سیمین بهبهانی همواره به عنوان یکی از بهترین نویسندگان و شعرای ایرانی شناخته میشود که تاثیر بسزایی در جریان شعر ایران داشته است. ما امروز در سبکنو بهترین شعر و نوشتههای او را گردآوری کردهایم و امیدواریم شما ادبیات دوستان از خواندن آن نهایت لذت را ببرید.
سیمین بهبانی که بود؟
سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی معلم، نویسنده، شاعر و غزلسرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.
سیمین بهبهانی در طول زندگیاش بیش از 600 غزل سرود که در بیست کتاب منتشر شدهاند.
شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی همچون عشق به میهن، زمینلرزه، انقلاب، جنگ، فقر، تنفروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر میگیرند.
او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزنهای بیسابقه به «نیمای غزل» معروف است. سیمین بهبهانی، دو بار در سالهای 1999 و 2002، نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد و همچنین، چندین جایزه بینالمللی دریافت کرده است.
برخی از بهترین شعرهای سیمین بهبهانی
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی
شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستارهای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زایندهرود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنیها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامهای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستارهای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زایندهرود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنیها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامهای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد
مطلب مشابه: اشعار شهریار؛ گزیده عاشقانه غزلیات، اشعار ترکی و معروف ترین آثار وی
زیباترین اشعار سیمین بهبهانی
چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟
نگفتم با لبان بسته ی خویش
به تو راز درون خسته ی خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
کنار خانه ی ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتو سیمینه ی او
حریری اوفتد بر سینه ی او
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایق های خودروست
بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوری ها برآریم
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی ِ فرداش فردای دگر نیست
بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند
اگر یک دم شرابی می چشانند
خمارآلوده عمری می نشانند
درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا زآنان کسی را
تو هم هر چند مهر بی غروبی
به بی مهری گواهت این که خوبی
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت
شوریده ی آزرده دل بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من
نه باهوشم ،
نه بیهوشم ،
نه گریانم نه خاموشم
همین دانم که می سوزم ،
همین دانم که می جوشم
پریشانم ، پریشانم ،
چه می گویم؟
نمی دانم
ز سودای تو حیرانم ،
چرا کردی فراموشم؟
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار توییر
مطلب مشابه: اشعار مهدی اخوان ثالث؛ مجموعه شعر عاشقانه گلچین شده این شاعر
غزلیات
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم، در آسمان ابری دلم گرفتهای دوست ، هوای گریه با من
فعل مجهول
“بچه ها صبحتان به خیر سلام
درس امروز فعل مجهول است
فعل مجهول چیست؟می دانید
نسبت فعل ما به مفعول است
در دهانـــــــم زبان چو آو یزی
در تهیگاه زنــــگ می لــغزید
صوت ناسازم آن چنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید
ساعتــــی داد آن سخن دادم
حقّ گفتـــــــار را ادا کــــردم
تا ز “اعجـــــاز” خود شوم آگاه
ژاله را زان میان صـــــدا کردم
“ژاله از درس من چه فهمیدی؟”
پاسخ من سکوت بود و سکوت
” د جوابم بده کجـــــا بودی ؟
رفته بودی به عالم هپـــروت؟”
خنده ی دختران و غرّش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یـــــاران
خشـــــمگین انتقام جـــو گفتم:
“بچه ها گوش ژاله سنگین است”
دختری طعنه زد که ” نه خـــــانم
درس در گوش ژاله یاسین است”
بــــاز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیـــــــر آتشفشان دیده ی من
ژاله آرام بود و سرد و خـــموش
رفته تا عمـــــق چشم حیرانم
آن دو مـــــیخ نگاه خــیره ی او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگـــــار تـــــــیره ی او
آن چه در آن نگاه می خواندم
قصه ی غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در ســــخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود:
فعل مجهول فعل آن پدری است
که دلـــــــــــم را ز درد پرخون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مـــــــادرم را ز خــــــانه بیرون کرد
شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیر خوار من نالـــــــــید
سوخت در تــــــاب تب برادر من
تا سحر در کنـــــــــــار من نالید
در غم آن دو تن دو دیده ی من
این یکی اشک بود وآن خون بود
مـــــــــــادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود؟”
گفت و نالید و آن چه باقی ماند
هق هق گریه بود و نــــاله ی او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره ی همچو برگ لالــــه ی او
ناله ی من به ناله اش آمیخت
که”غلط بود آن چه من گفتم
درس امروز قصه ی غم توست
تو بگو ! من چرا سخن گفتم؟
فعل مجهول فعل آن پدری است
که تو را بی گناه می ســــــوزد
آن حریـــــق هوس بود که در او
مادری بی پناه می ســـــــوزد”
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
مطلب مشابه: اشعار نیما یوشیج؛ مجموعه گلچین شده شعر عاشقانه و احساسی این شاعر
دوباره میسازمت وطن گرچه با جان و خشت خویش
دوباره میسازمت وطن!
اگرچه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو میزنم
اگرچه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گل
بهمیل نسل جوان تو
دوباره میشویم از تو خون
بهسیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ میزنم
ز آبی آسمان خویش
اگرچه صدساله مُردهام
بهگور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلبِ اهرمن
بهنعرۀ آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه میبخشدم شکوه
به عرصۀ امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز
مجال تعلیم اگر بُوَد
جوانی آغاز میکنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث «حبّالوطن» ز شوق
بدان رَوش ساز میکنم
که جان شود هر کلام دل
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی
بهجاست کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی
ز گرمی دودمان خویش
ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی
گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی؟
گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار، غنچه و گل زاید
ای زن، تو نوبهار همی زایی
چون روی نغز طفل تو، آیا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟
ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ های شب دوید، بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیا
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا
به وقت « مرگم » اگر تازه می کنی دیدار
بهوش باش که هنگام آن رسید، بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا
امید خاطر « سیمین » دل شکسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا
مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری؛ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر
برخی از نوشتههای زیبایِ سیمین بهبهانی
طوطی شریک غم من شده بود. تنها کسی بود که مرا دوست میداشت.
وقتی زنم رفت و خبر داد که به تنکابن نزد مادرش رفته و دیگر برنمیگردد، مأیوس و درمانده ، دو روز خود را در خانه محبوس کردم و با چند استکان چای و چند دانه بیسکویت سروته گرسنگی را به هم رساندم. روز سوم تصمیم گرفتم که خانه را ترک کنم. کجا؟ «هر جا که اینجا نیست.» با کسی معاشرت نداشتم. منزوی بودم. از آدمها وحشت داشتم. جز استهزا و زخم زبان و کاوش در زندگی خصوصیم از مردم چیزی ندیده بودم.
بیهدف خیابان را در پیش گرفتم. از شمال رو به جنوب روانه شدم. هرگاه امتداد خیابان در تقاطع با خیابان دیگر به دیوار میرسید، به راست یا به چپ میپیچیدم. سرانجام خود را، خسته و از پای درآمده، کنار یک دکان پرنده فروشی یافتم. نزدیک سه راه سیروس.
پرندهها بعضی خاموش بودند و بعضی چرت میزدند و بعضی جکجکی داشتند. ناگهان چشمم به یک طوطی افتاد که قفسش آویخته بود. همین که نگاهش کردم، با صدای عروسکگردانهای خیمهشببازی واژههایی را ادا کرد که انگار میگوید: «حمید آمد.» سپس تکرار و تکرار و هر بار تندتر از بار پیشین تا سرانجام ساکت ماند.
عجب! اسم مرا از کجا میدانست؟ نمیدانم دچار توهم شده بودم یا واقعاَ طوطی چیزی شبیه «حمید» یا «عمید» یا «امیر» میگفت.
به مغازهدار گفتم:
– این طوطی چند؟
– پنجاه هزار تومن.
– او… وه!
– نطقش عالیه، هر چی بگی یاد میگیره.
در همین هنگام طوطی داد زد: یاد میگیره، یاد میگیره، یاد میگیره…
شاید این بنیان، معبدیست که خدایانش از خون قربانیان مست میشوند. اما من از اطاعت خدای خونخوار بیزارم. بیزارم از ریاها و تزویرها. چه کسانی میکشند و به نام دین میکشند؟ چه کسی مباح میداند ریختن این خونهای لعلفام را که سوزندگیشان زمین را میخراشاند و خفه کردن این فریادهای حق را که پس از خاموشی، جهان را میخروشاند…
من آن روز میگفتم…
من آن روز میگفتم که: از مار میترسم.
و تأکید میکردم که: بسیار میترسم!
به بازی، طنابی را تنِ مار میکردی
من آشفته میگفتم: ازین کار میترسم!
چو بر دوش میبستی دو مار دروغین را
به فریاد، میگفتم که: بردار! میترسم!
تو گفتی که: ضحاکم! من از درد نالیدم
که: جابر، جبون، جانی جوانخوار! میترسم!
تو خندیدی و گفتی که: بازیست. – من گفتم:
زِ بازی که انجامد به کشتار، میترسم.
گرفتند جان، ماران تو را خنده وحشت شد؛
گرفتی زِ دامانم که: مگذار! میترسم!
سر از یأس جنباندم نگاهم نشانی شد
زِ درماندگی، یعنی: به ناچار، میترسم.
پیِ یأس خود، زان پس بسا مغز برکندی…
من از مار، اینک، نه! که از «یار» میترسم!
دیگر نه جوانم
دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست؛
یا قصه از آن «افتد و دانی» کنم، ای دوست.
هنگام سبک خیزی یِ آهوی جوان است؛
پیرانه سر، آن بِه، که گرانی کنم، ای دوست.
غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست
نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست.
در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو
تا کار به جز مرثیه خوانی کنم، ای دوست؟
دل مُرد و در او شعله ی رقصان غزل مُرد،
حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست.
در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم
تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست.
با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد
گر حوصله ی باد خزانی کنم، ای دوست؟
درسینه هوس بود و کنون غیر نفس نیست؛
جز این به نمردن چه نشانی کنم، ای دوست؟
آن است که خود را چو غباری بزدایم می باید اگر خانه تکانی کنم، ای دوست…
مطلب مشابه: بهتری اشعار ملک الشعرای بهار؛ مجموعه شعر کوتاه و عاشقانه این شاعر
پایان
غزل خداحافظی سایه
سر بگذاریم وقت خواب رسیدهست
روز به پایان آفتاب رسیدهست
منزل راحت کجاست در سفر عمر
پرسش دیرینه را جواب رسیدهست
چون نخ تابیده گرد خویش چه پیچی؟
نوبت واگشت پیچ و تاب رسیدهست
سنگ رها گشته در هوایی و اینک
وقت فرود تو با شتاب رسیدهست
شرح غم ما هنوز اولِ قصهست
گرچه به پایانِ این کتاب رسیدهست
آنچه درانباشتیم باد هوا بود
وقت سراندازی حباب رسیدهست
آن می گمبوده در پیالۀ خالیست
تشنۀ بیتشنگی به آب رسیدهست
مژدۀ آسودن است ای شب پایان بوی تو از سایهسار خواب رسیدهست
در عالم کودکی به مادرم قول دادم
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت : نمی توانی عزیزم !
گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .
مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !
بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم .
ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود .
همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی !
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود .
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم .
آخر من خودم مادر شده بودم …
«یلدا» سیاهی میزداید.
یلدا، ولادت، تولد، والد، مولود… حالا ببینیم با کدامیک نزدیکتر است؟ یلدا به لحاظ حروف، با واژگانی از آنچه به یادم آمد، خویشی دارد. حال بنگریم از لحاظ معنا کدامیک از این قبیل را میپذیرد.
یلدا هنگامی تشخص میپذیرد که در سایه «شب» مینشیند. آری شب یلدا، از دیرباز در تقویم پارسیان جایی گرامی داشته است؛ شاید از این جهت که درازترین شبِ سال است و بیشترین فرصت را برای آسایش و آرامش و امکان سرگرمی و خوشخیالی فراهم میکند.
هندوانه با پوست سبز و درون سرخ بر مسند مینشیند و شیرینی او جمعِ شیریندهنان را شاد میکند.
خویشاوندان و دوستان، فرصت را غنیمت میشمرند و هر یک در شادخواری این جشن میکوشند. یکی ترانه میخواند و دیگری لطیفه میراند.
یلدای بلندقامت، در روشنای صبحِ دیماه، تن میشوید و سیاهی از خود میزداید و میرود که سالی دیگر و حالی خوشتر بیاورد. اینچنین باد!
ما امت بيچاره و در بند نمازيم،
دنبال خرافات و سوی قبله درازيم،
رفته است زِ ياد همگی ايزد دانا،
با سنگ سياهی همه در راز و نيازيم!!
از علم گذشتيم و زِ دانش ببريديم،
دنبال روايات عرب های حجازيم،
کشتند به کوفه عربی را به قساوت،
ما سينه زنان درتب و در سوز و گدازيم!!!
افتاده به چاهی عربی بدو تولد،
هر روز سر چاه بدنبال نيازيم!!
گويند حلال است زنا با زن کافر،
علاف حلاليت خوکيم و گرازيم!!!
محروم ز ديدار زن و صحبت آنيم،
با شير و شتر حال نمودن، مجازيم!
با صيغه و تزوير گرفتند نجابت،
ما درپی مهريه و عقديم و جهازيم!!
باطل شود “ارکان ديانت” همه با گ.وز! !
تقصير من و توست، چو ما منبع گازيم!!!
رفتن به خلا تابع فتوای امام است،
در مذهب ما، ما همگی گله غازيم!!!
از ياد ببرديم همه، غيرت و همت،
بيچاره و درمانده نذريم و نيازيم!!!
بردند همه ثروت ما را به چپاول،
ما امت فقريم و همه دست درازيم!!!
اين امت بيچاره اگر عقل و خرد داشت،
میشد که دوباره وطن از پايه بسازيم…
در ما نمانده زانهمه شادی نشانهای
ماییم و دلشکستگی جاودانهای
خاموش مانده معبد متروک سینهام
دراو نه آتشی، نه ز گرمی نشانهای
دامان دوستی ز چه برچیده ای زما؟
دانی که نیست آتش ما را زبانهای
خندد بهار خاطر من، زانکه در دلم
هر لحظه می زند غمی ز نو جوانهای
شد سینه، خانه ی پریان خیال تو
رقصد پری چو کس ننشیند به خانهای
خفته است در تنم همه رگ های آرزو
ای پاسدار عشق؟ بزن تازیانه ای
چون بوی عود، از پی خودسوزیِ شبم مانَد سحر به دفتر سیمین ترانه ایر
مطلب مشابه: اشعار سهراب سپهری؛ مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر
گفتم شاید این سودا را
به فراموشی بسپارم
ز غمت کمتر یاد آرم
دیدم هر جا نقشی زیبا
ز تو در خاطر دارم
چون جان بودی که تو را عمری با خود دیدم
به خدا به خدا
چشم از عالم کی بر گیرم که تویی هر سو پیدا
آااااه دل کوچک من
آااااه شده جلوه گه امیدم
در همه آینه ها
با همه لطف و صفا
من تو را دیدم
با من بودی همه جا چون جان به خدا در تن بودی
گفتم شاید این سودا را
به فراموشی بسپارم
ز غمت کمتر یاد آرم
دیدم هر جا نقشی زیبا
ز تو در خاطر دارم
چون جان بودی که تو را عمری با خود دیدم
به خدا به خدا
چشم از عالم کی برگیرم که تویی هر سو پیدا
آااااه دل کوچک من
آااااه شده جلوه گه امیدم
در همه آینه ها
با همه لطف و صفا
من تو را دیدم با من بودی همه جا چون جان به خدا در تن بودی
چه گویمت؟
که تو خود با خبر ز حال منی…
چو جان،
نهان شده در جسم پُر ملال منی!
چنین که میگذری
تلخ بر من، از سر قهر…
گمان بَرم که غمانگیز ماه و سال منی..
خموش و
گوشه نشینم، مگر نگاه توام..
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی..!
ز چند و چون
شب دوریت چه میپرسم..؟!
سیاهچشمی و خود پاسخ سؤال منی…
چو آرزو به دلم
خفتهای همیشه و حیف…
که آرزوی فریبندهیِ محال منی..!
هوای سرکشیای
طبع من مکن که دگر…
اسیر عشقی و مرغ شکستهبال منی…
ازین غمی که
چنین سینهسوز سیمین است.. چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی!
ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ مى ﮔﻮﯾﺪ:
اﺯ ﻫﺮ کسی ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ی ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮقع ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﺍﺯ ﻋﻘﺮﺏ ﺗﻮقع ﻣﺎﭺ ﻭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺑﻐﻞ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺵ!
ﺍﻻﻍ ﮐﺎﺭﺵ ﺟﻔﺘﮏ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮔﺎهى ﮔﺎﺯ مى ﮔﯿﺮﺩ، ﮔﺎهى ﺩمى ﺗﮑﺎﻥ مى دهد.
ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺣﺎﻻ تو هی ﺑﯿﺎ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ مچ ﺑﮑﻦ ﺗﻮیِ ﮐﻮﺯﻩ یِ ﻋﺴﻞ، ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﻫﻦ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻧﺠﯿﺐ.
ﺭﺍﺳﺖ مى ﮔﻮﯾﺪ
ﺗﻮﻗﻌﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﮐﻢ ﮐنى، ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﻫﻢ ﮐﻢ مى ﺷﻮﻧﺪ ﺭﺍحت تر ﻫﻢ ﺯﻧﺪگى مى كنى
صدای تو گرم است و مهربان چه سِحْرِ غریبی درین صداست
صدای دل مردِ عاشق است که اینهمه با گوشم آشناست
صدای تو همچون شراب سرخ به گونهی زردم دوانده خون
چنین که مرا مست میکنی نشانییِ میخانهات کجاست؟
به قطرهی شبنم نگاه کن نشسته به گُلبرگ مخملی
به مخمل آن نیمتخت سرخ اگر بِنِشانی مرا، بهجاست
صدای تپشهای قلب من به گوش تو میگوید این سخن
که عاشقم و دردِ عاشقی چگونه ندانی که بیدواست؟
.
.
ز جکجک گنجشکهای باغ تداعییِ صد بوسه میکنم
بیا و ببین در خیال من چه شور و چه هنگامهیی بهپاست.
چه بیدل و بیدست و پا منم چنین که شد از دست دامنم
چرا به کناری نیفکنم ز چهره حجابی که از حیاست
دلم همه شد آب آب آب که سر بگُذارم به شانهات
مگر بنوازیّ و دل دهی که فاش کنم انچه ماجراست.
.
.
به زمزمه گوید زمان عمر که پای منه در زمین عشق به غیرِ هوای تو در سرم زمین و زمان پای در هواست
پای راهپیمایی
•
•
دوش، یاری درِ سرا زده بود:
بخت بیدار از در آمده بود.
پیش ازین مینشاندمش به نشاط
برِ خوانی که رشک مائده بود.
ماحَضَر هیچ، گرچه پیش از این،
ناز و نعمت به محضرم رده بود.
مِی؟ چه گویم که شرم بود و عرق،
گرچه زین پیش، خانه میکده بود.
گوشت؟ – دیدم که خُردَکی چربی،
خُردَکی استخوان یخزده بود.
کره شاید نصیب من میشد؛
گر امیدم به عمر یک سده بود!
میوه چون شهد، لیک در بازار؛
بهره ما را از او، مشاهده بود!
حال، ناگفته آشکارا شد،
که زبان مُرده بود و زائده بود.
.
.
.
گفت: کو پای راهپیماییت ؟ گفتم: ای کاشکی قلم شده بود!…
میخواستم به پای تو تقدیمِ جان کنم
بختم چنین نخواست که کاری چُنان کنم
چون ساغرِ بلور شکستم به خارهسنگ
تا در تو از اَسَف اثری امتحان کنم
گفتی که «حیف!» گفتمت آری، ولی هنوز
دارم غنیمتی که تو را شادمان کنم
بر خردههام گر نگری، هر شکسته را
در پرتوِ نگاهِ تو رنگینکمان کنم
جز بازوی شکسته چه میآیدم به کار
تا با نوای عشق ، نِی از استخوان کنم.
دیر آمدی؛ اگر چه بهارم زِ شاخه ریخت
شادا خزان، که میوه تو را ارمغان کنم.
میخواهمت که خواستنیتر زِ هر کسی
کو واژهیی که سادهتر از این بیان کنم
تنها نه من، که یار دگر نیز، خواهدَت
میباش از آنِ او، که تحمّل توان کنم
تلخ است دوست داشتن و واگذاشتن
زان تلختر که رنجه دلِ دیگران کنم
کاجِ بلندِ من! مپسند این گُنَه که من
در آشیانِ مرغِ دگر آشیان کنم…
ﮔﻔﺘﻢ : – « ﻧﺮﻭ، ﺑﻤﺎﻥ ﻫﻤﻴﻦ ﺟﺎ!»
ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭﺕ ؛
ﻗﻠﺐ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﻢ ﺭﺍ
ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺮﻣﺰﺍﺭﺕ !
ﺑﺎﻻ ﺑﻠﻨﺪِ ﺷﻌﺮِ ﺍﻧﺪﻭﻩ!
ﺷﻌﺮِ ﭘﻠﻨﮓ ﻭ ﺑﻴﺸﻪ ﻭ ﻛﻮﻩ ،
ﺷﻌﺮِ ﻣﺒﺎﺭﺯﺍﻥ ﻧﺴﺘﻮﻩ :
« ﺟﻂ ﺯﺍﺩ » ﮔﺎﻥِ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺕ …
ﺭﻭﻳﺖ : ﮔﺬﺭ ﺑﻪ ﺍﺭﻏﻮﺍﻥ ﻫﺎ ؛
ﭼﺸﻤﺖ : ﺳﻔﺮ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ …
ﻛﻮ ﺳﺮﺥِ ﺷﺎﺩِ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ؟
ﻛﻮ ﺳﺒﺰِ ﭘﺎﻙِ ﺑﻲ ﻏﺒﺎﺭﺕ ؟
ﺍﻱ ﻧﻴﻢ ﻗﺮﻥ ﺍﺯﻳﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪ ،
ﺑﺎ ﺟﻮﺷﺸﻲ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻪ ،
ﺑﺎ ﻣﻦ ﻗﺮﻳﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺑﻬﺎﻧﻪ ،
ﺟﻮﻳﻢ ﺩِﮔﺮ ﻛﺠﺎ ﻛﻨﺎﺭﺕ؟
ﺻﺪ ﺑﺎﺭ، ﺑﺎ ﺻﻼﺡ ﺟﻮﻳﻲ،
ﮔﻔﺘﻢ : « ﺣﺬﺭ ﺯ ﺷﺮﻣﺮﻭﻳﻲ ! »
ﮔﻮﻱ ﻃﻠﺐ ﺩﺭﻳﻦ ﻣﺪﺍﺭﺍ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻓﺘﺎﺩ ﺍﺯ ﻣﺪﺍﺭﺕ
ﺍﺳﺐ ﺗﻮ ، ﺁﻥ « ﺳﻔﻴﺪِ » ﺗﻮﺳَﻦ ،
ﻫﺮ ﺷﺐ ﻛﻨﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻱ ﻣﻦ ،
ﺑﺎ ﺷﻴﻬﻪ ﺍﻱ ﺯﺑﻲ ﻗﺮﺍﺭﻱ ،
ﻣﻲ ﺍﻳﺴﺘﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ :
ﺳﺮ ﻣﻲ ﻧﻬﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﺩﻭﺷﻢ ،
ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ :
– « ﺁﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﭼﺮﺍ ﻧﻴﺎﻣﺪ ؟
ﻛﻮ ﺁﻥ ﻋﺰﻳﺰِ ﻏﻤﮕﺴﺎﺭﺕ ؟ »
– « ﺍﺳﺐِ ﺳﻔﻴﺪِ ﺁﺗﺸﻲ ﺟﺎﻥ !
ﺑﻴﻬﻮﺩﻩ ﻳﺎﻝ ﻭ ﺩُﻡ ﻣَﻴَﻔﺸﺎﻥ ؛
ﺩﻳﮕﺮ ﻛﻪ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ قصیلت ؟
ﺩﺭ ﺧﺎﻙ ﺧﻔﺘﻪ ﺷﻬﺴﻮﺍﺭﺕ …
با قهر چه می کشی مرا، من کشتهٔ مهربانیَم
یک خنده و یک نگاه بس ، تا کشتهٔ خود بدانیم
ای آمده از سراب ها ، با خواب و خیال آب ها
دارد ز تو بازتاب ها ، آیینهٔ زندگانیم
گر نیست به شانه ام سرت ، یا از دگری ست بسترت
غم نیست که با خیال تو ، همبستر شادمانیم
شادا ! تن بی نصیب من ، افسون زدهٔ فریب من
مست است و ملنگ و بی خبر ، از دست و دل خزانیم
انگار درون جان من ، سازی ست همیشه نغمه زن
گوید به ترانه صد سخن ، از تاب و تب جوانیم
افتاده چنین به بند تو ، می خواست مرا کمند تو
گفتی که رهات می کنم ، دیدم که نمی رهانیم
ای یار ، تبم ز عشق تو ، شورم ، طلبم ز عشق تو
اما ز پیت نمی دوم ، بیهوده چه می کشانیم
فریاد ، که جمله آتشم ، تا عرش لهیب می کشم
با این همه نیست خواهشم ، تا شعله فرو نشانیم
نزدیک ترین من ! همان ، در فاصله از برم بمان
تا پاک ترین بمانمت، تا دوست ترین بمانیم
خواب و خیالی پوچ و خالی: / این زندگانی بود و بُگْذشت
دوران به ترتیب و توالی / سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتّفاقی چشمهیی بود / از هر کناری چشم بُگْشود
راهی شد و صد جوی و جر شد / صد جوی و جر، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم / اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد، بر گِل گذر کرد / دامانِ من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم / این ظلم و این ظلمت نفرسود
بر هر ورق راندم قلم را / گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشهام افروخت شمعی / در معبر بادی غضبناک
وان شعلهی رقصانِ چالاک / زد حلقهیی در دود و بگذشت
کردم به راهش گُلفشانی / وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین، خشمی، عتابی، / بر بندگان فرمود و بگذشت!
.
.
با عمر خود گفتم که دیری / جان کندهای، اکنون چه داری پیش نگاهم مُشت خالی / چون لعنتی بُگشود و بگذشت…
آزادی تنها این نیست که بانوان هموطن خرمن گیسو در باد افشان ﮐﻨﻨﺪ
آزادی تنها این نیست که تو با جفت خود در خیابان آزادانه قدم بزنی
آزادی تنها این نیست که تو نیمه شب مست در کنار زاينده رود غزل بخوانی
آزادی تنها این نیست که بانوان پوست تن را بی هیچ حجابی به بوسه آفتاب کنار دریای خزر و خلیج پارس بسپارند
آزادی تنها این نیست که پسركى لب دخترکی را
از سر شوق ناگهان در پیش چشم مردم ببوسد
اینها ابتدائیترین حقوق انسانی است…
آزادی این است که نه تو به نیمه عریان بودن
ديگرى کار داشته باشی نه او به حجاب تو
آزادی این است که نه من به میگساری تو کار داشته باشم نه تو به نماز شب من
آزادی این است که نه تو به بی خدایی من کار داشته باشی نه من به خدا داری تو
آزادی این است که نه، تو به زور در پی نوشاندن
شربت کوثر به من باشی، و نه من به زور در پی بخشیدن لذت شراب به تو
آزادی این است که نه دین تو بر من حکم براند نه من تو را بی دین بخواهم
آزادی این است که نه تو مرا با بی دینی من تکفیر کنی
و نه من تو را با دین تو تحقیر…
وقار ششمتری!
•
•
– خانم بیام؟
– حالا نه!
حالا چه وقت این کاره؟
– فردا چهطور؟
– اِی، بد نیس؛
البتّه وقت بسیاره.
.
– نه، این جوابِ سربالاس؛
فردا به انتظارم باش
– اما پسرعَموم فردا،
پیش منه، نمیذاره.
.
– رفع و رجوعِ اون با تو؛
من دیگه طاقتم طاقه.
– خُب، پس بِسُلف بیعونه؛
این رسمِ کارِ بازاره.
.
– بسّه؟
– زرشک! چربش کن!
لفتش نده، نزن چونه!
اون پاسداره میبینه،
ناکِس به من نظر داره.
.
– ای وای! چادرم افتاد!
سگمصّب این عجب بادیس!
– مردم! کمک! بگیرینِش:
شیش متر والِ گُلداره…
.
.
.
در دستِ باد پاییزی
چادر کشانکشان میرفت؛
گفتم وقارِ ششمتری، بر باد رفت یکباره!…
بر لب یار شوخ دلبندم
خفته لبخند گرم زیبایی
خنده نه، بر کتاب عشق و امید
هست دیباچه فریبایی
خنده نه دعوتی ست، عقل فریب
بهر آغوش آرزومندی
قصه محرمانهای دارد
ز خوشیهای وصل و پیوندی
چون شراب خنک به جام بلور
هوس انگیز و تشنگی افزاست
جام اول ز مینگشته تهی
جام های دوباره باید خواست
نقش یک خواهش است و میریزد
زان لبان درشت افسون ریز
گرمی و لذتی به جان بخشد
همچو خورشید نیمه پاییز
پیش این خندههای مستی بخش
دامن عقل میدهم از دست
چه عجیب از خطا و لغزش من؟ مست را لغزش و خطا بایستر
نظرات کاربران