سیف فرغانی از شاعران قرن هفتم و هشتم هجری است که در دیوان او قطعات و قصاید و غزل های ارزنده ای دیده می شود. شناخت ویژگی های شعری و اندیشه وی نیازمند تحقیق و پژوهش است.
در ادامه مجموعه ایی از رباعیات سیف فرغانی، اشعار برگزیده سیف فرغانی و اشعار زیبا را برای شما ارائه کرده ایم.
غزلیات سیف فرغانی
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضه فرمان اوستسوره حمد و ثنای او بخوان
کآیت عز و علا در شان اوستگر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او می کن که نعمت آن اوستبر زمین هر ذره خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوستاز عطای او به ایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوستبر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما احسان اوستاز جهان کمتر ثنا گوی ویست
سیف فرغانی که این دیوان اوست
چنان عشقش پریشان کرد ما را
که دیگر جمع نتوان کرد ما را
رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما رابازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگاراای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز ناله های زارم زحمت بود شما رااز عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم بگل فروشد در کوی تو قضا را
چو بیند روی تو ای نازنین گل
کند بر تو هزاران آفرین گلتو با این حسن اگر در گلشن آیی
نهد پیش رخت رو بر زمین گلاگر بلبل کند ذکر تو در باغ
ز نامت نقش گیرد چون نگین گلچو از ذکر لبت شیرین کند کام
شود در حلق زنبور انگبین گلگلی تو از گریبان تا به دامن
بهر جانب بریز از آستین گلاگر در خانه گل خواهی به هر وقت
برو آیینه برگیر و ببین گلندارد باغ جنت همچو تو سرو
نباشد شاخ طوبی را چنین گلبه رنگ و بو چو تو نبود که چون تو
خط و خالی ندارد عنبرین گلاگر با من نشینی عیب نبود
که دایم خار دارد همنشین گل
مطلب مشابه: اشعار احمد شاملو + مجموعه شعرهای احساسی و زیبا از استاد شعر فارسی
اشعار زیبا از سیف فرغانی
سعدی مگر چو من بود، آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»
تو اگر آن منی هر دو جهان آن منست…
مرا با تو وصال ای جان، میسر کی شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گویندم تو می آیی
اگر دلست بجان می خرد هوای ترا
وگر تن است بدل می کشد جفای ترا
ای رفته از بَرِ ما، ما گفته همچو سعدی
«خوش میروی به تنها، تَنها فدای جانت»
گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را
هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
رفتی و نام تو ز زبانم نمی رود
واندیشه تو از دل و جانم نمی رود
رباعیات سیف فرغانی
دل در طلب تو خستگیها دارد
کارش ز غم تو بستگیها دارد
هر چند که پشت لشکر هستیم اوست
زان روی بسی شکستگیها دارد
دل را چو بعشق تو سپردم چکنم
دل دادم و اندوه تو بردم چکنم
من زنده بعشق توام ای دوست و لیک
از آرزوی روی تو مردم چکنم
ای سوخته شمع مه ز تاب رویت
وز خط تو افزون شده آب رویت
این طرفه که دل گرم نشد با تو مرا
جز وقت زوال آفتاب رویت
گر زان توام هردو جهانم بستان
باکی نبود سود و زیانم بستان
باز آی بپرسش و ببین چشم ترم
لب بر لب خشکم نه و جانم بستان
کردم همه عمر آنچه نمی باید کرد
از کرده او حذر نمی شاید کرد
امروز چنینم و ندانم فردا
تا با من بیچاره چه فرماید کرد
شب نیست که از غمت دلم جوش نکرد
واز بهر تو زهر اندهی نوش نکرد
ای جان جهان هیچ نیاوردی یاد
آن را که تراهیچ فراموش نکرد
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذردوین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد…
در دیدن این مدینه زمزم آب
از مکه اگر سعی کنی هست صواب
زیرا که درو مقام دادر امروز
رکنی که ازو کعبه دلهاست خراب
مطلب مشابه: شعر غمگین جدایی سوزناک؛ 50 اشعار غمگین درباره جدا شدن و جدایی
اشعار برگزیده سیف فرغانی
دلبرا تا تو یار خویشتنی
در پی اختیار خویشتنیبی قرارند مردم از تو و تو
همچنان برقرار خویشتنیعالم آیینه جمال تو شد
هم تو آیینه دار خویشتنی
قرآن چه بود مخزن اسرار الهی
گنج حکم و حکمت آن نامتناهی
ساقیِ عشقِ تو ما را به زبانِ شیرین
شربتی داد خوش و شورِ تو درما افگندعاشقِ رویِ تو از خلق بوَد بیگانه
مرد را عشقِ تو از خویش ببُرّ َد پیوندگر بَرو عرضه کنی هشت بهشت اندر وی
نکند بی تو قرار و نکند جز تو پسندهر که را عشقِ تو بیمار کند جانش را
ندهد شهد شفا و نکند زهرِ گزند…
مال دنیا بآخرت نرود
گرنه صرفش کنی باحسانیبا تو اینجا نماند ار از خیر
نگماری برو نگهبانیدر قیامت زند بر آتشت آب
گر تو اینجا بکس دهی نانی
مطلب مشابه: شعر دلبرانه عاشقانه بی نظیر ( قشنگ ترین اشعار دلبری رمانتیک برای همسر)
بهترین اشعارسیف فرغانی
ای رفته رونق از گل روی تو باغ را
نزهت نبوده بی رخ تو باغ و راغ راهر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زیب و زینت است کزا شکوفه باغ رادر کار عشق تو دل دیوانه را خرد
زآن سان زیان کند که جنون مر دماغ رازردی درد بر رخ بیمار عشق تو
اصلیست آنچنانکه سیاهی کلاغ رادلرا برای روشنی و زندگی، غمت
چون شمع را فتیل و چو روغن چراغ رااول قدم ز عشق فراغت بود ز خود
مزد هزار شغل دهند این فراغ رااز وصل تو نصیب برد سیف اگر دهند
طوق کبوتر و پر طاوس زاغ را
دنیا که من و تو را مکان است
بنگر که چه تیره خاکدان استپر کژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگان است
از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزماز گریه و سوز من او فارغ و من هر شب
چون شمع ز هجر او میگریم و میسوزمدر خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی
بیروی چو خورشیدت چون شب گذرد روزمدر عشق که مردم را از پوست برون آرد
از شوق شود پاره هر جامه که بردوزمهر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد
چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم
همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟
یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟
دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب
که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست
ای تماشای رخت داروی بیماری عشق
خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست
هر کجا دل شدهای بر سر کویت بینم
گویم المنةلله که مرا یاری هست
گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست
که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست…
به جای سخن گر به تو جان فرستم
چنان دان که زیره به کرمان فرستمتو دلدار اهل دلی شاید ار من
به دلدار صاحب دلان جان فرستمسخن از تو و جان ز من این به آید
که تو این فرستی و من آن فرستماگر چه من از شرمساری نیارم
که شبنم سوی آب حیوان فرستمتویی بحر معنی و من تشنهٔ تو
نگویی زلالی به عطشان فرستم؟
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه حافظ شیرازی + زیباترین شعرهای احساسی و عاشقانه این شاعر بزرگ
نظرات کاربران