سیمین بهبهانی همواره به عنوان یکی از بهترین نویسندگان و شعرای ایرانی شناخته میشود که تاثیر بسزایی در جریان شعر ایران داشته است. ما امروز در سبکنو بهترین شعر و نوشتههای او را گردآوری کردهایم و امیدواریم شما ادبیات دوستان از خواندن آن نهایت لذت را ببرید.
فهرست مطالب
سیمین بهبانی که بود؟
سیمین خلیلی معروف به سیمین بـِهْبَهانی معلم، نویسنده، شاعر و غزلسرای معاصر ایرانی و از اعضای کانون نویسندگان ایران بود.
سیمین بهبهانی در طول زندگیاش بیش از 600 غزل سرود که در بیست کتاب منتشر شدهاند.
شعرهای سیمین بهبهانی موضوعاتی همچون عشق به میهن، زمینلرزه، انقلاب، جنگ، فقر، تنفروشی، آزادی بیان و حقوق برابر برای زنان را در بر میگیرند.
او به خاطر سرودن غزل فارسی در وزنهای بیسابقه به «نیمای غزل» معروف است. سیمین بهبهانی، دو بار در سالهای 1999 و 2002، نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات شد و همچنین، چندین جایزه بینالمللی دریافت کرده است.
برخی از بهترین شعرهای سیمین بهبهانی
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی
شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستارهای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زایندهرود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنیها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامهای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستارهای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زایندهرود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنیها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامهای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد
طوطی شریک غم من شده بود. تنها کسی بود که مرا دوست میداشت.
وقتی زنم رفت و خبر داد که به تنکابن نزد مادرش رفته و دیگر برنمیگردد، مأیوس و درمانده ، دو روز خود را در خانه محبوس کردم و با چند استکان چای و چند دانه بیسکویت سروته گرسنگی را به هم رساندم. روز سوم تصمیم گرفتم که خانه را ترک کنم. کجا؟ «هر جا که اینجا نیست.» با کسی معاشرت نداشتم. منزوی بودم. از آدمها وحشت داشتم. جز استهزا و زخم زبان و کاوش در زندگی خصوصیم از مردم چیزی ندیده بودم.
بیهدف خیابان را در پیش گرفتم. از شمال رو به جنوب روانه شدم. هرگاه امتداد خیابان در تقاطع با خیابان دیگر به دیوار میرسید، به راست یا به چپ میپیچیدم. سرانجام خود را، خسته و از پای درآمده، کنار یک دکان پرنده فروشی یافتم. نزدیک سه راه سیروس.
پرندهها بعضی خاموش بودند و بعضی چرت میزدند و بعضی جکجکی داشتند. ناگهان چشمم به یک طوطی افتاد که قفسش آویخته بود. همین که نگاهش کردم، با صدای عروسکگردانهای خیمهشببازی واژههایی را ادا کرد که انگار میگوید: «حمید آمد.» سپس تکرار و تکرار و هر بار تندتر از بار پیشین تا سرانجام ساکت ماند.
عجب! اسم مرا از کجا میدانست؟ نمیدانم دچار توهم شده بودم یا واقعاَ طوطی چیزی شبیه «حمید» یا «عمید» یا «امیر» میگفت.
به مغازهدار گفتم:
– این طوطی چند؟
– پنجاه هزار تومن.
– او… وه!
– نطقش عالیه، هر چی بگی یاد میگیره.
در همین هنگام طوطی داد زد: یاد میگیره، یاد میگیره، یاد میگیره…
شاید این بنیان، معبدیست که خدایانش از خون قربانیان مست میشوند. اما من از اطاعت خدای خونخوار بیزارم. بیزارم از ریاها و تزویرها. چه کسانی میکشند و به نام دین میکشند؟ چه کسی مباح میداند ریختن این خونهای لعلفام را که سوزندگیشان زمین را میخراشاند و خفه کردن این فریادهای حق را که پس از خاموشی، جهان را میخروشاند…
من آن روز میگفتم…
من آن روز میگفتم که: از مار میترسم.
و تأکید میکردم که: بسیار میترسم!
به بازی، طنابی را تنِ مار میکردی
من آشفته میگفتم: ازین کار میترسم!
چو بر دوش میبستی دو مار دروغین را
به فریاد، میگفتم که: بردار! میترسم!
تو گفتی که: ضحاکم! من از درد نالیدم
که: جابر، جبون، جانی جوانخوار! میترسم!
تو خندیدی و گفتی که: بازیست. – من گفتم:
زِ بازی که انجامد به کشتار، میترسم.
گرفتند جان، ماران تو را خنده وحشت شد؛
گرفتی زِ دامانم که: مگذار! میترسم!
سر از یأس جنباندم نگاهم نشانی شد
زِ درماندگی، یعنی: به ناچار، میترسم.
پیِ یأس خود، زان پس بسا مغز برکندی…
من از مار، اینک، نه! که از «یار» میترسم!
دیگر نه جوانم
دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست؛
یا قصه از آن «افتد و دانی» کنم، ای دوست.
هنگام سبک خیزی یِ آهوی جوان است؛
پیرانه سر، آن بِه، که گرانی کنم، ای دوست.
غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست
نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست.
در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو
تا کار به جز مرثیه خوانی کنم، ای دوست؟
دل مُرد و در او شعله ی رقصان غزل مُرد،
حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست.
در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم
تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست.
با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد
گر حوصله ی باد خزانی کنم، ای دوست؟
درسینه هوس بود و کنون غیر نفس نیست؛
جز این به نمردن چه نشانی کنم، ای دوست؟
آن است که خود را چو غباری بزدایم می باید اگر خانه تکانی کنم، ای دوست…
مژدۀ آسودن است ای شب پایان بوی تو از سایهسار خواب رسیدهست
در عالم کودکی به مادرم قول دادم
که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید.
و گفت : نمی توانی عزیزم !
گفتم : می توانم ، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم .
مادر گفت : یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی .
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم .
ولی خوب که فکر می کردم مادرم را دوست داشتم .
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم !
بزرگتر که شدم عاشق شدم ، خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم .
ولی وقتی پیش خودم گفتم ؛
کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته دلم این مادر بود ، که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد ، یکی که تمام جان من بود .
همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی !
من هرچه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم ،
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود .
من نمی خواستم و نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم .
آخر من خودم مادر شده بودم …
«یلدا» سیاهی میزداید.
یلدا، ولادت، تولد، والد، مولود… حالا ببینیم با کدامیک نزدیکتر است؟ یلدا به لحاظ حروف، با واژگانی از آنچه به یادم آمد، خویشی دارد. حال بنگریم از لحاظ معنا کدامیک از این قبیل را میپذیرد.
یلدا هنگامی تشخص میپذیرد که در سایه «شب» مینشیند. آری شب یلدا، از دیرباز در تقویم پارسیان جایی گرامی داشته است؛ شاید از این جهت که درازترین شبِ سال است و بیشترین فرصت را برای آسایش و آرامش و امکان سرگرمی و خوشخیالی فراهم میکند.
هندوانه با پوست سبز و درون سرخ بر مسند مینشیند و شیرینی او جمعِ شیریندهنان را شاد میکند.
خویشاوندان و دوستان، فرصت را غنیمت میشمرند و هر یک در شادخواری این جشن میکوشند. یکی ترانه میخواند و دیگری لطیفه میراند.
یلدای بلندقامت، در روشنای صبحِ دیماه، تن میشوید و سیاهی از خود میزداید و میرود که سالی دیگر و حالی خوشتر بیاورد. اینچنین باد!
ما امت بيچاره و در بند نمازيم،
دنبال خرافات و سوی قبله درازيم،
رفته است زِ ياد همگی ايزد دانا،
با سنگ سياهی همه در راز و نيازيم!!
از علم گذشتيم و زِ دانش ببريديم،
دنبال روايات عرب های حجازيم،
کشتند به کوفه عربی را به قساوت،
ما سينه زنان درتب و در سوز و گدازيم!!!
افتاده به چاهی عربی بدو تولد،
هر روز سر چاه بدنبال نيازيم!!
گويند حلال است زنا با زن کافر،
علاف حلاليت خوکيم و گرازيم!!!
محروم ز ديدار زن و صحبت آنيم،
با شير و شتر حال نمودن، مجازيم!
با صيغه و تزوير گرفتند نجابت،
ما درپی مهريه و عقديم و جهازيم!!
باطل شود “ارکان ديانت” همه با گ.وز! !
تقصير من و توست، چو ما منبع گازيم!!!
رفتن به خلا تابع فتوای امام است،
در مذهب ما، ما همگی گله غازيم!!!
از ياد ببرديم همه، غيرت و همت،
بيچاره و درمانده نذريم و نيازيم!!!
بردند همه ثروت ما را به چپاول،
ما امت فقريم و همه دست درازيم!!!
اين امت بيچاره اگر عقل و خرد داشت،
میشد که دوباره وطن از پايه بسازيم…
در ما نمانده زانهمه شادی نشانهای
ماییم و دلشکستگی جاودانهای
خاموش مانده معبد متروک سینهام
دراو نه آتشی، نه ز گرمی نشانهای
دامان دوستی ز چه برچیده ای زما؟
دانی که نیست آتش ما را زبانهای
خندد بهار خاطر من، زانکه در دلم
هر لحظه می زند غمی ز نو جوانهای
شد سینه، خانه ی پریان خیال تو
رقصد پری چو کس ننشیند به خانهای
خفته است در تنم همه رگ های آرزو
ای پاسدار عشق؟ بزن تازیانه ای
چون بوی عود، از پی خودسوزیِ شبم مانَد سحر به دفتر سیمین ترانه ایر
نظرات کاربران