یکی از بهترین شاعرانِ معاصر ایران فریدون مشیری است. شاعری فُرمیک، قوی و احساسی که امروز در سبکنو قرار است بخشی از بهترین اشعار او را با هم مرور کنیم پس در ادامه متن همراه سبکنو باشید.
فریدون مشیری که بود؟
شاعر فریدون مشیری در ۳۰ شهریور ۱۳۰۵ در تهران متولد شد. فریدون مشیری سالهای اول و دوم تحصیلات ابتدایی را در تهران انجام داد و سپس به علت مأموریت اداری پدرش به مشهد رفت و بعد از چند سال دوباره به تهران بازگشت و سه سال اول دبیرستان را در دارالفنون گذراند و آنگاه به دبیرستان ادیب رفت.
به گفتهٔ خودش: «در سال ۱۳۲۰ که ایران دچار آشفتگیهایی بود و نیروهای متفقین از شمال و جنوب به کشور حمله کرده و در ایران بودند ما دوباره به تهران آمدیم و من به ادامه تحصیل مشغول شدم. دبیرستان و بعد به دانشگاه رفتم. با اینکه در همه دوران کودکی… از استخدام در ادارات و زندگی کارمندی پرهیز داشتم ولی… در سن ۱۸ سالگی در وزارت پست و تلگراف مشغول به کار شدم و این کار ۳۳ سال ادامه یافت.»
تحصیل
مشیری همزمان با تحصیل در سال آخر دبیرستان در اداره پست و تلگراف مشغول به کار شد. در همان سال مادرش در سن ۳۹ سالگی در گذشت که اثر عمیقی در او بر جا گذاشت. سپس در آموزشگاه فنی وزارت پست و تلگراف مشغول تحصیل گردید.
روزها به کار میپرداخت و شبها به تحصیل ادامه میداد. از همان زمان به مطبوعات روی آورد و در روزنامهها و مجلات کارهایی از قبیل خبرنگاری و نویسندگی را به عهده گرفت.
بعدها در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران به تحصیل ادامه داد. اما کار اداری از یک سو و کارهای مطبوعاتی از سوی دیگر، در ادامهٔ تحصیلش مشکلاتی ایجاد میکرد. سرانجام تحصیل را رها کرد اما کار در مطبوعات را ادامه داد.
از سال ۱۳۳۲ تا ۱۳۵۱ مسئول صفحه شعر و ادب مجله روشنفکر بود. این صفحات به تمام زمینههای ادبی و فرهنگی از جمله نقد کتاب، فیلم، تئاتر، نقاشی و شعر میپرداخت.
بسیاری از شاعران مشهور معاصر، اولین بار با چاپ شعرهایشان در این صفحات معرفی شدند. مشیری در سالهای پس از آن نیز تنظیم صفحه شعر و ادبی مجله سپید و سیاه را برعهده داشت. در همان سالها با مجلهٔ سخن به سردبیری دکتر پرویز ناتل خانلری همکاری داشت.
وی در سال ۱۳۵۰ به شرکت مخابرات ایران انتقال یافت و در سال ۱۳۵۷ از خدمت دولتی بازنشسته شد.
مشیری سرودن شعر را از نوجوانی و تقریباً از پانزده سالگی شروع کرد. اولین مجموعه شعرش با نام تشنه توفان در ۲۸ سالگی او با مقدمه محمدحسین شهریار و علی دشتی در ۱۳۳۴ به چاپ رسید.
خود او دربارهٔ این مجموعه میگوید: «چهارپارههایی بود که گاهی سه مصرع مساوی با یک قطعه کوتاه داشت، و هم وزن داشت، هم قافیه و هم معنا، آن زمان چندین نفر از جمله نادر نادرپور، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرایی، مهدی اخوان ثالث و محمد زهری بودند که به همین سبک شعر میگفتند و همه شاعران نامدار شدند، زیرا به شعر گذشته بیاعتنا نبودند. اخوان ثالث، نادرپور و من به شعر قدیم احاطه کامل داشتیم، یعنی آثار سعدی و حافظ و فردوسی را خوانده بودیم، در مورد آنها بحث میکردیم و بر آن تکیه میکردیم.»
بهترین اشعارِ فریدون مشیری
در نیمههای قرن بشرسوزان
اشکِ مجسمی بود،
در چشمِ روزگار.
جان مایهی محبت و رقت،
ای وای!
شهریار…
در نیمه های قرنِ بشرسوزان!
در انفجار دائم باروت،
در بوته زار انسان،
در ازدحام وحشت و سرسام،
سرگشته و هراسان
میخوانـد!
می خواند، با صدای حزینش؛
می خواست تا “صدایِ خدا” را
در جان مردمان بنشانَد
نامردمِ سیهدلِ بدکار را، مگر
در راهِ مردمی بکشانَد…
می رفت و با صدای حزینش
میخواند:
-در اصل، یک درخت کهن، «آدم»
از بهشت،
آورد در زمین و درین پهندشت کِـشت!
ما شاخهی درخت خداییم.
چون برگ و بار ماست ز یک ریشه و تبار!
هر یک تبر به دست چراییم؟
این آتش، ای شگفت،
در مردم زمانهی او در نمیگرفت!
آزرده و شکسته،
گریان و نا امید
می رفت و با نوای حزیبنش
می خواند:
-«گوش زمین به نالهی من نیست آشنا،
من طایر شکسته پر آسمانیام.
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند؛
چون میکنند با غم بیهمزبانی ام!»
دنبالِ همزبان،
می گشت…
اما نه «با چراغ»
نه بر «گرد شهر»، آه
با کوله بار اندوه،
با کوه حرف میزد!
با کوه:
– حیدر بابا سلام!
فرزند شاعرِ تو به سوی تو آمدهست.
با چشم اشکبار
-غم روی غم گذاشته- عمریست، شهریار
من با تو دردِ خویش بیان میکنم، تو نیز
برگیر این پیام و از آن قلهی بلند
پرواز ده!
که در همه آفاق بشنوند:
-«ای کاش، جغد نیز،
در این جهان ننالد،
از تنگی قفس»
این جا، ولی نه جغد، که شیریست دردمند
افتاده در کمند!
پیوسته می خروشد، در تنگنای دام،
وز خلقِ بیمروتِ بی درد؛
یک ذره، مهر و رحم، طلب میکند مدام!
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند
-« دیگر مزن دم از “وطن من”،
وز “کیش من” مگوی به هر جمع و انجمن
بس کن حدیث مسلم و ترسا را،
در چشم من، “محبت: مذهب”
“جهان: وطن”
***
درکوچه باغ “عشق”
می رفت و با صدای حزینش،
می خواند:
-«گاهی گر از ملالِ محبت برانمت،
دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت
پیوندِ جان جداشدنی نیست ماه من،
تن نیستی که جان دهم و وا رهانمت»
زین پیش، گشتهاند به گردِ غزل، بسی
این مایه سوز عشق نبودهست در کسی!
می رفت…
تا مرگ نابکار، سر راه او گرفت!
تا ناگهان، صدای حزینش،
این بغض سال ها،
این بغض دردهای گران، در گلو گرفت!
در نیمههای قرن بشرسوزان
اشکِ مجسمی بود،
در چشمِ روزگار.
جان مایهی محبت و رقت…
ای وای!
شهریار….!
مطلب مشابه: بهتری اشعار ملک الشعرای بهار؛ مجموعه شعر کوتاه و عاشقانه این شاعر
ما که میخواستیم خلق جهان،
دوست باشند جاودان با هم.
ما که میخواستیم نیکی و مهر،
حکم رانند در جهان با هم.
شوربختی نگر که در همه عمر،
خود نبودیم مهربان با هم!
ای شمایان! که باز میگذرید
بعد ما زیر آسمان با هم،
گر رسید آن دمی که آدمیان،
دوست گشتند و همزبان با هم،
آن زمان با گذشت یاد کنید
یادِ نومید رفتگان! با هم!
صبح از دریچه
سر به درون میکشد به ناز
وز مشرقِ خیال
تو، صبح تابناکتری را
_سر در کنار من_
با چهرهی شکفته چو گلهای نسترن
لبخند میزنی.
من، آفتاب پاکتری را
در نوشخندِ مهر تو میبینم
در مطلعِ بلندِ شکفتن.
مطلب مشابه: بهترین اشعار ابوسعید ابوالخیر؛ گزیده شعر زیبای بلند و عاشقانه این شاعر
من، روز خویش را
با آفتاب روی تو،
کز مشرقِ خیال دمیدهست
آغاز میکنم.
من با تو مینویسم و میخوانم
من با تو راه میروم و حرف میزنم
وز شوقِ این محال:
_که دستم به دست توست!_
من، جای راه رفتن،
پرواز میکنم!
آن لحظهها که مات
در انزوای خویش
یا در میان جمع
خاموش مینشینم:
موسیقیِ نگاه تو را گوش میکنم.
گاهی میان مردم؛ در ازدحام شهر
غیر از تو، هر چه هست فراموش میکنم.
دیوانه
گویند این و آن به هم _آهسته_ :
-هان و هان!
دیوانه را ببینید!
بیخود، چو کودکان،
لبخند می زند!
با خود، چگونه گرم سخن گفتن است؟! _آه،
من، دور از این ملامت بیگاه،
همچنان،
سرمست،
در فضای پریخانههای راز
شاد از شکوه طالع و بخت موافقم.
آخر، چگونه بانگ برآرم که:
-عاقلان!
دیوانه نیستم،
به خدا سخت عاشقم!
فریاد شوق
گل بوته های خون و عرق،
روی چهره ها
فریاد های فتح
که چون باغ های گل
در زیر طاق نصرت دروازه ها شکفت
آن دست های گرم که تاج غرور را
از تارک بلندترین قله ها ربود
وین بازوان ستبر-که با یک نهیب تند-
مردان زورمند جهان را ز پا فکند
گویاترین حماسه پیروزی شماست
گلبانگ افتخار
از سینه های ما
تا اوج هفت گنبد افلاک می رود
وین دانه های اشک که از دیدگان خلق
در پیش پای تان
بر خاک ریخته ست
فریاد شوق ماست.
مطلب مشابه: اشعار سهراب سپهری؛ مجموعه شعر عاشقانه کوتاه و بلند این شاعر
مرثیه های غروب
افق میگفت: -«آن افسانهگو
-«آن افسانه گوی شهر سنگستان،
به دنبال «كبوترهای جادوی بشارتگو»
سفر كردهست
شفق میگفت:
-«من میدیدمش، تنها، تكیده، ناتوان، دلتنگ،
ملول از روزگارانی
كه در این شهر سر كردهست.»
سپیدار كهن پرسید:
-«به فریادش رسید آیا،
«حریق و سیل یا آوار» ؟»
صنوبر گفت:
-«توفانی گرانتر زانچه او میخواست،
پیرامون او برخاست
كه كوبیدش به صد دیوار و پیچیدش به هم طومار!»
سپاه زاغها از دور پیدا شد
سكوتی سهمگین بر گفتگوها حكمفرما شد.
پس از چندی، پر و بالی به هم زد مرغ حق،
آرام و غمگین خواند:
-«دریغ از آن سخن سالار
كه جان فرسود، از بس گفت تنها
درد دل با غار…!»
توانم گفت او قربانی غمهای مردم شد
صدای مرغ حق در های و هوی شوم زاغانی كه،
همچون ابر،
رخسار افق را تیره میكردند،
كمكم محو شد، گم شد!
گل سرخ شفق پژمرد،
گوهرهای رنگین افق را تیرگیها برد
صدای مرغ حق، بار دگر
چون آخرین آهی كه از چاهی برون آید
(چه جای چاه، از ژرفای نومیدی)
چنین برخاست:
-«مگر اسفندیاری، رستمی، از خاك برخیزد
كه این دلمرده شهر مردمانش سنگ را
زان خواب جاودیی برانگیزد.»
پس از آن، شب فرو افتاد و با شب
پردهی سنگین تاریكی، فراموشی
پس از آن، روزها، شبها گذر كردند
سراسر بهت و خاموشی
پس از آن، سالهای خونِ دل نوشی
هنوز اما، شباهنگام
شباهنگان گواهانند
كه آوایی حزین از جای جای شهر سنگستان
بسان جویباری جاودان جاریست…
مگر همواره بهرامان ورجاوند، مینالند،
سر در غار «كجایی ای حریق، ای سیل، ای آوار!»
مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی؛ زیباترین مجموعه شعر عاشقانه کوتاه این شاعر
از دل و دیده، گرامیتر هم
آیا هست؟
-دست،
آری، ز دل و دیده گرامیتر:
دست!
زین همه گوهر پیدا و نهان
در تن و جان،
بیگمان دست گرانقدرتر است.
هرچه حاصل كنی از دنیا،
دستاوردست!
هرچه اسباب جهان باشد، در روی زمین،
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را كه شنیدهست چنین؟!
شرف دست همین بس كه نوشتن با اوست!
خوشترین مایهی دلبستگی من با اوست.
در فروبستهترین دشواری،
در گرانبارترین نومیدی،
بارها بر سر خود، بانگ زدم:
-هیچت ار نیست مخور خون جگر،
دست كه هست!
بیستون را یاد آر،
دستهایت را بسپار به كار،
كوه را چون پرِ كاه از سر راهت بردار!
وه چه نیروی شگفت انگیزیست،
دستهایی كه به هم پیوسته ست!
به یقین، هركه به هر جای، در آید از پای
دستهایش بستهست!
دست در دست كسی،
یعنی: پیوند دو جان!
دست در دست كسی،
یعنی: پیمان دو عشق!
دست در دست كسی داری اگر،
دانی، دست،
چه سخنها كه بیان میکند از دوست به دوست؛
لحظهای چند كه از دست طبیب،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد؛
نوشداروی شفابخشتر از داروی اوست!
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست،
پرچم شادی و شوق است كه افراشتهای!
دست، گنجینهی مهر و هنر است:
خواه بر پردهی ساز،
خواه در گردن دوست،
خواه بر چهرهی نقش،
خواه بر دندهی چرخ
خواه بر دستهی داس،
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی!
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هر دم
سرنوشت بشرست،
داده با تلخیِ غمهای دگر دست به هم!
بارِ این درد و دریغ است كه ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیدهست، ولی
دستهامان، نرسیدهست به هم!
مطلب مشابه: اشعار خیام؛ گزیده بهترین اشعار خیام نیشابوری و مجموعه شعر عاشقانه و فلسفی او
در وصف بوعلی سینا
ـ”حجّتالحق، شرفالمُلک، امام الحُکما”…
هرچه خواهند، بخوانند و بنامند تو را
تو، همان نادره دانای جهان
بوعلی سینایی،
گوهری «در صدف کون و مکان» یکتایی.
تو همانی که در آغاز جوانی، یک روز
بس که آموخته بودی، گفتی:
-«علم کو؟
اینک مَرد!»
شوقِ دانستن در جانِ تو غوغا میکرد!
علم در پیش تو، زانو میزد!
سر فرو میآورد
تا رسیدی به سراپردهی موسیقی،
زان لطف و شکوه؛
سخت حیرت کردی،
سر فرود آوردی!
این هنر، این گوهر
این دلاویزارین حاصل احساس بشر
این گشایندهی درها به جهانهای دگر،
این فروزندهی شوق،
این فزایندهی شور،
این گرانمایهترین قوتِ روان،
قوّت جان،
این رهاننده ز تاریکی خاک،
این برآرنده به اوجِ افلاک،
با تو، ای مرد، چه کرد؟
که به یاران گفتی:
– «اینک عِلم!
مرد میخواهد، مرد
ـ در اتاقی دلگیر،
پای شمعی لرزان
جان مشتاق تو در بوتهی دانش چه کشید
تا در آن، این همه خورشید دَمید:
ـ همه درد شناسانِ کُهن،
در پیِ چارهی بیماری تن،
سرگردان!
تو رسیدی از راه،
راه بردی به گرفتاری جان!
رفتی اندر پی درمانِ روان
تو نشان هیجانها،
تو زبان ضربانها را میدانستی!
چارهی هر نتوانستن را،
میتوانستی!
ـ تو بدان پایه رسیدی که نماند
بر تو از قعرِ زمین
تا فراسوی زُحَل
نکتهای لاینحل
ـ تو در اندیشه که با تیشهی دانش،
ـ شاید ـ
بکنی ریشهی مرگ،
بشکنی دست اجل
خیلِ کوتهنظران
تیشهی تکفیر به دست
تا تو را بلکه توانند شکست
چه کشیدی،
چه کشیدی تو از آن مردمِ نابخرَدِ بد!
میتوانستی کاش
تیشه بر ریشهی نادانی زد!
ـ ای خوش آنان که به تاریکی دوران حیات،
جان همواره فروزانِ تو را یافتهاند،
هم «اشارات» تو را راهگشا یافتهاند!
هم ز «قانون» تو همواره «شفا» یافتهاند!
ـ تو طبیب همه علّتهایی
تو همان نادره دانای جهان
بوعلی سینایی!
از نگاه یاران به یاران ندا میرسد
دورهی رهایی، رهایی فرا میرسد
این شب پریشان، پریشان سحر میشود
روز نو گل افشان، گل افشان به ما میرسد
بخت آن ندارم که یارم کند یاد من
حال من که گوید که گوید به صیاد من
گر چه شد به نیزار گرفتار به بیداد او
عاقبت رسد عشق، رسد عشق به فریاد من
ساقیا کجایی کجایی که در آتشم
وز غمش ندانی ندانی چه ها میکشم
ساقی از در و بام در و بام بلا میرسد بر دلم از این عشق ازین عشق چه ها میرسد
ما دلشدگان، خسرو شیرین پناهیم
ما كُشتهی آن مهرخ خورشید كلاهیم
ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم
ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما
در اين سر بیسامان، غمهای جهان با ما
با ساز و نی، با جام می، با ياد وی
شوری دگر اندازیم، در میکدهی جان
جمع مستان غزل خوانيم
همه مستان سر اندازیم،
سر اندازیم، سر افرازیم
جز اين هنر ندانیم، كه هر چه میتوانيم غم از دلها بر اندازیم، بر اندازیم…
مطلب مشابه: اشعار پروین اعتصامی؛ گزیده اشعار عاشقانه، شعر بلند و کوتاه از این شاعر
بسوخت
بسوخت جان من این دیدهی جمال پرست
ز دست رفت دل هرزهپوی حال پرست
چگونه زین همه حسرت بود امید نجات
مرا که هست همین چشم خط و خال پرست
نوازش نـَـفَـست با من است در همه حال
چه میگریزی از این شاعر محال پرست
شبی خیال تو از دشت خواب من بگذشت
دگر به خواب نرفت این دل خیال پرست
شکوه حزن تو را نازم ای بهار ملول
که الفتیست تو را با من ملال پرست
بهار من به خموشی کنار « #سایه » گذشت چمن سپرده به مرغان قیل و قال پرست
دیدمت، آهسته پرسیدمت
خواندمت، بر ره، گل افشاندمت
آمدی بر بام جان پر زدی
همچو نور بر دیده بنشاندمت
بردمت تا کهکشانهای عشق
پر کشان تا بینشانهای عشق
گفتمت افتاده در پای عشق
زندگیست رویای زیبای عشق
میروی، چون بوی گل از برم
رفتنت کِی میشود باورم؟
بوده ای، چون تاج گل بر سرم
تا ابد، یاد تو را میبرم
بردمت تا کهکشانهای عشق
پر کشان تا بینشانهای عشق
گفتمت افتاده در پای عشق زندگیست رویای زیبای عشق
مطلب مشابه: اشعار نظامی گنجوی؛ گزیده شعر تک بیتی، غزل و اشعار عاشقانه نظامی
دوستی
دل من دير زمانی است كه میپندارد:
«دوستی» نيز گلیست؛
مثل نيلوفر و ناز،
ساقهی ترد ظريفی دارد.
بی گمان سنگدل است آنكه روا میدارد
جانِ اين ساقهی نازك را – دانسته- بيازارد!
در زمينی كه ضمير من و توست،
از نخستين ديدار،
هر سخن، هر رفتار،
دانه هايیست كه می افشانيم.
برگ و باری است كه می رويانيم
آب و خورشيد و نسيمش «مهر» است
گر بدانگونه كه بايست به بار آيد،
زندگی را به دلانگيزترين چهره بيارايد.
آنچنان با تو در آميزد اين روح لطيف،
كه تمنای وجودت همه او باشد و بس.
بینيازت سازد، از همه چيز و همه كس.
زندگی، گرمی دلهای به هم پيوستهست
تا در آن دوست نباشد همه درها بستهست.
در ضميرت اگر اين گل ندميدهست هنوز،
عطر جانپرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزيده است هنوز
دانه ها را بايد از نو كاشت.
آب و خورشيد و نسيمش را از مايه جان
خرج میبايد كرد.
رنج میبايد برد.
دوست میبايد داشت!
با نگاهی كه در آن شوق برآرد فرياد
با سلامی كه در آن نور ببارد لبخند
دست يكديگر را
بفشاريم به مهر
جام دل هامان را مالامال از ياری، غمخواری
بسپاريم به هم
بسراييم به آواز بلند:
– شادی روی تو! ای ديده به ديدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه، عطر افشان گلباران باد!
ما که میخواستیم خلق جهان،
دوست باشند جاودان با هم.
ما که میخواستیم نیکی و مهر،
حکم رانند در جهان با هم.
شوربختی نگر که در همه عمر،
خود نبودیم مهربان با هم!
ای شمایان! که باز میگذرید
بعد ما زیر آسمان با هم،
گر رسید آن دمی که آدمیان،
دوست گشتند و همزبان با هم،
آن زمان با گذشت یاد کنید
یادِ نومید رفتگان! با هم!
به شراب ارغوانی مشکن خمار ما را
به نسیم مهربانی بنشان غبار ما را
گل باغ دوستی را به سرشک پروراندم
تو به باد غم سپردی همه برگ و بار ما را
تو که ساغر لبت را به لبم نمیگذاری
به تبسمی سحر کن شب انتظار ما را
به نسیم نوشخندی دل همچو غنچه وا کن
به شکوفهی نگاهی برسان بهار ما را
ز بشر گذشته بودم به خدا رسیده بودم
تو اگر نبسته بودی سر ره گذار ما را
تو درین سیاه شبها به فروغ باده مانی که به مهر مینوازی دل بیقرار ما رار
با قلم میگویم:
ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت،
هردومان حیران بازیهای دورانهای زشت!
شعرهایم را نوشتی،
دستخوش!
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟!
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاكم كه در آن
عشق تو میجوشد و بس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!
چه جای ماه،
که حتی شعاع فانوسی
درین سیاهی جاوید کورسو نزند
به جز طنین قدم های گزمهی سرمست
صدای پای کسی
سکوت مرتعش شهر را نمیشکند.
به هیچ کوی و گذر
صدای خندهی مستانهای نمیپیچد.
– کجا رها کنم این بار غم که بر دوش است؟ چراغ میکدهی آفتاب خاموش است!
حیف،
میدانم که دیگر،
برنمیداری از آن خواب گران، سر،
تا ببینیی
خردسالِ سالخوردِ خویش را
کاین زمان چندان شجاعت یافتهست،
تا بگوید: -«راست میگفتی، پدر»…!
در روزهایی که خرمشهر در دست بیگانگان بود”
اى خشمِ به جان تاخته، توفانِ شرر شو
ای بغض گل انداخته، فریاد خطر شو
ای روی بر افروخته، خود پرچمِ ره باش
ای مشت بر افراخته، افراختهتر شو
ای حافظِ جانِ وطن، از خانه برون آی
از خانه برون چیست که از خویش به در شو
گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو
خاک پدران است که دستِ دگران است
هان ای پسرم، خانه نگهدارِ پدر شو
دیوارِ مصیبت کدهیِ حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبرِ تو، ظفر شو
تا خود جگرِ روبهکان را بدرانی
چون شیر در این بیشه سراپای، جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ آن، تن به قضا داده، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو
ایرانی آزاده! جهان چشم به راه است
ایرانِ کهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
بر ظلمتِ این شامِ سیه فام، سحر شو
نیمه شب،
از نالهی مرغی که در ژرفای ظلمت
بال و پر میزد
ز جا جستم.
نالهی آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظهای در بهت بنشستم
ناله آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد.
ماه غمگین
ابر سنگین
خانه در غربت
نالهی آن مرغ زخمی همچنان از دور میآمد
لحظههایی شهر سرشار از صدای نالهی مرغان زخمی شد
اوج این موسیقی غمناک، در افلاک، میپیچید!
مانده بودم سخت در حیرت که آیا هیچکاری میتوانستم؟
آسمان، هستی، خدا، شب، برگها
چیزی نمیگفتند
آه در هر خانهی این شهر،
مادران با گریه میخفتند،
دانستم!
چون صبح نشابور، دلی روشن داشت.
بر جان، ز پرند علم، پیراهن داشت.
همواره پیامآور بیداری بود،
تاریكی خواب جهل را دشمن داشت.
وارستهی دل به زندگانی بسته.
جز مرگ ز دام هر چه باور رسته.
آن لحظه شناس دم غنیمت دان را،
نیروی یقین به زندگی پیوسته.
بیدارتر از روان بیدار جهان،
با نور خرد رفت به دیدار جهان،
چشم از همه سو گشود در كار جهان،
یک ذرّه نبرد ره به اسرار جهان
هرچند به اسرار جهان راه نبرد،
دانست چگونه راه بایست سپرد،
دانست چگونه خوب میباید زیست،
دانست چگونه خوب میباید مُرد!
بسیار ز می اگر سخن گفت و ستود،
می در معنا، نمادی از شادی بود.
دنبال نجات لحظه ها میگردید
جان را به نشاط، رهبری میفرمود.
گر گوش کنی هر سخنش فریاد است
بر خلق، که فریاد به گوشش باد است!
گر در نگری آنچه در اندیشهی اوست
پیكار بزرگ داد با بیداد است.
در وصف فردوسی
این دفتر دانایی، این طرفه رهآورد،
الهام خداییست که «فردوسی توسی»
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛
*
ده قرن ، فزون است که در پهنهی گیتی
میدان شکوهش را،
کس نیست، هماورد!
*
دَه قرن ازین پیش
آیا چه کسی دید که این مَرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چهها گفت؟ چهها کرد؟
*
امروز، هنوز از پس ده قرن که این مُلک
در دایرهی دوران گشتهست،
آیا چه کسی داند سیسال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشتهست؟
*
انگیزهاش از گفتن شهنامه چه بودهست؟
سیمای اساطیری ایران کهن را
آن روز، چرا گَرد ز رخسار زدودهست؟
سیسال، برای چه، برای که سرودهست!
*
میدید وطن را، که سراپا همه درد است.
میدید که خون در رگ مردُم،
افسرده و سرد است.
آتشکدهها خالی خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش
بیگانه نشستهست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ…
می گفت که: -«هنگام نبرد است»
با تیغ سخن روی بدان میدان آورد.
*
سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر پیکارش فرسود و نیاسود
وجدانش بیدار
ایمانش روشن
جان مایهی شعرش همه ایرانی و ایران
طومار نسبنامهی گردان و دلیران
نظمی که پیافکند،
کاخی که بنا کرد!
*
شهنامه به ایران و به ایرانی میگفت:
– یک روز شما در تنتان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود
وان پرچمتان رایت مهر و خرد و داد
افراشته بر بام جهان بود!
*
شهنامه به آن مردم خودباخته میگفت:
بار دگر آنگونه توانمند، توان بود،
*
این دفتر دانایی،
این طرفه رهآورد
الهام خدایی
فرمان اهوراست؛
روح وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دلافروز و دلاویز
در پیش نگاه همه آفاق بگسترد. این دفتر دانایی، این طرفه رهآورد،
الهام خداییست که «فردوسی توسی»
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد؛
*
ده قرن ، فزون است که در پهنهی گیتی
میدان شکوهش را،
کس نیست، هماورد!
*
دَه قرن ازین پیش
آیا چه کسی دید که این مَرد
با آتش پنهانش
با طبع خروشانش
سی سال، شب و روز، چهها گفت؟ چهها کرد؟
*
امروز، هنوز از پس ده قرن که این مُلک
در دایرهی دوران گشتهست،
آیا چه کسی داند سیسال در آن عهد
بر این هنری مرد سخنور چه گذشتهست؟
*
انگیزهاش از گفتن شهنامه چه بودهست؟
سیمای اساطیری ایران کهن را
آن روز، چرا گَرد ز رخسار زدودهست؟
سیسال، برای چه، برای که سرودهست!
*
میدید وطن را، که سراپا همه درد است.
میدید که خون در رگ مردُم،
افسرده و سرد است.
آتشکدهها خالی خاموش
آزادی در بند
لبخند فراموش
بیگانه نشستهست بر اورنگ
از ریشه دگرگون شده فرهنگ…
می گفت که: -«هنگام نبرد است»
با تیغ سخن روی بدان میدان آورد.
*
سی سال به پیکار، بر آن پیمان، پیمود
جان بر سر پیکارش فرسود و نیاسود
وجدانش بیدار
ایمانش روشن
جان مایهی شعرش همه ایرانی و ایران
طومار نسبنامهی گردان و دلیران
نظمی که پیافکند،
کاخی که بنا کرد!
*
شهنامه به ایران و به ایرانی میگفت:
– یک روز شما در تنتان گوهر جان بود!
یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود
وان پرچمتان رایت مهر و خرد و داد
افراشته بر بام جهان بود!
*
شهنامه به آن مردم خودباخته میگفت:
بار دگر آنگونه توانمند، توان بود،
*
این دفتر دانایی،
این طرفه رهآورد
الهام خدایی
فرمان اهوراست؛
روح وطن ماست که فردوسی توسی
با جان و دل خویش بیامیخت، بیاراست، بپرورد؛
آنگاه چنین نغز و دلافروز و دلاویز در پیش نگاه همه آفاق بگسترد.
دفتر دانایی
این دفتر دانایی، این طرفه رهآورد،
الهام خداییست که «فردوسی توسی»
از جان و دل آن را بپذیرفت،
با جان و دل خویش، بیامیخت،
بیاراست، بپرورد.
شیراز را همیشه بگردیم!
در کنج حجرههای قدیمی
در دنج هر رباط
پستوی خانهها
در گوشه های مسجد، میخانه، خانقاه
ویرانه ای – هنوز اگر هست –
از دیر، یا خرابات
یا در رواق مدرسه ها – هرجا –
شیراز را همیشه بگردیم
با سالخوردگان بنشینیم
لای کتاب های کهن را
ده، صد، هزار بار ببینیم…
شاید در این میان،
خورشید یک غزل،
– با خط نغز حافظ –
تابید ناگهان!
این آفتاب گم شدنی نیست بی گمان. شیراز را همیشه بگردیم…
تو را می توان شنید درین نغمه ها هنوز
همان همزبان جان، همان آشنا هنوز
فضا برفکند تیغ، تو افتادی از ستیغ
من و این همه دریغ، در این تنگنا هنوز
تنی مانده بر زمین، بر او دشنه های کین
دلی می تپد چنین، به عشق شما هنوز
به جا مانده زان سوار، که گم شد درین غبار
سرشکی ستاره وار، به چشمان ما هنوز
نسیمی گذر نکرد، بر این لاله های زرد
جز آن تندباد سرد که بارد بلا هنوز
کجا سر دهد نوا؟ همه تیر ناروا
فرو بارد از هوا، بر این بینوا هنوز
نه غم می دهد امان، نه می گردد آسمان
من و وایِ «دیلمان» به یاد «صبا» هنوز
نیامد سحرگهان، به فریاد همرهان
که پیچیده بر جهان، شب دیرپا هنوز
شکیبی چه پروریم، لهیبی بگستریم نهیبی برآوریم، نمردیم تا هنوز!
از روی دشت، خط غباری نمیرسد
در قلب آن غبار سواری نمیرسد
پایی دگر به راه امیدی نمیرود
دستی دگر به دامن یاری نمیرسد
تکرار شد خزان و زمستان هزار بار
نوبت به نوشخند بهاری نمیرسد
این واژههای تیره و این آیه های یأس
این روح ناامیدی، این تلخ، این شکست
ورد زبان مردم این سرزمین شدهست!
غافل که در جهان
جز با امید، ره نسپردند، رهروان
نیروی استقامت و تاب مقاومت
زین بیش اگر چه در تن مردم نمانده است،
اما امید میدهدم دم به دم نوید چیزی به بازگشت سواران نمانده است!
بهار میرسد، اما ز گل نشانش نیست▫️
بهار میرسد، اما ز گل نشانش نیست
نسیم، رقص گلآویز گل فشانش نیست
دلم به گریهی خونین ابر میسوزد
که باغ، خنده به گلبرگ ازغوانش نیست
چمن بهشت کلاغان و بلبلان خاموش!
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست.
چه دل گرفته هوایی، چه پافشرده شبی
که یک ستارهی لرزان در آسمانش نیست!
کبوتری که درین آسمان گشاید بال
دگر امید رسیدن به آشیانش نیست.
ستاره نیز به تنهاییاش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست
جهان به جان من آنگونه سردمهری کرد،
که در بهار و خزان، کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود، رنگ جاودان نزند دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست
شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!
در بهاری كه میرسد از راه،
گل خورشید آرزوهامان،
سر زد از لای ابرهای حسود.
شاید اكنون كبوتران امید،
بال در بال آمدند فرود…
پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو، به گل، به سبزه درود!
جویبار نغمه میغلتید، گفتی بر حریر
آبشار شعر، گل میریخت، نغز و دلپذیر
مخمل مهتاب بود این یا طنین بال قو؟
پرنیان ناز، آواز سراپا حال او
*
نغمه را با سوز دل، این گونه سازشها نبود
در نوای هیچ مرغی «این نوازشها نبود»
*
«بانگ نی» میگشت تا دمساز او
شورها میریخت از شهناز او
در شب تاریک دوران، بیگمان
چلچراغی بود هر آواز او
*
برگ گل بود آن چه میافشاند بر ما یا غزل
عاشق سرگشته در کویش «من، از روز ازل »
لطف را آموخته، چون دفتر گل از «صبا»
مرحبا ای آشنای حُسن خوبان، مرحبا
این نسیم از کوی جانان بوی جان آورده بود
«بوی جوی مولیان» را ارمغان آورده بود
تا که میگرداند راه «کاروان» از «دیلمان»
کاروانِ جان ما میگشت در هفت آسمان
تا نپنداری که عمری گل به دامن بود و بس
«دشمنش گر سنگ خاره او چو آهن» بود و بس
*
با تو پیوستهست، اینک، با تو، ای «آه سحر»
نغمهاش را شعله کن در تار و پود خشک و تر
ما به آغوش تو بسپردیم جان پاک او
بعد ازین «ای آتشین لاله» بپوشان خاک او
بعد ازین هر گل که از خاک بنان سر برزند
شور این شیرین نوا در جان عالم افکند
اهل دل در ماتمش با چشم گریان ماندهاند
جمع «مشتاقان» او اینک «پریشان» ماندهاند
دل به آواز بنان بسپار کز کار جهان نیست خوش تر هیچ کار از «یاد یار مهربان»
تو صلیبت را تا قله کشیدی بر دوش
تو صمیمیت را بانگ زدی در آفاق
تو در افتادی از پا،
خاموش!
تو در این تاریکی
آتشی بودی و یک لحظه درخشیدی
تاج خاری که به سر داشتی از دست نوازشگر خلق،
به سحرگاهان بخشیدی!
تو گذشتی چو نسیم
شهر از زمزمهی شعر تو، لبریز است.
تو فرو پژمردی، بیهنگام باغ، بی وسوسهی عطر تو در پاییز است.
دیگر زمین تهی است
خوابم نمیربود
نقش هزارگونه خیال از حیات و مرگ،
در پیش چشم بود.
شب در فضای تارخود آرام میگذشت
از راه دور، بوسهی سرد ستارهها
مثل همیشه، بدرقه میکرد خواب را.
در آسمان صاف،
من در پی ستارهی خود میشتافتم.
◽️
چشمان من به وسوسهی خواب گرم شد…
ناگاه، بندهای زمین در فضا گسیخت!
در لحظهای شگرف،
زمین از زمان گریخت!
در زیر بسترم،
چاهی دهان گشود،
چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم.
میرفتم آنچنان که ز هم میشکافتم!
◽️
دردی گران به جان زمین اوفتاده بود.
نبضش به تنگنای دل خاک میتپید
در خویش میگداخت
از خویش میگریخت
میریخت، میگسست…
می کوفت، میشکافت.
وز هر شکاف، بوی نسیمِ غریب مرگ
در خانه میشتافت!
◽️
انگار خانهها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال میکنند!
مردان و کودکان و زنان میگریختند
گفتی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغهای آخته دنبال میکنند!
◽️
آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشتِ خویش
چندین هزار کودکِ در خوابِ ناز را،
کوبید و خاک کرد!
چندین هزار مادر محنتکشیده را،
در دم هلاک کرد!
مردان رنگ سوخته از رنج کار را،
در موجِ خون کشید.
وز گونهشان، تبسم شوق و امید را،
با ضربههای سنگ و گل و خاک، پاک کرد!
◽️
در آن خرابهها
دیدم که مادری به عزای عزیزِ خویش
در خون نشسته بود
در زیر خشت و خاک
بیچاره بندبند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی که در عزا بدرد پیرهن نداشت!
◽️
زین پیش، جای جانِ کسی در زمین نبود،
زیرا که جان، به عالم جان بال میگشود!
اما در این بلا،
جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت!
◽️
شبها که آن دقایق جانکاه میرسد،
در من نهیب زلزله بیدار میشود
در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش،
با هر نفس، تشنج خونین مرگ را
احساس میکنم.
آوار بغض و غصه و اندوه، بیامان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من.
◽️
آن دستهای کوچک و آن گونههای پاک
از گونهی سپیدهدمان پاکتر، کجاست؟
آن چشمهای روشن و آن خندههای مهر
از خندهی “بهار” طربناکتر، کجاست؟
◽️
آوخ! زمین به دیدهی من بیگناه بود!
آنجا همیشه زلزلهی ظلم بوده است.
آنها همیشه زلزله از ظلم دیدهاند!
در زیر تازیانهی جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیدهاند
آوار جهل و سیلی فقر است و خانه نیست
این خشتهای خام که بر خاک چیدهاند!
◽️
دیگر زمین تهیست…
دیگر به روی دشت،
آن کودکان ناز
آن دختران شوخ
آن باغهای سبز
آن لالههای سرخ
آن برّههای مست
آن چهرههای سوخته ز آفتاب نیست
تنها در آن دیار،
ناقوس نالههاست،
که در مرگ زندگیست!
نظرات کاربران