
هدیه ای از گلبرگ های شقایق
آن دورها
چه چیز دارد
که هربار دلتنگ می شویم !
دوست داریم …
نگاهش کنیم؟
دلتنگم
خیالت را با خود به تخت می برم
خیالت تخت
جز من و خیال تو
هیچ کس لابلای این ملحفه ها نیست!
سر از بالین خیال بردار و
به بازوانم بتاب
با این زخم ها که در نگاه توست
هیچ مردی
تسلای لب های خشکیده ات نخواهد شد
ضمانت آغوش ات را به پای من بگذار
و بایست تا ایستادن
از حافظه ی اندامت رنگ بگیرد
تو سرسخت ترین زن بی ادعای تاریخی
که از ترس شایعه باد
موهایش را زیرِ روسری پنهان کرده است
دلم تنگ شده و انگار
قلب هزار سربازِ عاشق
در سینه من میتپد…
نشسته باز
خیالت کنار من اما
دلم برای خودت
تنگ می شود چه کنم؟!
آغاز سالی سپید است و
شکوفه های برف
روی شاخه ها می خندند
وَ زمین می رود تا سرش را
با خورشید گرم کند…
مسافرِ دی
چمدان برفی اش را
روی آخرین پلّه ی پاییز باز می کند
پای سرما به شهر باز می شود ،
وَ من راه می افتم
که دلم را برای زندگی ، گرم کنم…!
خوب می دانم
از پس تمام سیاهی ها
رو سفید بیرون می آیم…!
پاییز است و
بادهای دوره گرد
به حراج گذاشته اند
آخرین برگهای مرا …
آنقَدَر مرگ را زندگی کرده ام
که بوی کفن می دهد
پیراهنم …
مردم به تماشای ریختنم آمده اند
وَ از سنگِ حضورم لگدکنان عبور می کنند …
زندگی دامنش را از غبارِ« من »می تکاند
وَ عطرهای کافوری ام
دوامی ندارد …
به قلّه ی زوال رسیده ام
مرگ، دست های مرا بالا می بَرَد
وَآب از آبِ زندگی تکان نمی خورَد …
شب، زوزه کنان
بردنم را به در و دیوارِ شهر می کوبد
وَ هیچ پنجره ای برای ماندنم
باز نمی شود
فاتحه ام خوانده است
باید بروم…!
مطلب مشابه: متن جدایی غم انگیز و گزیده ای از جملات درباره جدا شدن عاشقانه
این فصل داشت
تو را از من می گرفت!
باید کاری می کردم ؛
تو تنها برگی بودی
که از من مانده بودی
نباید ، نباید می گذاشتم
از شاخه ام بیفتی…!
نقشه ی جهان را دیده ای؟؟
این همه فرسنگ خلاصه میشود
در یک کاغذ
گاهی دلتنگی آدمها هم
در یک بغض خلاصه میشود …
دلم فریاد میخواهد
ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار
نجوا میکنم هر شب
نگو دیر است
نگو پل های پشت سرت را
خراب کرده ای
هنوز هم اگر عاشقی
می توانی
برای برگشتنت
“دوست داشتنم” را پل کنی…
من
ایستاده بودم و
تو از من می رفتی…!
پیچیده بود
صدای رفتنت در بادها…
ستونِ زانوهایم می لرزید و
“زمین خوردن”
کم ترین تلفاتِ دور شدنت بود…!
باید
تنهایی ام را
می زدم زیر بغل
بلند می شدم و چشمهایم را
به محلّ امنی برای گریه کردن می رساندم ؛
گریه اما
درمانِ خوبی نبود!
باید چشمهایم را محکم می بستم ؛
نباید اشک زیادی از من می رفت…
نباید می گذاشتم “تو” از چشم هایم بیفتی!
…مُردم تا زنده بمانم ؛
نه بهار بود نه تابستان
نه پاییز بود نه زمستان..!
فصل ، فصلِ فاصله اَت بود
که دیگر با هیچ شعری نتوانستم پُر کنم !
شعر دلتنگی غمگین
ابرهای تیره
زخم های کهنه ی آسمانند
به زمین که فکر می کنند
سر باز می کنند…!
شانه ی جادّه ها
همیشه
گریه گاه ِ
ماشین های تک سرنشین است…!
با یک قلب
و دو پلک دور پرواز
کنار سایه ات
می نشینی و
اندوه
تکه تکه ات می کند…
سکوت کرده ام این روزها
سنگینی بغضی در گلویم
راه حرفهای ناگفته رابسته
به هر راهی که رفتم
خود را غریبه ای پنداشتم و جز برگشت چاره ای نیافتم
تو این همه در منی اما نیستی…
تو تمام ناتمام منی
تو ابتدا و انتهای نداشته هایم
نبودنت هیچ نقشه ای را عوض نکرده
باز هم
تمام راهها به تو ختم میشود…
دلم برایت تنگ شده است
و وقتی که میگویم تنگ
نه مثل تنگیِ پیراهن…
دلتنگیِ من
مانند کشتی ای است
که بهجای اقیانوس و دریا
او را در حوض خانه انداخته اند…
ما تمامِ فاصله ها را
در دلتنگی مان زیسته ایم…
بدرقه ات کردم
تو را که تمام من بودی…
نگاهت را خواندم
دهانت را بوییدم
که عطر آگین نفس هایت…
و دستهایت که دستهایم را…
اما بدرقه ات کردم
که میخواستی نگاهت را به غرور
دهانت را به ترس عاشقانه ها
و دستانت را به شب بیاویزی
اه دیوانه ی من
بدرقه ات کردم
که تنگ بلورین جهانت را
شکسته اند و
من خوب میدانم…
میخواستی مرا
و میترسیدی
انکار میکردی
و من …
بدرقه ات کردم
و به آرزو ها دخیل بسته ام
و خورشید را به نور قسم داده ام
که برگردی…
اه دیوانه
بدرقه ات کردم
که برگردی…
مرگ برایم
زنی ست بلندقامت و طناز
در جامه ی سیاهِ چسبانِ بالانسیاگا
با لبانِ آشوبگرِ وسوسه انگیزش
زمزمه کنان زیر گوشم می گوید
“اگر نه امروز!… فردا که هست
منتظرم باش
با شعله ات ای امید دلبسته منم
بیدار نگهدار تن خسته منم
در چشم شب سیاه می سوزم و باز
آن شمع به راه صبح بنشسته منم
باکی نیست
تقصیرها گردنِ من
روزی خودم را از خودم می آویزم
شاید جهان زیر پاهایم تکانی بخورَد…
گفت: اصلا تو گریه هم بلدی
باز مثل همیشه خندیدم…
مطمئنم که دلشکستهترند
گریههایی که بیصدا بوده
آغوش تو بهار است
سبز می کند
طبیعتِ تنم را
گُل می دهد گونه ام وقتی
می پیچد پیچکِ دست هایت دورِ تنم…
ترکم کنید! خط خطی ام ، نیمه کاره ام
طردم کنید! تا بتوانم خطا کنم
احساس میکنم که به آخر رسیده ام
وقتش رسیده هرچه ندارم رها کنم
باید به مرگ فکر کنم یا نبودنت
از من گذشتنت…نه!ولی با که بودنت
یا از دهان یک زن دیگر سرودنت
دیگر بعید نیست اگر خون به پا کنم
دستان بغض، دور گلویم چه میکنید
وقتی “از آن که رفته” بگویم چه میکنید
“او مال من نبود و من اویم” چه میکنید
-حالا اگر دوباره هم او را صدا کنم
طبیعت
تابلوی بهار را
سر درِ تقویم ها آویخته است ؛
فصل،
فصلِ بازگشت است؛
تو هم با بهار و بنفشه ها برگرد…!
.
آشیانه اتبر تنِ زخمیِ این درخت
سبز مانده هنوز…
وَ سماجتِ بادها
هرگـــز نتوانســـت
زمین بیندازد برگی از یادِ تو را
وَ تو چه می دانی
درختی که سرما از سرش گذشته باشـد
چگونه می تواند
یک تنه تمام شهر را برایت سبز کند…
دلتنگی را گذاشته اند
برای روزهایی
که هیچ کس نزدیک
قلب و احساس ادم
نمی شود
گاهی وقتها انقدر
شیرین است که
ادم نمی فهمد چطور
ساعتها با ان
زندگی کرده است
من به تو فکر نمیکنم
تو هم به من فکر نمیکنی
فقط بنظرت عجیب نیست
که شب تمام نمیشود؟
چـرا
هیـــچ فصـــلی
تـو را برای مــن نمی آوَرَد ؟!
من بُریده ام
وَ این پاره های روح را
هیچ اُمیدی وصله پینه نمی کند!
روزها
هفته می شوند
هفته ها ماه
و این سالهای بی تو بودن
می گذرد …
چه دشواری عظیمی ست
زندگی؛
وقتی که هر نفس
به یاد تو
آه …… می شود …
این جدایی تقصیر من نبود…
اما هربار که
تنهایی ات را در آغوش میکشی
احساس گناه میکنم…
مثل مرده ای
در مراسم تدفینش…
که نمی تواند از قبر بلند شود
تا اشک های معشوقه اش را
پاک کند
پس تو کجایی؟
در برِ کیستی اینک؟
چه می گویی با او؟
رازش چیست
هر دم که غمگینم
آوارِ سنگینِ عشقِ تو نیز بر سرم خراب می شود؟
سال ها بعد
نه اسم پسرم هستی
نه کسی که با خیالت معاشقه کنم
نه غریبه ای که روزی با یک نگاه صد خاطره شوی
تو تنها یک دلیل کوچکی
دلیل سیگاری بودنم ..
سال ها بعد
مردی کنار تو جدول حل می کند
و زنی کنار من کاموا می بافد
و ما هر دو
پشت پنجره ای رو به پاییز
دلتنگ خواهیم بود
برای امروز
برای حالا
برای اینجا…
تو
گناهی ساده هستی
وَ من ، معصومانه به تو مرتکبم!
در تمام عمر
یک بار خواستم دلتنگ اش نباشم
اول که هوا گرفته شد
بعد باد آمد
باران که بارید
من هم گریه کردم…
وقتی کنارم بود میگفت:
نترس
من باهاتم!
وقتی میخواست بره گفت:
نترس
تنهایی که ترس نداره…!
مگر با باد نسبتی داری؟!
چقدر شبیه تو
یک لحظه آمد مرا پیچاند و رفت….!!
یلدا
بلندترین
شبِ نداشتنِ توست…!
تابستان که رفتی ،
داغ بودم ؛ نفهمیدم…!
حالا که زمستان آمده
تازه می فهمم
چقدر سوز دارد
نداشتنت…!
هرچی نباشد
تو یک مردی…
باید کمی منصف باشی
مسخره کردن چشم های گودِ زنی که به
خاطر تو
برای تو
و به عشق تو
گریه کرده
چندان منصفانه نیست…
در خیابانی
گل می فروشم
که نمی گذری
از آن…
در کوچه ای منتظرم
که خانه
نداری ، دیگر….
در اتاقی زنده ام ،هنوز
که نیست
دلت با من….!
نظرات کاربران