اشعار شفیعی کدکنی ؛ مجموعه اشعار عاشقانه و احساسی از این شاعر

استاد شفیعی کدکنی یکی از بزرگترین شاعرین چند دهه اخیر کشور است که به راستی اشعار درخشان و زیبایی دارد. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم مجموعه اشعار عاشقانه و احساسی از این شاعر را برای شما عزیزان قرار دهیم. با ما باشید.

اشعار شفیعی کدکنی

در روزهای آخرِ اسفند

کوچ بنفشه های مهاجر

زیباست.

در نیمروز روشن اسفند

وقتی بنفشه‌ها را،

از سایه های سرد

در اطلس شمیمِ بهاران

با خاک و ریشه،

میهن سیّارشان ــ

در جعبه‌های کوچک چوبی

در گوشه‌ی خیابان، می‌آورند

جوی هزار زمزمه در من

می‌جوشد:

ای کاش،

ای کاش آدمی وطنش را

مثل بنفشه ها

(در جعبه های خاک)

یکروز می‌توانست

همراه خویشتن ببرد

هر کجا که خواست

در روشنای باران

در آفتابِ پاک.

به کجا چنین شتابان؟

گون از نسیم پرسید

-دل من گرفته زین جا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟

-همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم.

به کجا چنین شتابان؟

-به هر آن کجا که باشد

به جز این سرا، سرایم

-سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه‌ها، به باران

برسان سلام ما را

اشعار شفیعی کدکنی

بخوان به نام گل سرخ، در صحاری شب،

که باغ‌ها همه بیدار و بارور گردند

بخوان، دوباره بخوان،

تا کبوتران سپید

به آشیانه‌ی خونین دوباره برگردند.

بخوان به نام گل سرخ،

در رواق سکوت،

که موج و اوج طنینش ز دشت‌ها گذرد؛

پیام روشن باران،

ز بام نیلی شب،

که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد.

ز خشک سال چه ترسی!

– که سد بسی بستند:

نه در برابر آب،

که در برابر نور

و در برابر آواز و در برابر شور …

در این زمانه عسرت،

به شاعران زمان برگ رخصتی دادند

که از معاشقه‌ی سرو و قمری و لاله

سرودها بسرایند

ژرف تر از خواب

زلال تر از آب.

تو خامشی،

که بخواند؟

تو می‌روی،

که بماند؟

که بر نهالک بی‌برگ ما ترانه بخواند؟

از این گریوه به دور،

در آن کرانه ببین:

بهار آمده،

از سیم خاردار گذشته.

حریق شعله گوگردی بنفشه چه زیباست!

هزار آینه جاریست

هزار آینه

اینک

به همسرایی قلب تو می‌تپد با شوق

زمین تهی است ز رندان؛

همین تویی تنها!

که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی.

بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان!

حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.

مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری؛ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر

جشنِ هزارهٔ خواب

جشنِ بزرگِ مرداب

غوکان لوش‌خوار لجن‌زی!

آن سوی این همیشه‌هنوزان

مردابکِ حقیرِ شما را

خواهد خشکاند؛

خورشید، آن حقیقت سوزان.

این‌سان‌ که در سراسر این ساحت و سپهر

تنها طنین تار و ترانه

غوغایِ بویناکِ شماهاست؛

جشن هزارسالهٔ مرداب

جشنِ بزرگِ خواب

ارزانیِ شما باد!

هر چند

کاین های‌هوی بیهوده‌تان نیز

در دیدهٔ حقیقت

سوگ است و سور نیست.

پادافره شما را

روزان آفتابی

دیر است و دور نیست!

اشکیم و حلقه در چشم کس آشنای ما نیست

در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست

چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان

زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست

آیینه شکسته بی روشنی نماند

گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست

با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر

غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست

عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن

عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست

اشعار شفیعی کدکنی

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

پروانه ای که با شب می رفت

این فال را برای دلم دید

دیری است

مثل ستاره ها چمدانم را

از شوق ماهیان و تنهایی خودم

پر کرده ام ولی

مهلت نمی دهند که مثل کبوتری

در شرم صبح پر بگشایم

با یک سبد ترانه و لبخند

خود را به کاروان برسانم

اما

من عاقبت از اینجا خواهم رفت

پروانه ای که با شب می رفت

این فال را برای دلم دید.

    ای نگاهت خنده مهتاب ها

    بر پرند رنگ رنگ خواب ها

    ای صفای جاودان هرچه هست:

    باغ ها، گل ها، سحر ها، آب ها

    ای نگاهت جاودان افروخته

    شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب ها

    ای طلوع بی زوال آرزو

    در صفای روشنی محراب ها

    ناز نوشینی تو و دیدار توست

    خنده مهتاب در مرداب ها

    در خرام نازنینت جلوه کرد

    رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها

من در حضور باغ برهنه

در لحظه‌ های عبور شبانگاه

پلک جوانه‌ ها را

آهسته می‌ گشایم و می‌ گویم

آیا، اینان رویای زندگی را

در آفتاب و باران

بر آستان فردا احساس می‌ کنند؟

    در کوی محبت به وفایی نرسیدیم

    رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم

    هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت

    چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم

    با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز

    چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم

    گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات

    چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم

    بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز

    هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم

    ای خضر جنون! رهبر ما شو که در این راه

    رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم

اگر می شد صدا را دید

چه گل هایی

چه گل هایی

که از باغ صدای تو

به هر آواز می شد چید

اگر می شد صدا را دید

آﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﻫﺎ

ﺑﺎ ﺍﺑﺮﻫﺎﯾﯽ ﺗﯿﺮﻩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ

ﺩﯾﺪﻩ اﻡ

ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮ ﺍﯼ ﺑﺮﮒ!

ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﮕﯿﺮﺍﻥ

ﮐﺎﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ

ﺩﻟﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ

ﭘﺎﺭﻩ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ ﯾﺎﺭ ﺯﻧﺪﺍنیست؟؟

    آن را که در هوای تو یک دم شکیب نیست

    با نامه ایش گر بنوازی غریب نیست

    امشب خیالت از تو به ما با صفاتر است

    چون دست او به گردن و دست رقیب نیست

    اشکم همین صفای تو دارد ولی چه سود؟

    آینه ی تمام نمای حبیب نیست

    فریاد ها که چون نی ام از دست روزگار

    صد ناله هست و از لب جانان نصیب نیست

    سیلاب کوه و دره و هامون یکی کند

    در آستان عشق فراز و نشیب نیست

    آن برق را که می گذرد سرخوش از افق

    پروای آشیانه ی این عندلیب نیست

مطلب مشابه: اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج (سایه)؛ 40 شعر کوتاه و بلند احساسی سایه

اشعار شفیعی کدکنی

برگرد ای بهار!

که در باغ های شهر

جای سرود شادی و بانگ

ترانه نیست

جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای

بر شاخه های خشک درختان

جوانه نیست.

طفلی به نام شادی دیری است گمشده است

با چشم های روشن براق

با گیسوی بلند به بالای آرزو

هر کس از او نشانی دارد

ما را کند خبر

این هم نشان ما:

یک سو خلیج فارس

سوی دگر خزر

    دست به دست مدعی شانه به شانه می روی

    آه که با رقیب من جانب خانه می روی

    بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم

    گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی

    من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو

    بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی

    در نگه نیاز من موج امیدها تویی

    وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی

    گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد

    تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی

    حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای

    باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی؟

    دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

    وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

    تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

    من مست چنانم که شنفتن نتوانم

    شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

    گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

    با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار

    گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

    دور از تو، من سوخته در دامن شب ها

    چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم

    فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ

    چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم

    ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم

    دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم

    «به کجا چنین شتابان؟»

    گون از نسیم پرسید

    – دل من گرفته زین جا

    هوس سفر نداری

    ز غبار این بیابان؟

    – همه آرزویم اما

    چه کنم که بسته پایم

    به کجا چنین شتابان؟

    – به هر آن کجا که باشد

    به جز این سرا، سرایم

    – سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را

    چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

    به شکوفه‌ها، به باران

    برسان سلام ما را

    در آینه دوباره نمایان شد

    با ابر گیسوانش در باد

    باز آن سرود سرخ اناالحق

    ورد زبان اوست

    تو در نماز عشق چه خواندی؟

    که سالهاست

    بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

    از مرده ات هنوز

    پرهیز می کنند

    نام تو را به رمز

    رندان سینه چاک نیشابور

    در لحظه های مستی

    مستی و راستی

    آهسته زیر لب

    تکرار می کنند

    وقتی تو

    روی چوبه ی دارت

    خموش و مات

    بودی

    ما

    انبوه کرکسان تماشا

    با شحنه های مأمور

    مامورهای معذور

    همسان و همسکوت ماندیم

    خاکستر تو را

    باد سحرگهان

    هر جا که برد

    مردی ز خاک رویید

    در کوچه باغ های نشابور

    مستان نیم شب به ترنم

    آوازهای سرخ تو را باز

    ترجیع وار زمزمه کردند

    نامت هنوز ورد زبان هاست

اشتراک گذاری

نظرات کاربران