اشعار سیمین بهبهانی؛ اشعار اجتماعی این شاعر

سیمین بهبهانی از شاعران معاصر و درجه یک ایرانی بود که توانست برای خود نامی دست و پا کند. ما امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو اشعار سیمین بهبهانی را برای شما عزیزان قرار خواهیم داد. در ادامه با ما باشید.

بیوگرافی کوتاه سیمین بهبهانی

سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی (زاده ۲۸ تیر ۱۳۰۶ – درگذشت ۲۸ مرداد ۱۳۹۳)، معلم، نویسنده، شاعر و غزل‌سرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود. سیمین بهبهانی در طول زندگی‌اش بیش از ۶۰۰ غزل سرود که در بیست کتاب منتشر شده‌اند.

شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی همچون عشق به میهن، زمین‌لرزه، انقلاب، جنگ، فقر، تن‌فروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر می‌گیرند.

او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است. سیمین بهبهانی، دو بار در سال‌های ۱۹۹۹ و ۲۰۰۲، نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد و همچنین، چندین جایزه بین‌المللی دریافت کرده‌ است.

اشعار عاشقانه و اجتماعی این شاعر

رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده

شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده

کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟

شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟

خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه

چشم سیاه چادر با این چراغ مرده

رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی

چشمان مهربانش یک قطره ناسترده

در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه

این شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده

بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت

روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده

می رفت و گرد راهش از دود آه تیره

نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده

سودای همرهی را گیسو به باد دادی

رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

 گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟

 کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم

 که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

 نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته دل به من کس

 چو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… من

 ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک

 به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من

 نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

 که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من

 ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟

 که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

 ستاره‌ها نهفتم، در آسمان ابری

 دلم گرفته‌ای دوست ، هوای گریه با من

اشعار عاشقانه و اجتماعی این شاعر

فعل مجهول

“بچه ها صبحتان به خیر سلام

درس امروز فعل مجهول است

فعل مجهول چیست؟می دانید

نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانـــــــم زبان چو آو یزی

در تهیگاه زنــــگ می لــغزید

صوت ناسازم آن چنان که مگر

شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتــــی داد آن سخن دادم

حقّ گفتـــــــار را ادا کــــردم

تا ز “اعجـــــاز” خود شوم آگاه

ژاله را زان میان صـــــدا کردم

“ژاله از درس من چه فهمیدی؟”

پاسخ من سکوت بود و سکوت

” د جوابم بده کجـــــا بودی ؟

رفته بودی به عالم هپـــروت؟”

خنده ی دختران و غرّش من

ریخت بر فرق ژاله چون باران

لیک او بود غرق حیرت خویش

غافل از اوستاد و از یـــــاران

خشـــــمگین انتقام جـــو گفتم:

“بچه ها گوش ژاله سنگین است”

دختری طعنه زد که ” نه خـــــانم

درس در گوش ژاله یاسین است”

بــــاز هم خنده ها و همهمه ها

تند و پیگیر می رسید به گوش

زیـــــــر آتشفشان دیده ی من

ژاله آرام بود و سرد و خـــموش

رفته تا عمـــــق چشم حیرانم

آن دو مـــــیخ نگاه خــیره ی او

موج زن در دو چشم بی گنهش

رازی از روزگـــــار تـــــــیره ی او

آن چه در آن نگاه می خواندم

قصه ی غصه بود و حرمان بود

ناله ای کرد و در ســــخن آمد

با صدایی که سخت لرزان بود:

فعل مجهول فعل آن پدری است

که دلـــــــــــم را ز درد پرخون کرد

خواهرم را به مشت و سیلی کوفت

مـــــــادرم را ز خــــــانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح

خواهر شیر خوار من نالـــــــــید

سوخت در تــــــاب تب برادر من

تا سحر در کنـــــــــــار من نالید

در غم آن دو تن دو دیده ی من

این یکی اشک بود وآن خون بود

مـــــــــــادرم را دگر نمی دانم

که کجا رفت و حال او چون بود؟”

گفت و نالید و آن چه باقی ماند

هق هق گریه بود و نــــاله ی او

شسته می شد به قطره های سرشک

چهره ی همچو برگ لالــــه ی او

ناله ی من به ناله اش آمیخت

که”غلط بود آن چه من گفتم

درس امروز قصه ی غم توست

تو بگو ! من چرا سخن گفتم؟

فعل مجهول فعل آن پدری است

که تو را بی گناه می ســــــوزد

آن حریـــــق هوس بود که در او

مادری بی پناه می ســـــــوزد”

دوباره می‌سازمت وطن!

 اگرچه با خشت جان خویش

 ستون به سقف تو می‌زنم

 اگرچه با استخوان خویش

دوباره می‌بویم از تو گل

 به‌میل نسل جوان تو

 دوباره می‌شویم از تو خون

 به‌سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز روشنا

 سیاهی از خانه می‌رود

 به شعر خود رنگ می‌زنم

 ز آبی آسمان خویش

اگرچه صدساله مُرده‌ام

 به‌گور خود خواهم ایستاد

 که بردَرَم قلبِ اهرمن

 به‌نعرۀ آنچنان خویش

کسی که « عظم رمیم» را

 دوباره انشا کند به لطف

 چو کوه می‌بخشدم شکوه

 به عرصۀ امتحان خویش

اگر چه پیرم ولی هنوز

 مجال تعلیم اگر بُوَد

 جوانی آغاز می‌کنم

 کنار نوباوگان خویش

حدیث «حبّ‌الوطن» ز شوق

 بدان رَوش ساز می‌کنم

 که جان شود هر کلام دل

 چو برگشایم دهان خویش

هنوز در سینه آتشی

 به‌جاست کز تاب شعله‌اش

 گمان ندارم به کاهشی

 ز گرمی دودمان خویش

یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را

 تا آب کند این دل یخ بسته ما را

من سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان

 من دردم و دردم، تو دوا باش خدا را

بگذار که درحسرت دیدار بمیرم

 در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن

 بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

مطلب مشابه: اشعار پروین اعتصامی؛ گزیده اشعار عاشقانه، شعر بلند و کوتاه از این شاعر

اشعار عاشقانه و اجتماعی این شاعر

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز

 میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

بگذارید به آغوش غم خویش روم

 بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز

نه باهوشم

 نه بیهوشم

نه گریانم نه خاموشم

 همین دانم که می سوزم

 همین دانم که می جوشم

پریشانم ، پریشانم

 چه می گویم؟

 نمی دانم

ز سودای تو حیرانم

 چرا کردی فراموشم؟

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند

 که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم

تو دل نداری و غم هم نداری اما من

 خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن

 برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن

مارا ز تو ای دوست!تمنای وفا نیست

 تا خلق بدانند که یاریم جفا کن

دلی دارم به وسعت آسمانی

 درو هر خواهشی چون کهکشانی

نمیری، شور ِ خواهش ها، نمیری

 بمانی، عشق ِ خواهش زا، بمانی!

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی

 گویی گل شکفته ی دنیایی

گل گفتمت، ز گفته خجل ماندم

 گل را کجاست چون تو دلارایی؟

گل چون تو کی، به لطف، سخن گوید ؟

 تنها تویی که نوگل گویایی

گر نوبهار، غنچه و گل زاید

 ای زن،‌ تو نوبهار همی زایی

چون روی نغز طفل تو، آیا کس

 کی دیده نو بهار تماشایی؟

خفته در من دیگری، آن دیگری را می شناس

 چون ترنجم بشکن آنگه آن پری را می شناس

من پری هستم به افسون در ترنجم بسته اند

 تا رَها سازی مرا، افسونگری را می شناس

ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا

 شراب نور به رگ های شب دوید، بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

 گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

 پیاپی از همه سو خطّ زر کشید، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

 ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا

به وقت « مرگم » اگر تازه می کنی دیدار

 بهوش باش که هنگام آن رسید، بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

 دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

 کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا

امید خاطر « سیمین » دل شکسته تویی

 مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

 پیوسته شادزی که دلی شاد می‌کنی

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود

 این مرغ پر شکسته که آزاد می‌کنی

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت

 باری، در آن نگاه، چو فریاد می‌کنی

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می‌کنی؟

 ای درد عشق او! ز چه بیداد می‌کنی؟

نازک‌تر از خیال منی، ای نگاه! لیک

 با سینه کار دشنه پولاد می‌کنی

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی‌رود

 ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

 شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

 چه بود غیر خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

 در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است

 ستاره ای که بخندد به شام تار تویی

جهانیان همه گر تشنگان خون منند

 چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است

 مرا هزار امید است و هر هزار تویی

دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد

 بابا ستاره‌ای در هفت آسمان ندارد

کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست

 حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت

 رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید، زاینده‌رود خشکید

 زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند

 گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی‌ها بر کام دیگران شد

 نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد

دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت

 بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد

آییم به دادخواهی فریادمان بلند است

 اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی

 اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی شهنامه‌ای سراید

 شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی

 بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد

اشعار عاشقانه و اجتماعی این شاعر

چرا رفتی، چرا؟ من بی قرارم

 به سر، سودای آغوش تو دارم

نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟

 ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟

 نه عاشق در بهاران بی قرارست؟

نگفتم با لبان بسته ی خویش

 به تو راز درون خسته ی خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوشت؟

 نیاورد از خروشم در خروشت؟

اگر جانت ز جانم آگهی داشت

 چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟

کنار خانه ی ما کوهسارست

 ز دیدار رقیبان برکنارست

چو شمع مهر خاموشی گزیند

 شب اندر وی به آرامی نشیند

ز ماه و پرتو سیمینه ی او

 حریری اوفتد بر سینه ی او

نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست

 پر از عطر شقایق های خودروست

بیا با هم شبی آنجا سرآریم

 دمار از جان دوری ها برآریم

خیالت گرچه عمری یار من بود

 امیدت گرچه در پندار من بود

بیا امشب شرابی دیگرم ده

 ز مینای حقیقت ساغرم ده

دل دیوانه را دیوانه تر کن

 مرا از هر دو عالم بی خبر کن

بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست

 پی ِ فرداش فردای دگر نیست

بیا… اما نه، خوبان خود پرستند

 به بندِ مهر، کمتر پای بستند

اگر یک دم شرابی می چشانند

 خمارآلوده عمری می نشانند

درین شهر آزمودم من بسی را

 ندیدم باوفا زآنان کسی را

تو هم هر چند مهر بی غروبی

 به بی مهری گواهت این که خوبی

گذشتم من ز سودای وصالت

 مرا تنها رها کن با خیالت

شوریده ی آزرده دل بی سر و پا من

در شهر شما عاشق انگشت نما من

دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست

جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من

مطلب مشابه: اشعار فروغ فرخزاد؛ گلچین زیباترین غزلیات، تک بیتی و شعرنو فروغ

رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز

میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز

بگذارید به آغوش غم خویش روم

بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز

نه باهوشم ،

نه بیهوشم ،

نه گریانم نه خاموشم

همین دانم که می سوزم ،

همین دانم که می جوشم

پریشانم ، پریشانم ،

چه می گویم؟

نمی دانم

ز سودای تو حیرانم ،

چرا کردی فراموشم؟

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی

اشعار عاشقانه و اجتماعی این شاعر

بر من گذشتی ، سر بر نکردی

از عشق گفتم ، باور نکردی

دل را فکندم ارزان به پایت

سودای مهرش در سر نکردی

گذشتم از سر عالم، کسی چه می داند

که من به گوشهء خلوت، چه عالمی دارم

تو دل نداری و غم هم نداری اما من

خوشم از این که دلی دارم و غمی دارم

اشتراک گذاری

نظرات کاربران