اشعار حافظ و سعدی درباره عید نوروز + مجموعه اشعار بلند و کوتاه درباره جشن باستانی نوروز

نوروز جشن باستانی ما ایرانیان است که در ادبیات فارسی خاستگاه آن به شاهنامه فردوسی برمی‌گردد. اما دو شاعر دیگر بزرگ ایرانی یعنی حافظ و سعدی نیز درباره این جشن باستانی اشعار بسیار زیبایی را سروده‌اند. در ادامه با سایت بزرگ سبکنو همراه شوید تا نگاهی بر این اشعار داشته باشیم.

اشعار حافظ شیرازی درباره عید نوروز

نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد

چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل

تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد

گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر

مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی

مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید

از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود

چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی

که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش

که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی

وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است

حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف

گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد

صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

اشعار حافظ شیرازی درباره عید نوروز

مطلب مشابه: تبریک عید دوستانه و با حال + متن های بسیار خاص و باحال برای تبریک عید

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن

که قارون را ضررها داد سودای زراندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است

که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی

به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست

مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن

کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی

که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست

مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش

خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع

که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم

بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش

که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه

ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده

جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

    روز عید است و من امروز در آن تدبیرم

    که دهم حاصل سی‌روزه و ساغر گیرم

    چند روزیست که دورم ز رخ ساقی و جام

    بس خجالت که به روی آمد ازین تقصیرم

    من به خلوت ننشینم پس از این، ور به مثل

    زاهد صومعه بر پای نهد زنجیرم

    پند پیرانه دهد واعظ شهرم لیکن

    من نه آنم که دگر پند کسی بپذیرم

    آن که بر خاک در میکده جان داد کجاست

    تا نهم در قدم او سر و پیشش میرم

    می به زیر کش و سجادهٔ تقوی بر دوش

    آه اگر خلق شوند آگه از این تزویرم

    خلق گویند که حافظ سخن پیر نیوش

    سالخورده میی امروز به از صد پیرم

    ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید

    وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید

    شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام

    بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید

    قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت

    باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید

    گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش

    من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید

    با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ

    از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید

    دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک

    جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید

    این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت

    وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید

    عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق

    گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید

    تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد

    این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید

اشعار حافظ شیرازی درباره عید نوروز

    جهان بر ابروی عید از هلال وسمه کشید

    هلال عید در ابروی یار باید دید

    شکسته گشت چو پشت هلال قامت من

    کمان ابروی یارم چو وسمه بازکشید

    مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت

    که گل به بوی تو بر تن چو صبح جامه درید

    نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود

    گل وجود من آغشته گلاب و نبید

    بیا که با تو بگویم غم ملالت دل

    چرا که بی تو ندارم مجال گفت و شنید

    بهای وصل تو گر جان بود خریدارم

    که جنس خوب مبصر به هر چه دید خرید

    چو ماه روی تو در شام زلف می‌دیدم

    شبم به روی تو روشن چو روز می‌گردید

    به لب رسید مرا جان و برنیامد کام

    به سر رسید امید و طلب به سر نرسید

    ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند

    بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید

    خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد

    که در دستت بجز ساغر نباشد

    زمان خوشدلی دریاب و در یاب

    که دایم در صدف گوهر نباشد

    غنیمت دان و می خور در گلستان

    که گل تا هفته دیگر نباشد

    ایا پرلعل کرده جام زرین

    ببخشا بر کسی کش زر نباشد

    بیا ای شیخ و از خمخانه ما

    شرابی خور که در کوثر نباشد

    بشوی اوراق اگر همدرس مایی

    که علم عشق در دفتر نباشد

    ز من بنیوش و دل در شاهدی بند

    که حسنش بسته زیور نباشد

    شرابی بی خمارم بخش یا رب

    که با وی هیچ درد سر نباشد

    من از جان بنده سلطان اویسم

    اگر چه یادش از چاکر نباشد

    به تاج عالم آرایش که خورشید

    چنین زیبنده افسر نباشد

    کسی گیرد خطا بر نظم حافظ

    که هیچش لطف در گوهر نباشد

اشعار سعدی درباره عید نوروز

اشعار سعدی درباره عید نوروز

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسدگو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرمست ای گل کجایی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بودست و باشد

برادر جز نکونامی میندوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز

منه دل بر سرای عمر سعدی

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

برخیز که می‌رود زمستان

بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه

منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار

زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز

در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق

در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند

در زیر گلیم عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز

و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار

بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست

آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست

بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست

سهلست جفای بوستانبان

این باد بهار بوستانست

یا بوی وصال دوستانست

دل می‌برد این خط نگارین

گویی خط روی دلستانست

ای مرغ به دام دل گرفتار

بازآی که وقت آشیانست

شب‌ها من و شمع می‌گدازیم

اینست که سوز من نهانست

گوشم همه روز از انتظارت

بر راه و نظر بر آستانست

ور بانگ مؤذنی بر‌آید

گویم که درای کاروانست

با آن همه دشمنی که کردی

بازآی که دوستی همانست

با قوت بازوان عشقت

سرپنجه صبر ناتوانست

بیزاری دوستان دمساز

تفریق میان جسم و جانست

نالیدن دردناک سعدی

بر دعوی دوستی بیانست

آتش بنی قلم درانداخت

وین حبر که می‌رود دخانست

مطلب مشابه: متن تبریک نوروز (متن های دوستانه و رسمی عید مبارک)

اشعار سعدی درباره عید نوروز

باد بهاری وزید، از طرف مرغزار

باز به گردون رسید، نالهٔ هر مرغ‌زار

سرو شد افراخته، کار چمن ساخته

نعره زنان فاخته، بر سر بید و چنار

گل به چمن در برست، ماه مگر یا خورست

سرو به رقص اندرست، بر طرف جویبار

شاخ که با میوه‌هاست، سنگ به پا می‌خورد

بید مگر فارغست، از ستم نابکار

شیوهٔ نرگس ببین، نزد بنفشه نشین

سوسن رعنا گزین، زرد شقایق ببار

خیز و غنیمت شمار، جنبش باد ربیع

نالهٔ موزون مرغ، بوی خوش لاله‌زار

هر گل و برگی که هست، یاد خدا می‌کند

بلبل و قمری چه خواند، یاد خداوندگار

برگ درختان سبز، پیش خداوند هوش

هر ورقی دفتریست، معرفت کردگار

وقت بهارست خیز، تا به تماشا رویم

تکیه بر ایام نیست، تا دگر آید بهار

بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان

طوطی شکرفشان، نقل به مجلس بیار

بر طرف کوه و دشت، روز طوافست و گشت

وقت بهاران گذشت، گفتهٔ سعدی بیار

بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار

خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار

صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار

که نه وقتست که در خانه بخفتی بیکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق

نه کم از بلبل مستی تو، بنال ای هشیار

آفرینش همه تنبیه خداوند دلست

دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود

هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‌اند

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار

خبرت هست که مرغان سحر می‌گویند

آخر ای خفته سر از خواب جهالت بردار

هر که امروز نبیند اثر قدرت او

غالب آنست که فرداش نبیند دیدار

تا کی آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش

حیف باشد که تو در خوابی و نرگس بیدار

کی تواند که دهد میوه‌ی الوان از چوب؟

یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار

وقت آنست که داماد گل از حجله‌ی غیب

به در آید که درختان همه کردند نثار

آدمی‌زاده اگر در طرب آید نه عجب

سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار

باد بوی سمن آورد و گل و نرگس و بید

در دکان به چه رونق بگشاید عطار؟

خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز

نقشهایی که درو خیره بماند ابصار

ارغوان ریخته بر دکه خضراء چمن

همچنانست که بر تخته‌ی دیبا دینار

این هنوز اول آزار جهان‌افروزست

باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار

اشتراک گذاری

نظرات کاربران