بیژن الهی یک شاعر بزرگ است. کسی که در هزار توی تاریخ گم شد و بعدها شعردوستان وی را پیدا کردند. در واقع این خود شعرهای بیژن بود که نشان داد میتواند جزو بهترینها باشد. ما نیز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم اشعار بیژن الهی را برای شما دوستان قرار دهیم. پس در ادامه متن همراه ما باشید.
بیوگرافی کوتاه بیژن الهی
بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴ در چهار راه حسنآباد، تهران زاده شد. او «تنها فرزند خانوادهای متمول بود، که از پدری شیرازی و مادری تبریزی، در تهران زاده شد. دوره اول متوسطه را در «دبیرستان البرز» گذرانید. بعد از نقل مکان از خیابان استخر به منزل دیگری در خیابان شیرکوه زعفرانیه، به «دبیرستان شاپور» در محله تجریش رفت و در آنجا در رشته ریاضی تحصیل کرد. در سالهای نوجوانی، ذوقی در نقاشی نشان داد و با شرکت در انجمنهای هنری، نقاشی را پی گرفت
او از شاعران جریان موسوم به شعر دیگر است.
اشعار بسیار زیبا و مفهومی از این شاعر بزرگ و گمنام
تنها یکبار میتوانست
در آغوشاش کِشَد
و میدانست آنگاه چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست به آغوشام پناه آورد؛
ناماش برف بود
تناش برفی
قلباش از برف
و تپشاش صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی،
و من او را
چون شاخهای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم
چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها،
خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری.
جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا.
گوشه زد با ستارهی سحری.
چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید
تا به لُطفِ هوا، به گریهی ابر
از زمینْ رازِ آسمان نچشید.
تازه شد داغِ لالههای طَرّی.
چه خبر؟ مرگِ حقْحق و هوهو.
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
تا که گُنگانِ دهزبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوهگری.
چه خبر؟ مرگِ قول و فصلِ خطاب.
سپر افکند هر زبانآور:
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری؟
چه خبر؟ تا کمانِ غمزه کشید،
از سَمَن تا چمن بشارت رفت؛
نَحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری.
دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند.
شُکْرُلله که از صفای اِرَم
سَمَری ماند و لیلهُالقَمَری.
قصّه نو کرد و تَر نکردم مغز.
چه ثَمَر؟ هیچ، شاهدانِ چمن
همه رفتند و چون برآمد نَغْز
عِشْقِ پیچان به دارِ دیدهوری،
دنیا تَیْه بود و بی سر و ته،
«خانه آبادِ» گفت و دید و شنید
شاهدی میکُنند و بَهبَهبَه
مگسِ بیمَریّ و خِیْلِ خری.
مطلب مشابه: اشعار ایرج میرزا + شعرهای زیبا و تند از این شاعر بذلهگو
در روزی بزرگ، راهسپاریم، اما از فروغ
سوزنی به ما نشسته، تنها
یک سوزن!
روزی بزرگ – آرام آرام – در اصالت ما، دست میبرد
تا شانه – رفته رفته به پس رود
که تنها از دور، از دور توانائیم
در شناختن شانه خود، که همین پرندگان هوا
بر آن فرود میآیند،
و در شناختنِ دستهای خود، دستهای بریده خود،
که همین پرندگان هوا هستند.
در روزی بزرگ، به تو میرسم، به شانه تو
دست میزنم، که به پسنگری و ببینی
که نمیخندم.
در روز بزرگ، تنها
آن که بیشمار سوزن خوردهست، میخندد:
تنها خورشید.
روزی بزرگ، در اصالت ما، دست میبرد
تا، سوزن سوزن، به ماش باز دهد
ما – در یک گفتگوی معمولی روزانه – بر سر خود
نا گهان خبردار میشویم
از تاجی از هوا!
پی میبریم حرکات بیخودانه دستهامان – هنگام گفتگو–
نامههائی از هوا را توشیح کرده است،
نخوانده، توشیح کرده است
شاید در یکی از نامهها، به عشق، معترف شده باشیم
یا به قتل،
و شاید از این روست که بیدلیل، دوست داشته
یا تبعید میشویم
ما که زادگاه، وطن، قلمرومان، چارپایهای کوتاه است،
در دم تبعید – کشیدن چارپایه –
در دم خفقان بدانیم پادشاه هوائیم، پادشاه هوائیم.
در آخرین حنجره، من، بادبانهای بیشمار میبینم.
و بهنگام روز، همین امروز،
صدای افتادن میوههای رسیده را
بر زمین سرد، میشنوم.
اما هنوز، لغتی به شعر نیافزودهام، که آفتاب، کاغذ را
از سایهی دستم، میپوشاند
سوزن، میدرخشد و
کج شده ست!
در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایمتر، از پی تابوتی بیسرپوش
روانهایم و روان بودیم
و سایه گلی، ناف مرده را
پوشاندهست.
به تصویر درختی
که در حوض
زیر یخ زندانیست،
چه بگویم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشید است
که چتر سرگیجهام را
– همچنان که فرو نشستن فوارهها
از ارتفاع گیج پیشانیام میکاهد –
در حریق باز میکند؛
اما بر خورشید هم
برف نشست.
چه بگویم به آوای دور شدن کشتیها
که کالاشان جز آب نیست
– آبی که میخواست باران باشد –
و بادبانهایشان را
خدای تمام خداحافظیها
با کبوتران از شانهی خود رم داده –
خیشها
_ببین!_
شیار آزادی میکنند
در آن غروب که سربازان دل
همه سوراخ گشتهاند.
آزادی: من این عید سروهای ناز را
همه روزه تازه تر مییابم
در چشمانی که انباشته از جملههای بینقطه
و از آسمان خدا آبیتر است.
آزادی : ماهیان نیمه شب آتش گرفتهاند
تا همچنان که هفته
در قلب تو
به پایان میرسد،
دریا را چون شمعدانی هزار شاخه برداری
آزادی
که از حروف جداجدا آفریده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
یکی انتحار کرد و یکی گریست
در بامداد فلج
که حرکت صندلی چرخدار
صدای خروس بود،
و ماهیان حوض
از فرط اندوه
به روی آب آمدند.
دو فرهاد
هر یک با دلی
چون عطر آب، حجیم
لیک تنها با یک تیشه.
زیر چراغ
– ببین ! –
آخرین خالِ دل این چنین سنگ شد
که چشمان بیبی و سرباز
فرار شن را از روی نان توجیه میکند.
روز چندان طولانی بود
که همسایهام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپرکان را بدان فریب دهد.
همچنان که این پاییز فضایی
– این سقوطی را که از یک یکِ ستارگان گرفتهاند –
زیر پرچمِ پوستش
که تمامی رنگهایش را بهار سپید کرده بود،
حس میکرد.
همهی آسمانِ روز
با فقری زیبا همچون کف یک دست
مرا تاجگزاری کرده ست؛
چرا که بر دردی شاهی کردم
که از آن
جز پارهای خرد
نمیشناختم.
دردی آمیخته با پروازی بیبال
که میخواست به القابِ ناملفوظ چهار صد ملکهی روستایی
که مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بیاموزد.
تردید یک ستاره
در شبی که با برف مست میکند.
دردی که شما
از من ذهنیتی خواستید که از فضای گرسنگیتان ملموس تر بود.
تا خوری که مرگ، سکههای نقره را به صدا در میآورد،
یک درد فلسدار که دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست کرده بود؛
دو رود شور بر شانههای لخت تو
که سرت میان ستارگان گیج میرود.
ستارگان به سوی قلبت جاریست
تا قلبت را از بسیاری فلس بکشد.
یگنسرگ کبوتران در آخرین بندرت
– ای مرد ! –
آبستن شدند؛
چرا که بی شک وصیت نامهی تو پر از دانه بود.
چاههای شرقی در چشمان تو
– ای مرد ! –
به آب رسید؛
چراکه برف، قو را که از افق گردن میکشید
تا مرگش را با آواز در بندرها پیاده کند؛
با دو دست بارور
که بیگناهی را مدام به هم تعارف میکردند،
فتح کردی.
و زیباترین خمیازه را کبریت کشید به گاه افروختن
تا سیمای تو حادثهای باشد در میان تاریکی.
آن گاه که برگریزان، این کف زدن شدید بر میخاست
برای نوحی، به شکل پیریی من
که حتی مرگ خود را نیز باخته بود .
در جهت هفت برادران که به یک زخم میمیرند،
تو میتازی
هم تاخت اسبانی
که فرمان رهاییشان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نیامده.
آه، چرا باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی مینماید؟
و گرنه تو عادیترین موسمی
که میباید به چار موسم افزود .
و چشمان تو،
راحتترین روزی که میتوان برای زیستن تصمیم گرفت.
مطلب مشابه: اشعار حسین منزوی + شعرهای عاشقانه و بسیار خاصِ حسین منزوی
اینک خزانهای درپی
از هم برگهای جوان میخواهند!
میتوانستیم توانستن را به برگها بیاموزیم
تا افتادن نیز توانستن باشد.
من کنار کرهیی
که سراسر آن دریاست
به خواب رفتهام
در خطوط سرگردان دست تو
این گلههایی که از چرا باز میگردد.
ماهیان خاکستری،
ماهیان زاغ دیوانه،
ناشتا در سپیدهی سردسیر عزیمت کردهاند.
اگر باز هم بگویند فردا از تمام خاکسترها نان خواهند پخت،
من میپذیرم که مزرعهها سوخته ست.
در سر من
– آن جا که جواهر، تب را
بر اندیشهی شن سنجاق میکند –
ماه با فشار رگبار
به آخرین برج میغلتد
آدمهای بهاری.
چه میکنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه میکنید با پروانهیی که به آب افتد؟
از سر هر انگشت
پروانهیی پریده ست.
پروانهی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانهی کدام انگشت به آب میمیرد؟
من بارها اندیشیدهام
من خزان و برف را پیاده پیمودهام
پیشانی بر پای بهار سودهام
که معیار شما نیست.
آدمهای بهاری.
برگ خشک که از خود راندید
شاید عزیزترین برگ فصل باشد
بر این آب سپید
شاید آخرین امید پروانه باشد.
پیش از صدای خروسان
باور کردم
که پلکهای تو
کتاب صبح را گشود.
از آفتابی که نیآمده بود
از اشک که باید دوباره ریخت،
دهانت برای من خندههای گرمتر داشت.
و خروسان پیش از صدای خود دوباره به خواب شدند
از این که پذیرفتند روزها دیگر با ماست
و این پایانی که ما نیز با آن خواهیم بود.
باور کردم
سوگند به خوابهای جوان
باور کردم بیگناهیی پلکهای تو را
بیگناهیی برگها را
که در نور سپید شدند
سوگند به هر چه سپیدیست
تنها سرو خیانت کرد
که پذیرفتهی همهی فصلها بود.
و بهار همهی فصلهای من بودی
تو بهار همهی دفترچههایی که
چیزی درشان ننوشتم.
بگذار پاسخ دهم
همچنان که دوستانه میگریم.
هرچه بلور است به فصلِ پیش بسپاریم.
بگذار تا با رنگهای تنات
دوست بدارمات:
عریان شو زیر آبشارهای خورشید
حتا انگشترت را
در صدای آنها پرتاب کن
که میخواهند به ما
چیزی را جز این که هست
بباورانند.
تو را با رنگ گلهای به
با رنگهای بلوط
تو را دوست خواهم داشت.
بنفشِ تند از آن زنبقهاست.
گوزنها چه گفتهاند؟
سمهاشان را بر برف نخواهی شمرد
که از این همه خونهای ناشناس
قلیلتر است
خونهایی که در نسیم
دست تو را نیز آغشته است.
گوزنها چه گفتهاند؟
نه.
تو هرگز نخواهی پذیرفت:
شکارچیان رفته
بیرحمانه شادی آوردهاند
زمانی که تو هنوز در جنگلی
زمانی که تو میزایی و برفراز خود
آسمان شسته را
آهسته تر از درد به یاد میآری.
کلیدی در جوی خون افتاد
اینک دو درخت
از عمق سایه به آیین آینه میگروند
و کتاب آینه
از میان دو درخت
در سایه میچکد
و جوی خون خشکید
و کلید بخار شد
من
در بیراهه ها میرفتم
از میان گروهان پرنده که بالهای شان
را
بر درختان عَرعَر کوبیده بودند
در بازوانم
موجی سرخ میرویید
و لرزش کلیدی را در اشکهایم حس میکردم
من آمدهام
تا به جای پنجههای مردهی پاییز
پنجههای زندهی تو را بپذیرم.
من آمدهام تازهتر از هر روز
تا تو را با پیشانیت بخاهم
که بلندتر از رگبار است.
میخواهم دوباره بیآغازم
این بهاری را که خواهی نخواهی
خون مرا در راه ها میدواند
و به دلها میبرد.
این بهاری که
چه عاشقانه است.
و من در برابر همهی دستهایش که گشوده است
ناگزیر به پاسخم
من میدانم
که اندوه من برابر است
با اندوه سواری که صدای سم اسبش را
با صدای خرد شدن آهسته برگها
اشتباه میکند
با شب بویی
که تاریکی خود را از دست میدهد
با نارنجی
که تنها بر میز است
هوای سوختن دستهامان را
به ستارهها رساند
من میدانم
درختان عرعر ما را چشم به راه گذاشتهاند
و چند سواری که قرار بود از دوردست
خبری برای ما آرند
من میدانم که غبار جاده شیشه را
میپوشاند
چنان که دیگر حتی از پس شیشه هم
نمیتوان تو را خوش داشت
نمیتوان تو را به شهری خواند
که در آستان بارانش
زخمهای جوانتر خیال خندیدن دارند
این سواری که شتابناک گذراست
نه منم نه چشم .
دستت را باز کن :
تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی
تو را مینگرم تا کنارم بنشینی
تا دور از خیال چند سواری که شاید بازگشتشان به خنده نباشد
دور از این لبان قرینه
دور از هر رفت
بمانیم و ضامن نور باشیم
شب تابان را از باغ و بیابان به اتاق آوریم تا دوباره بیافروزیم
یخ را زیر نفس آب کنیم و ماهیان را دوباره زنده ببینیم
دشت را یکسره در باران رها کنیم و بخوابیم
تا افق سپید بهاری از مژگان انسانی
تو را مینگرم تا کنارم بنشینی
و دستهایت را در گیسوان من نهان سازی
چون نسیم
چون راز جهان
نظرات کاربران