اشعار خیام؛ گزیده بهترین اشعار خیام نیشابوری و مجموعه شعر عاشقانه و فلسفی او

خیام یکی از بزرگترین شاعران شعر فارسی است که بسیاری او را ادامه دهنده مکتب اپیکور می‌دانند. ما امروز در سبکنو قصد داریم تا به بهترین شعرهای این بزرگ مرد ایرانی بپردازیم، پس در ادامه متن همراه ما باشید.

در دیگر بخش ها اشعار حافظ ، اشعار سعدی و اشعار مولانا را هم بخوانید.

خیام چگونه شعر می‌گفت

اشعار خیام؛ گزیده بهترین اشعار خیام نیشابوری و مجموعه شعر عاشقانه و فلسفی او

و به دو زبان فارسی و عربی نیز شعر می‌سرود و در علوم مختلف کتاب‌های با ارزشی نوشته است. خیام در زمان خود دارای مقام و شهرت بوده است و معاصران او همه وی را به لقب‌های بزرگی مانند امام، فیلسوف و حجة الحق ستوده اند. او در زمان دولت سلجوقیان زندگی می‌کرد که قلمرو حکومت آنان از خراسان گرفته تا کرمان، ری، آذربایجان و کشور‌های روم، عراق و یمن و فارس را شامل می‌شد.

شهرت او گرچه بیشتر به شاعری است، اما در واقع خیام فیلسوف و ریاضی دانی بود که به آثار ابوعلی سینا پرداخت و یکی از خطبه‌های معروف او را در باب یکتایی خداوند به فارسی ترجمه کرد. اولین اشاره‌ای که به شعر خیام شده، صد سال پس از مرگ اوست.

نوشته اند که خیام را به تدریس و نوشتن کتاب رغبت چندانی نبود. شاید به دلیل آنکه شاگردان هوشمند برگزیده‌ای پیرامون خود نمی‌یافت و چه بسا از آن جهت که اوضاع روزگار خود را، که مقارن حکومت سلجوقیان و مخالفت شدید با فلسفه و زمان رونق بازار بحث‌ها و جدل‌های فقیهان و ظاهربینان بود، شایسته ابراز اندیشه‌های آزاد و بلند نمی‌دید.

با این همه، از او نوشته‌های بسیار برجای مانده که در قرون وسطی به لاتین ترجمه شد و مورد توجه اروپائیان قرار گرفت.

شعرهای فلسفی خیام

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده است

اشعار خیام

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

تا کی غم آن خورم که دارم يا نه

وين عمر به خوشدلی گذارم يا نه

پرکن قدح باده که معلومم نيست

کاين دم که فرو برم برآرم يا نه خیام

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده‌ ست و روزی که گذشت

ای دل ز زمانه رسم احسان مطلب

وز گردش دوران سرو سامان مطلب

درمان طلبي درد تو افزون گردد

با درد بسازو هيچ درمان مطلب خیام

شعرهای عاشقانه خیام

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است

رو شاد بزی اگر چه بر تو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت

هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت

روزی كه نيامدست و روزی كه گذشت خیام

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

در هر دشتی كه لاله زاری بوده است

آن لاله ز خون شهرياری بوده است

چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد

خاليست كه بر رخ نگاری بوده است خیام

مطلب مشابه: اشعار پروین اعتصامی؛ گزیده اشعار عاشقانه، شعر بلند و کوتاه از این شاعر

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست بهرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست

پندار که هرچه نیست در عالم هست

شعر های عاشقانه خیام

آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست

با اهل زمانه صحبت از دور نكوست

آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست

چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خیام

عمریست مرا تیره و کاریست نه راست

محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست

ما را ز کس دگر نمیباید خواست

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم

آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام

هر ذره که در خاک زمینی بوده است

پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کانهم رخ خوب نازنینی بوده است

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

وین حرف معما نه تو دانی و نه من

هست از پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام

مطلب مشابه: اشعار نظامی گنجوی؛ گزیده شعر تک بیتی، غزل و اشعار عاشقانه نظامی

شعرهای زیبای خیام

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

شعرهای زیبای خیام

در کارگه کوزه گری بودم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

هر یک به زبان حال با من گفتند

کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام

آنها که کهن شدند و اینها که نوند

هر کس بمراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان بکس نماند باقی

رفتند و رویم دیگر آیند و روند

یک عمر به کودکی به استاد شدیم

یک عمر زاستادی خود شاد شدیم

افسوس ندانیم که ما را چه رسید

از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام

افسوس که نامه جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

افسوس ندانم که کی آمد کی شد

مطلب مشابه: اشعار سنایی؛ گلچین اشعار عاشقانه، غزلیات، قصاید و ترجیعات این شاعر

افسوس كه نامه جواني طي شد

و آن تازه بهار زندگاني دي شد

وآن مرغطرب كه نام او بود شباب

فرياد ندانم كی آمد و كی شد خیام

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نی‌نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

شعرهای زیبای خیام

    گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است

    ور بر تن تو عمر لباسی چست است

    در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا

    هان تکیه مکن که چارمیخش سست است

این قافله عمر عجب میگذرد

دریاب دمی که با طرب میگذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب میگذرد

    فصل گل و طرف جویبار و لب کشت

    با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت

    پیش آر قدح که باده نوشان صبوح

    آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

مطلب مشابه: اشعار عطار نیشابوری؛ اشعار برگزیده ناب عاشقانه کوتاه و بلند عطار

    کنون که ز خوشدلی بجز نام نماند

    يک همدم پخته جز می خام نماند

    دست طرب از ساغر می باز مگیر

    امروز که در دست بجز جام نماند

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده‌ ست ترا

تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

    عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ ست نه راست

    محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

    شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست

    ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست

شعرهای زیبای خیام

هر راز که اندر دل دانا باشد

باید که نهفته‌ تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد در

آن قطره که راز دل دریا باشد

    ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست

    دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست

    می نوش و گلی بچین که تا درنگری

    گل خاک شده‌ ست و سبزه خاشاک شده‌ ست

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد

بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید

کو دامن خویشتن فراهم گیرد

    دریاب که از روح جدا خواهی رفت

    در پرده اسرار فنا خواهی رفت

    می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

    خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

مطلب مشابه: اشعار عارف قزوینی؛ مجموعه عاشقانه تصنیف، غزلیات و تک بیتی زیبا

هم دانه امید به خرمن ماند

هم باغ و سرای بی تو و من ماند

سیم و زر خویش از درمی تا بجوی

با دوست بخور گر نه بدشمن ماند

    در فصل بهار اگر بتی حور سرشت

    یک ساغر می‌دهد مرا بر لب کشت

    هرچند به نزد عامه این باشد زشت

    سگ به ز من ار برم دگر نام بهشت

شعرهای زیبای خیام

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نئی غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش غم بوده و نابوده مخور

    در دایره‌ ای که آمد و رفتن ماست

    او را نه بدایت نه نهایت پیداست

    کس می‌نزند دمی در این معنی راست

    کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

دی کوزه‌ گری بدیدم اندر بازار

بر پاره گلی لگد همی زد بسیار

و آن گل بزبان حال با او می‌گفت

من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار

    در خواب بدم مرا خردمندی گفت

    کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

    کاری چه کنی که با اجل باشد جفت

    می خور که به زیر خاک می‌باید خفت

مطلب مشابه: اشعار رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه رباعیات، مثنوی و قصاید زیبای این شاعر

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم

وین یکدم عمر را غنیمت شمریم

فردا که ازین دیر فنا در گذریم

با هفت هزار سالگان سر بسریم

    در پرده اسرار کسی را ره نیست

    زین تعبیه جان هیچ‌ کس آگه نیست

    جز در دل خاک هیچ منزل‌ گه نیست

    می خور که چنین فسانه‌ ها کوته نیست

مائیم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایه دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آیینه زنگ خورده و جام جمیم

شعرهای زیبای خیام

دارنده چو ترکیب طبایع آراست

    از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست

    گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

    ورنیک نیامد این صور عیب که راست

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت بتو خود نیامدی از دگران

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

    چون هست به هرچه هست نقصان و شکست

    انگار که هرچه هست در عالم نیست

    پندار که هرچه نیست در عالم هست

مطلب مشابه: اشعار فردوسی؛ مجموعه شعر تک بیتی، دو بیتی و اشعار عاشقانه این شاعر بزرگ

از کوزه گری کوزه خریدم باری

آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری

شاهی بودم که جام زرینم بود

اکنون شده‌ام کوزه هر خماری

    چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

    نتوان به امید شک همه عمر نشست

    هان تا ننهیم جام می از کف دست

    در بی‌ خبری مرد چه هشیار و چه مست

تا کی غم آن خورم که دارم یا نه

وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه

پرکن قدح باده که معلومم نیست

کاین دم که فرو برم برآرم یا نه

چون لاله به نوروز قدح گیر بدست

    با لاله رخی اگر ترا فرصت هست

    می نوش بخرمی که این چرخ کهن

    ناگاه تو را چون خاک گرداند پست

شعرهای زیبای خیام

آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی

معذوری اگر در طلبش میکوشی

باقی همه رایگان نیرزد هشدار

تا عمر گرانب ها بدان نفروشی

    چون چرخ به کام یک خردمند نگشت

    خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

    چون باید مرد و آرزوها همه هشت

    چه مور خورد بگور و چه گرگ به دشت

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی

مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی

بادیم همه باده بیار ای ساقی

در گوش دلم گفت فلک پنهانی

حکمی که قضا بود ز من میدانی

در گردش خویش اگر مرا دست بدی

خود را برهاندمی ز سرگردانی

    ترکیب طبایع چون به کام تو دمی‌ ست

    رو شاد بزی اگر چه برتو ستمی است

    با اهل خرد باش که اصل تن تو

    گردی و نسیمی و غباری و دمی است

بر خیر و مخور غم جهان گذران

خوش باشو دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم

با این همه مستی زتو هُشیار تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام

شعرهای زیبای خیام

    چون روزی و عمر بيش و کم نتوان کرد

    خود را به کم و بيش دژم نتوان کرد

    کار من و تو چنان که رای من و توست

    از موم بدست خويش هم نتوان کرد

    چون چرخ بکام یک خردمند نگشت

    خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

    چون باید مرد و آرزوها همه هشت

    چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت

شعر های فلسفی خیام

خیام اگر ز باده مستی خوش باش

با ماه رخی اگر نشستی خوش باش

چون عاقبت کار جهان نیستی است

انگار که نیستی چو هستی خوش باش

از جمله رفتگان این راه دراز

باز آمده ای کو که به ما گوید باز

هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز

چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام

می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست

هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست

دیدم به سر عمارتی مردی فرد

کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد

وان گِل با زبان حال با او می گفت

ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام

شعر های فلسفی خیام

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

    یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد

    از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد

    مامور کم از خودی چرا باید بود

    یا خدمت چون خودی چرا باید کرد

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی باده گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زما و نه نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام

    آن قصر که با چرخ همی زد پهلو

    بر درگه آن شهان نهادندی رو

    دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای

    بنشسته همی گفت که کوکوکوکو

امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد

یا در پی نیستی و هستی گذرد

می خور که چنین عمر که غم در پی اوست

آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت

شعر های فلسفی خیام

افسوس که سرمایه زکف بیرون شد

در پای اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی

کاحوال مسافران دنیا چون شد خیام

این کوزه چو من عاشق زاری بوده است

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست

ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است

دریاب که هفته دگر خاک شده است

می نوش و گلی بچین که تا درنگری

گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است

بر شاخ امید   اگر  بَری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی

بر سنگ زدم   دوش  سبوی کاشی

سرمست بدم که کردم این عیاشی

با من   به  زبان   حال   می‌گفت   سبو

من چون تو بدم تو نیز چون من باشی

ای کاش که جای آرمیدن بودی

یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک

چون   سبزه امید   بر دمیدن  بودی

ای دوست حقیقت شنو از من سخنی

با بادهٔ لعل  باش  و با  سیم تنی

کان کس  که  جهان کرد فراغت دارد

از سُبلَت چون تویی و ریش چو منی

ای دل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان   دانا    نرسی

اینجا به مِی   لَعل بهشتی میساز

کانجا که بهشت است رسی یا نرسی

شعر های فلسفی خیام

ای آنکه  نتیجهٔ  چهار   و هفتی

وز هفت و چهار دایم اندر تفَت

می خور که هزار بار بیشت گفتم

باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی

بر خیر و مخور غم جهان گذران

خوش باشو دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم

با این همه مستی زتو هُشیار تریم

تو خون کسان خوری و ما خون رزان

انصاف بده کدام خونخوار تریم؟

دیدم به سر عمارتی مردی فرد

کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد

وان گِل با زبان حال با او می گفت

ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

هرچند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانه خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا

شعر های فلسفی خیام

افسوس که نامه جوانی طی شد

وان تازه بهار زندگانی دی شد

حالی که ورا نام جوانی گفتند

معلوم نشد که او کی آمد کی شد

جامی است که عقل آفرین می زندش

صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش

این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می زندش

می خوردن و شاد بودن آیین منست

فارغ بودن از کفر و دین، دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتا دل خرم تو کابین منست

ای بی خبران شکل مجسم هیچ است

وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است

خوش باش که در نشیمن کون و فساد

وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است

می نوش که عمر جاودانی اینست

خود حاصلت از دور جوانی اینست

هنگام گل و مل است و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی اینست

این کهنه رباط را که عالم نام است

و آرامگه ابلق صبح و شام است

بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است

قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است

یک چند به کودکی به استاد شدیم

یک چند به استادی خود شاد شدیم

پایان سخن شنو که ما را چه رسید

از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دلفروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

من بی می ناب زیستن نتوانم

بی باده کشید بار تن نتوانم

من بنده آن دمم که ساقی گوید

یک جام دگر بگیر و من نتوانم

گر یک نفست ز زندگانی گذرد

مگذار که جز به شادمانی گذرد

هشدار که سرمایه سودای جهان

عمرست چنان کش گذرانی گذرد

گویند هر آن کسان که با پرهیزند

زآن‌سان که بمیرند چنان برخیزند

ما با می و معشوقه از آنیم مدام

باشد که به حشرمان چنان انگیزند

شعر های فلسفی خیام

ز آن می که حیات جاودانی‌ست بخور

سرمایه لذت جوانی‌ست بخور

سوزنده چو آتش است لیکن غم را

سازنده چو آب زندگانی‌ست بخور

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش کن تو این دل شیدا را

می نوش بماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست

دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری

گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر

باغ طربت به سبزه آراسته گیر

و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم

بنشسته و بامداد برخاسته گیر

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی است

رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی است

گرچه غم و رنج من درازی دارد

عیش و طرب تو سرفرازی دارد

بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک

در پرده هزار گونه بازی دارد

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من

این حل معما نه تو خوانی و نه من

هست در پس پرده گفتگوی من و تو

چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من

اکنون که گل سعادتت پربار است

دست تو ز جام می چرا بیکار است؟

می‌خور که زمانه دشمنی غدار است

دریافتن روز چنین دشوار است

برخیز و مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران

امروز ترا دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند

ز آنروی که هست کس نمی‌داند گفت

شعر های فلسفی خیام

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و به جام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت

چه مور خورد بگور و چه گرگ به دشت

در خواب بدم مرا خردمندی گفت

کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چه کنی که با اجل باشد جفت

می خور که به زیر خاک می‌باید خفت

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست

محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست

ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت

با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت

پیش آر قدح که باده نوشان صبوح

آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من می‌گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

می لعل مذابست و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است

اشکی است که خون دل درو پنهان است

آن را که به صحرای علل تاخته‌اند

بی او همه کارها بپرداخته‌اند

امروز بهانه‌ای در انداخته‌اند

فردا همه آن بود که در ساخته‌اند

اجرام که ساکنان این ایوانند

اسباب تردد خردمندانند

هان تاسر رشته خرد گم نکنی

کانان که مدبرند سرگردانند

تا راه قلندری نپویی نشود

رخساره بخون دل نشویی نشود

سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان

آزاد به ترک خود نگویی نشود

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید

بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز میفروشان کایشان

به زان که فروشند چه خواهند خرید

چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد

دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنانکه رای من و تست

از موم بدست خویش هم نتوان کرد

شعر های فلسفی خیام

دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود

غم خوردن بیهوده نمیدارد سود

پر کن قدح می به کفم درنه زود

تا باز خورم که بودنی‌ها همه بود

روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد

ابر از رخ گلزار همی شوید گرد

بلبل به زبان پهلوی با گل زرد

فریاد همی کند که می باید خورد

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده ست فریاد مکن

برنامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

این اهل قبور خاک گشتند و غبار

هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار

آه این چه شراب است که تا روز شمار

بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار

از تن چو برفت جان پاک من و تو

خشتی دو نهند بر مغاک من و تو

و آنگاه برای خشت گور دگران

در کالبدی کشند خاک من و تو

در پرده اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

بر من قلم قضا چو بی من راندند

پس نیک و بدش ز من چرا می‌دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجتم به داور خوانند

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پرده اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

شعر های فلسفی خیام

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی

اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت

ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

ای چرخ فلک خرابی از کینه تست

بیدادگری شیوه دیرینه تست

ای خاک اگر سینه تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینه تست

گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است

ور بر تن تو عمر لباسی چست است

در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا

هان تکیه مکن که چارمیخش سست است

چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ

پیمانه که پر شود چه شیرین و چه تلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سلخ به غره آید از غره به سلخ

آن‌ها که کهن شدند و این‌ها که نوند

هر کس بمراد خویش یک تک بدوند

این کهنه جهان بکس نماند باقی

رفتند و رویم دیگر آیند و روند

شعر های فلسفی خیام

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد

در پای اجل بسی جگرها خون شد

کس نامد از آن جهان که پرسم از وی

کاحوال مسافران عالم چون شد

بر پشت من از زمانه تو میاید

وز من همه کار نانکو میاید

جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو

گفتا چکنم خانه فرو میاید

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده‌ست ترا

تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

بر چشم تو عالم ار چه می‌آرایند

مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند

بربای نصیب خویش کت بربایند

اشعار خیام درباره خداوند

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهره این

قومی متفکرند اندر ره دین

قومی به گمان فتاده در راه یقین

می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی

کای بیخبران راه نه آنست و نه این

قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گه‌گاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم

کاندر همه‌جا مدام خوانند آن را

تا چند زنم به روی دریاها خشت

بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت

خیام که گفت دوزخی خواهد بود

که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت

اشعار خیام درباره خداوند

گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی

احوال فلک جمله پسندیده بُدی

ور عدل بُدی به کارها در گردون

کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی

گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولیست خلاف دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کف دست

من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

گر بر فلکم دست بدی چون یزدان

برداشتمی من این فلک را ز میان

از نو فلکی دگر چنان ساختمی

کآزاده به کام دل رسیدی آسان

ای دل تو به اسرار معما نرسی

در نکته زیرکان دانا نرسی

اینجا به می لعل بهشتی می‌ساز

کآنجا که بهشت است رسی یا نرسی

گویند بهشت و حورعین خواهد بود

آنجا می و شیر و انگبین خواهد بود

گر ما می و معشوق گزیدیم چه باک

چون عاقبت کار چنین خواهد بود

ماییم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه پر درد شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

اشعار خیام درباره خداوند

آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقه خاک نهاد

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می نخوری

صد لقمه خوری که می غلام‌ست آن را

دارنده چو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

ور نیک نیامد این صور عیب که راست

یک جرعه می ز ملک کاووس به است

از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحرگاه زند

از طاعت زاهدان سالوس به است

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *