اشعار بیدل دهلوی؛ مجموعه اشعار بلند و کوتاه از بیدل دهلوی

بیدل دهلوی یکی از شاعران بزرگ ایرانی بود که اشعار او به طرز ویژه‌ای در میان ادبیات دوستان دیده و شنیده شده است. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو اشعار بیدل دهلوی را برای شما عزیزان قرار خواهیم داد. در ادامه متن همراه ما باشید.

اشعار بیدل دهلوی

عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی

زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی

دل به زبان نمیرسد، لب به فغان نمی رسد

کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی

یکدو نفس خیال باز رشته ی شوق کن دراز

تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی

خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم

هر چه بود غنیمتیم سوت و صداست زندگی

شور جنون ما و من جوش فسون وهم و زنّ

وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی

بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای

تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج (سایه)؛ 40 شعر کوتاه و بلند احساسی سایه

با هیچکس حدیث نگفتن نگفته ام

در گوش خویش گفته ام و من نگفته ام

زان نور بی زوال که در پرده ی دل است

با آفتاب آنهمه روشن نگفته ام

این دشت و در به ذوق چه خمیازه می کشد

رمز جهان جیب به دامن نگفته ام

گلها به خنده هرزه گریبان دریده اند

من حرفی از لب تو به گلشن نگفته ام

موسی هم اگر شنیده هم از خود شنیده است

انی انا اللهی که به ایمن نگفته ام

آن نفخه ای کزو دم عیسی

بوی کنایه داشت مبرهن نگفته ام

پوشیده دار آنچه به فهمت رسیده ات

عریان مشو که جامه دریدن نگفته ام

ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید

با هر کسی همین خم گردن نگفته ام

در پرده خیال تعین ترانه هاست

شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفته ام

هر جاست بندگی و خداوندی آشکار

جز شبهه خیال معین نکرده ام

افشای بی نیازی مطلب چه ممکن است

پر گفته ام ولی به شنیدن نگفته ام

این انجمن هنوز ز آیینه غافل است

حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام

افسانه رموز محبت جنون نواست

هر چند بی لباس نهفتن نگفته ام

این ما و من که شش جهت از فتنه اش پر است

بیدل تو گفته باشی اگر من نگفته ام

اشعار بیدل دهلوی

جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ

ای هستی تو ننگ عدم تا به ‌کجا هیچ

دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر

با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ

مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت

رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ

آیینه امکان هوس‌آباد خیال ست

تمثال جنون‌گر نکند زنگ و صفا هیچ

زنهار حذر کن ز فسونکاری اقبال

جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ

خلقی‌ست نمودار درین عرصه موهوم

مردی و زنی باخته چون خواجه‌سرا هیچ

بر زله این مایده هر چند تنیدیم

جز حرص نچیدیم چو کشکول‌ گدا هیچ

تا چند کند چاره عریانی ما را

گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ

منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو

رنج عبثی می‌کشد این قافله با هیچ

بیدل اگر این است سر و برگ کمالت

تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ

کو جهد که چون بوی‌ گل از هوش خود افتم

یعنی دو سه‌ گام آن سوی آغوش خود افتم

در سوختنم شمع صفت عرض نیازی است

مپسند که در آتش خاموش خود افتم

در خاک ره افتاده‌ام، امّا چه خیال است

کز یاد شب وعده فراموش خود افتم

بهر دگران چند کنم وعظ طرازی؟

ای‌ کاش شوم حرفی‌ و در گوش خود افتم

کو لغزش پایی‌ که به ناموس وفایت

بار دو جهان‌ گیرم و بر دوش خود افتم

عمریست‌ که دریا به‌ کنار است حبابم

آن به‌ که در اندیشهٔ آغوش خود افتم

شور طلبم مانع تحقیق وصال است

خمخانه رازم اگر از جوش خود افتم

ای بخت سیه‌روز چرا سایه نکردی

تا در قدم سرو قباپوش خود افتم

بیدل، همه تن بار خودم چون نفس صبح

بر دوش که افتم اگر از دوش خود افتم

بیدل_دهلوی

هر قدر او چهره می‌افروخت ما می‌سوختیم

در خور عرض بهار او خزانی داشتیم

حال می‌پندارم و ماضی‌ست استقبالِ من

در نظر می‌آیم امروزی که دوشم دیده‌اند!

مشتاق تو گر نامه‌بری داشته‌باشد

چون اشک، هم از خود سفری داشته‌باشد

از آتش حرمان، کف خاکستر داغی‌است

گر شام امیدم سحری داشته باشد

چون شمع، بوَد سر به دَم تیغ سپردن

گر نخل مرادم ثمری داشته‌باشد

آیینه مقابل نکنی با نفس من

آه است، مبادا اثری داشته‌باشد

‌غیر از عرق شرم، مقابل نپسندد

هستی اگر آیینه‌گری داشته‌باشد

عمری است که با گمشدگان گرمِ سراغیم

شاید کسی از ما خبری داشته‌باشد

آرایش چندین چمن آغوشِ بهار است

هر سینه که یک زخم دری داشته‌باشد

ای اهل خرد! منکر اسرار مباشید

دیوانهٔ ما هم هنری داشته‌باشد

ما محو خیالیم، ز دیدار مپرسید

سامانِ نگه، دیده‌وری داشته‌باشد

‌مفتِ طرب ما چمنِ ساده‌دلی‌ها

گر حسن به آیینه سری داشته‌باشد

امّید ز عاشق نکند قطع تعلّق

گر آه ندارد، جگری داشته‌باشد

بیدل دل افسرده به عالم نتوان یافت

هر سنگ که بینی، شرری داشته‌باشد

بیدل_دهلوی

اشعار بیدل دهلوی

چون کفِ صیقل‌گَران، تا کی مکدّر زیستن؟

ظاهرت هم پاک کن گر دل مصفّا کرده‌ای!!

چشم پوشیدیم،

یک‌سان شد بلند و پستِ دهر!

دارم به دل از هستیِ موهوم غباری

ای سیل بیا خانه‌ی آبادِ من این است…

چه ممکن‌ است‌ که ظالم رسد به اوجِ کمال

مگر کشیدن دارش کند رسا گردن

تا به کی در غم تدبیر سلامت مردن!؟

به صد غبار در این دشت مبتلا شده‌ام

به دامن ‌که زنم دست؟ از او جدا شده‌ام

جنون ‌به هر بن ‌مویم ‌خروش دیگر داشت

چه سرمه زد به خیالم؟ که بی‌صدا شده‌ام

هنور ناله نیّم تا رسم به ‌گوش ‌کسی

به صد تلاش نفس، آه نارسا شده‌ام

قفس به دردِ که از چاک دل گشود آغوش؟

اگر ندید که بی بال و پر رها شده‌ام!

ز امتیازِ بقا و فنا نمی‌دانم

جز این که ذره‌ی خورشیدِ بی‌زوالِ توأم

مجو از ناله‌ام تابِ نفس در سینه دزدیدن

که این طومار حسرت برندارد ننگِ پیچیدن

شهادت‌گاه عشق است این، مکن فکر تن‌آسانی

میسّر نیست اینجا جز به زیر تیغ خوابیدن

به اقبالِ محبّت هم‌عنانِ شوخی نازم

ز من جوشِ غبارِ آه و از دلبر خرامیدن

به سعیِ بی‌قراری می‌گدازم پیکر خود را

مگر تا پای آن سروم رسانَد آب‌گردیدن

ز خودداری تبرّا کن اگر آرام می‌خواهی

که چون اشک است اینجا عافیت در رهنِ لغزیدن

دمی آشفته باش ای غنچه! گو هستی به غارت رو

به وهمِ عافیت تا کی نفس در خویش دزدیدن؟

گرفتم گل شدی ای غنچه زین باغت رهایی کو؟

گره وا کردن است اینجا قفس‌پرواز گردیدن

تو بر خود جلوه کن، من هم کمینِ حیرتی دارم

ندارد عکس راهِ خانه‌ی آیینه پرسیدن

دو عالم طور می‌خواهد کمین برق دیدارش

به یک آیینه دل نتوان حریف ناز گردیدن

جنونِ بینوایم بر چه بندد محمل وحشت؟

ندارم آن‌قَدَر دامن که باشد قابل چیدن

نگردی محرم او گر همه از خود برون آیی

نچیند خاک سامانِ سپهر از سعی بالیدن

ندارد آگهی جز حیرت وضع حباب اینجا

سراپا چشم باش اما ادب‌فرسای نادیدن

در آن محفل که لعل او تبسّم می‌کند بیدل

اگر پاس ادب داری، نخواهی خاک بوسیدن

اشعار بیدل دهلوی

دل‌ گر نه داغ عشق فروزد کباب ‌کن

در خانه‌ای ‌که‌ گنج نیابی خراب کن

نامحرم کرشمهٔ الفت کسی مباد

باب ترحمیم زمانی عتاب‌ کن

هستی فریب دولت بیدار خوردن‌ست

خوابی تو هم به بالش ناز حبا‌ب‌ کن

خلقی به زحمت‌ سر بیمغز مبتلاست

با این کدو تو نیز شنای شراب ‌کن

پیری چو صبح شبههٔ آثار زندگی‌ست

این نسخه را به نقطهٔ شک انتخاب کن

گرد نفس شکست و تو داری غم جسد

اوراق رفت احاطهٔ جلد کتاب کن

یک حلقه قامتیم چه هستی‌ کجا عدم

این‌صفر را به‌هر چه پسندی حساب‌کن

بر گردن تصرف ادراک بسته‌اند

بیداریی که خدمت تعبیر خواب کن

رنگ قبول حوصلهٔ عجز ناز کیست

ای سایه ترک مکرمت آفتاب کن

جام مروت همه بر سنگ خورده است

زین دور خشک چشم توقع پر آب‌ کن

گرد نمود فتنه ندارد سواد فقر

زین شام ریش صبح قیامت خضاب کن

بیدل ز اختیار برآ هر چه باد باد

فرصت‌ کم است ترک درنگ و شتاب‌ کن

مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری؛ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

بیگانه وضعیم، یا آشناییم؟

ما نیستیم اوست، او نیست ماییم

دوش از نظر، خیالِ تو دامن‌کشان ‌گذشت

اشک آن‌قدَر دوید ز پی، کز فغان ‌گذشت

تا پر فشانده‌ایم، ز خود هم گذشته‌ایم

دنیا غمِ تو نیست ‌که نتوان از آن ‌گذشت

دارد غبارِ قافله‌ی ناامیدی‌ام

از پا نِشَستنی‌ که ز عالم توان‌ گذشت

برق و شرار، محملِ فرصت نمی‌کشد

عمری نداشتم‌ که بگویم چسان ‌گذشت!

تا غنچه دَم زند ز شکفتن، بهار رفت

تا ناله گل کند ز جرس، کاروان گذشت

بیرون نتاخته‌ست ازین عرصه هیچ‌کس

واماندنی‌ست این‌که تو گویی: «فلان ‌گذشت»

ای معنی آب شو که ز ننگِ شعورِ خلق

انصاف نیز آب شد و از جهان ‌گذشت

یک نقطه پل ز آبله‌ی پا کفایت است

زین بحر، همچو موجِ ‌گهر می‌توان ‌گذشت

گر بگذری ز کشمکشِ چرخ، واصلی

محوِ نشانه است چو تیر از کمان‌ گذشت

واماندگی ز عافیتم بی‌نیاز کرد

بال آن‌قدَر شکست که از آشیان‌ گذشت

طی شد بساطِ عمر، به پایِ شکستِ رنگ

بر شمع، یک بهار گلِ زعفران ‌گذشت

دلدار رفت و من به وداعی نسوختم

یارب چه برق بر منِ آتش به جان ‌گذشت؟

تمکین کجا به سعی خرامت رضادهد؟

کم نیست این که نامِ توام بر زبان گذشت

بیدل! چه مشکل است ز دنیا گذشتنم؟

یک ناله داشتم‌ که ز هفت آسمان‌ گذشت

اشتراک گذاری

نظرات کاربران