روز عشق یا ولنتاین روزی است که عشاق بازی دیگر پیوند خود را محکمتر میکنند. از همین رو مهم است که با یک شعر احساسی زیبا این روز را به عزیز دلتان تبریک بگویید. ما نیز امروز در سایت هنری سبکنو؛ چنین شعرهایی را آماده کردهایم. با ما باشید.
اشعار زیبای ولنتاین
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرودآ که خانه، خانه توست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
شاه نشین چشم من تکیهگه خیال توست
جای دعاست شاه من! بی تو مباد جای تو
عرضه کردم دو جهان بر دل کار افتاده
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امید وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دمم از حجر توست بیم هلاک
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟
بروای خواجه عاقل هنری بهتر از این!
دگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
جز یاد دوست هرچه کنی عمر ضایع است
جز سر عشق هرچه بگویی بطالت است
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
بعد از تو هیچ بر دل سعدی نظر نکرد
وآن کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
مولانا
عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخی است ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود
ای توبهام شکسته، از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته، از تو کجا گریزم
بیهمگان بسر شود، بیتو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
ای در دل من میل و تمنا همه تو
واندر سر من مایه سودا همه تو
هر چند به روزگار در مینگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اسطرلاب اسرار خداست
آذر بیگدلی
من بجز عشق نیست آیینم
روشن از عشق شد جهان بینم
من ز صهبای عشق بیهوشم
نیست جز حرف عشق در گوشم
سنایی
با هجر تو هر شب ز پی وصل تو گویم
یا رب تو شب عاشق و معشوق مکن روز
با ما به زبانی و به دل با دگرانی
هم دوستتر از من نبود هر که گزینی
به چه مشغول کنم دیده و دل را که مدام
دل تو را میطلبد، دیده تو را میجوید
مطلب مشابه: متن تبریک ولنتاین به نامزد؛ رمانتیک ترین متن های روز عشق و تبریک آنمتن تبریک ولنتاین به دوست دختر
اوحدی مراغهای
پنهان اگرچه داری جز من هزار مونس
من جز تو کس ندارم، پنهان و آشکارا
نیما یوشیج
یک چند به گیر و دار بگذشت مرا
یک چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد
بنگر که چه روزگار بگذشت مرا
کسی سوال میکند به خاطر چه زندهای؟
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم
گاهی میان مردم در ازدحام شهر
غیر از تو هرچه هست، فراموش میکنم
فاضل نظری
عشق یعنی در میان صد هزاران مثنوی
بوی یک تک بیت ناگه مست و مدهوشت کند
حمید مصدق
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده من رفتی و لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
چشمهای تو به من میبخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجستهای از زندگی من هستی
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
میپیچد و از هر طرف سوی تو میپیچاندم
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آن سوی ماجرا که تویی
شهریار
جانا سری به دوشم و دستی به دل گذار
آخر غمت به دوش دل و جان کشیدهام
جز وصف پیش رویت در پشت سر نگویم
رو کن به هر که خواهی گل پشت و رو ندارد
فروغ فرخزاد
همه هستی من آیه تاریکی است
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
فرقی ندارد چه ساعت از شبانه روز باشد
صدایت را که میشنوم
خورشید در دلم طلوع میکند
سیمین بهبهانی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
دلم ز هر چه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی!
به گامهای کسان میبرم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
باباطاهر همدانی
عزیزم کاسه چشمم سرایت
میان هر دو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل کج نهی پا
نشیند خار مژگانم به پایت
مهدی فرجی
حال من خوب است، اما با تو بهتر میشوم
آخ تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
بلا همیشه که بد نیست، راستی دیدی؟
تو آن بلای قشنگی که آمدی به سرم
عماد خراسانی
گرچه در خاک برم درد تمنای تو را
تا پسین لحظه پرستم رخ زیبای تو را
کی شبی مست بیایی که من بی سر و پا
تا سحرگه بزنم بوسه سراپای تو را
تو چو پروانهام آتش بزن ای شمع و بسوزان
من بی دل نتوانم که به گرد تو نگردم
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف میکند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
از دلبر ما نشان که دارد
در خانه مهی نهان که دارد
بیدیده جمال او که بیند
بیرون ز جهان جهان که دارد
آن تیر که جان شکار آنست
بنمای که آن کمان که دارد
در هر طرفی یکی نگاریست
صوفی تو نگر که آن که دارد
این صورت خلق جمله نقشاند
هم جان داند که جان که دارد
این جمله گدا و خوشه چیناند
آن دست گهرفشان که دارد
قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که دارد
شادست زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان که دارد
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روانها بر حذرم ز جانها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم
آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
این همه نالههای من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بیدل و بیزبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چونک از این جهان شدم
نظرات کاربران