بهترین اشعار شمس تبریزی؛ گزیده اشعار کوتاه و بلند عاشقانه عرفانی این شاعر

شمس تبریزی یکی از بزرگترین شعرای ایرانی بود که رابطه نزدیکی نیز با حضرت مولانا داشت. ما امروز در سبکنو به بهترین شعرهای این بزرگ مرد خواهیم پرداخت، پس اگر شما نیز اهل شعر هستید، در ادامه متن همراه ما باشید.

شمس تبریزی که بود؟

بهترین اشعار شمس تبریزی؛ گزیده اشعار کوتاه و بلند عاشقانه عرفانی این شاعر

محمد بن علی بن ملک‌داد تبریزی ملقب به شمس‌الدین یا شمس تبریزی از صوفیان ایرانی مسلمان مشهور سده هفتم هجری بود.

 سخنان وی را که در مجالس مختلف بر زبان آورده، مریدان گردآوری کرده‌اند که به نام «مقالات شمس تبریزی» معروف است.

شمس تبریزی عاشق سفر بود و عمر را به سیر و سیاحت می‌گذرانید و در یک جا قرار نمی‌گرفت، آن‌چنان که به روایت افلاکی «جماعت مسافران صاحبدل او را پرنده گفتندی جهت طی زمینی که داشته‌است.

شمس تبریزی در 26 جمادی‌الثانی 642 (معادل 6 دسامبر 1244 میلادی و 16 آذر 623 هجری خورشیدی) به قونیه رسید. با مولوی ملاقات کرد و با شخصیت نیرومند و نفس گرمی که داشت مولانا را دگرگون کرد.

 تا پیش از دیدار شمس تبریزی، مولوی از عالمان و فقیهان و اهل مدرسه بود. در آن زمان به تدریس علوم دینی مشغول بود، و در چهار مدرسه معتبر تدریس می‌کرد و اکابر علما در رکابش پیاده می‌رفتند.

با دیدار شمس تبریزی، مولوی لباس عوض کرد، درس و وعظ را یکسو نهاد و اهل وجد و سماع و شاعری شد.

 سبکِ شمس تبریزی در شعر گفتن

زندگی شمس تبریزی، در پرده ای از ابهام پوشیده است. و این بخاطر متمایز بودن او از دیگران بوده است. چرا که وی با مردم روزگارش‌ از‌ هر‌ جهت‌ اختلاف داشت، «از قبول خلق» می‌گریخت و «شهرت خود را پنهان» می‌کرد. روزگار خود را به ریاضت و جهانگردی می‌گذراند.

از همین رو بیشتر شعرهای وی در قالب معنوی و طریقت است.

بهترین شعر های شمس تبریزی

میانِ باغ گلِ سرخ‌ های و هو دارد

که بو کنید دهان مرا چه بو دارد!

به باغ خود همه مستند، لیک نی چون گل

که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد

چو سال سالِ نشاط است و روز روزِ طرب

خُنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

چرا مقیم نباشد، چو ما، به مجلسِ گل

کسی که ساقیِ باقیِّ ماهرو دارد؟

به باغ جمله شرابِ خدای می‌نوشند

در آن میانه کسی نیست کاو گلو دارد

عجایب‌اند درختانش، بکر و آبستن،

چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد

هزار بار چمن را بسوخت و باز آراست

چه عشق دارد با ما، چه جست و جو دارد!

آمد بهار ای دوستان منزل سوی بستان کنیم

گرد غریبان چمن خیزید تا جولان کنیم

امروز چون زنبورها پران شویم از گل به گل

تا در عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنیم

آمد رسولی از چمن کاین طبل را پنهان مزن

ما طبل خانه عشق را از نعره‌ها ویران کنیم

بشنو سماع آسمان خیزید ای دیوانگان

جانم فدای عاشقان امروز جان افشان کنیم

زنجیرها را بردریم ما هر یکی آهنگریم

آهن گزان چون کلبتین آهنگ آتشدان کنیم

چون کوره آهنگران در آتش دل می دمیم

کآهن دلان را زین نفس مستعمل فرمان کنیم

آتش در این عالم زنیم وین چرخ را برهم زنیم

وین عقل پابرجای را چون خویش سرگردان کنیم

کوبیم ما بی‌پا و سر گه پای میدان گاه سر

ما کی به فرمان خودیم تا این کنیم و آن کنیم

نی نی چو چوگانیم ما در دست شه گردان شده

تا صد هزاران گوی را در پای شه غلطان کنیم

خامش کنیم و خامشی هم مایه دیوانگیست

این عقل باشد کآتشی در پنبه پنهان کنیم

 ای ببرده دل تو قصد جان مکن

و آنچ من کردم تو جانا آن مکن

بنگر اندر درد من گر صاف نیست 

درد خود مفرستم و درمان مکن

داد ایمان داد زلف کافرت     

یک سر مویی ز کفر ایمان مکن

عادت خوبان جفا باشد جفا       

هم بر آن عادت بر او احسان مکن

گر چه دل بر مرگ خود بنهاده ایم  

در جفا آهسته تر چندان مکن

عیش ما را مرگ باشد پرده دار

پرده پوش و مرگ را خندان مکن

ای زلیخا فتنه عشق از تو است  

یوسفی را هرزه در زندان مکن

مطلب مشابه: اشعار صائب تبریزی؛گزیده شعر تک بیتی، قصاید و غزلیات این شاعر

بهترین اشعار شمس تبریزی؛ گزیده اشعار کوتاه و بلند عاشقانه عرفانی این شاعر

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیای ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن

بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفاکن

دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم این درد را دوا کن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن 

هله نومید نباشی که تو را یار براند

گرت امروز براند نه که فردات بخواند ؟

در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر تو را ,او به سرِ صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

نه که قصاب به خنجر چو سرِ میش ببرد

نَهِلد کُشته خود را , کُشد آن گاه کِشاند

چو دَم میش نماند ز دَم خود کُندش پُر

تو ببینی دَم یزدان به کجا هات رساند

به مثل گفتم این را و اگر نه کرم او

نکُشد هیچ کسی را و ز کُشتن برهاند

همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد

بدهد هر دو جهان را و دلی را نَرمانَد

دل من گِرد جهان گشت و نیابید مثالش

به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند ؟

هله خاموش! که بی‌گفت , از این مِی همگان را

بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند

    میانِ باغ گلِ سرخ‌ های و هو دارد

    که بو کنید دهان مرا چه بو دارد!

    به باغ خود همه مستند، لیک نی چون گل

    که هر یکی به قدح خورد و او سبو دارد

    چو سال سالِ نشاط است و روز روزِ طرب

    خُنک مرا و کسی را که عیش خو دارد

    چرا مقیم نباشد، چو ما، به مجلسِ گل

    کسی که ساقیِ باقیِّ ماهرو دارد؟

    به باغ جمله شرابِ خدای می‌نوشند

    در آن میانه کسی نیست کاو گلو دارد

    عجایب‌اند درختانش، بکر و آبستن،

    چو مریمی که نه معشوقه و نه شو دارد

    هزار بار چمن را بسوخت و باز آراست

    چه عشق دارد با ما، چه جست و جو دارد!

مطلب مشابه: بهترین اشعار ابوسعید ابوالخیر؛ گزیده شعر زیبای بلند و عاشقانه این شاعر

بهترین شعر های شمس تبریزی

دوست همان بِه که بلاکش بُوَد

    عود همان بِه که در آتش بُوَد

    جامِ جفا باشد دشوارخوار

    چون ز کفِ دوست بود خوش بُوَد

    زهر بنوش از قدحی کان قدح

    از کرم و لطف مُنَقَّش بُوَد

    عشق خليل است، درآ در ميان

    غم مخور ار زيرِ تو آتش بُوَد

    در خم چوگانش يکی گوی شو

    تا که فلک زيرِ تو مفرش بُوَد

    رقص‌کنان گوی اگر چه ز زخم

    در غم و در کوب و کشاکش بُوَد

    سابقِ ميدان بُوَد او لاجَرَم

    قبله‌ی هر فارسِ مه وش بُوَد

     منتخب اشعار شمس تبریزی

    اندک اندک جمع مستان مي رسند

    اندک اندک مي پرستان مي رسند

    دلنوازان نازنازان در ره اند

    گلعذاران از گلستان مي رسند

    اندک اندک زين جهان هست و نيست

    نيستان رفتند و هستان مي رسند

    جمله دامن هاي پرزر همچو کان

    از براي تنگدستان مي رسند

    لاغران خسته از مرعاي عشق

    فربهان و تندرستان مي رسند

    جان پاکان چون شعاع آفتاب

    از چنان بالا به پستان مي رسند

    خرم آن باغي که بهر مريمان

    ميوه هاي نو زمستان مي رسند

    اصلشان لطفست و هم واگشت لطف

    هم ز بستان سوي بستان مي رسند

    هر چه آن خسرو کند شيرين کند

    چون درخت تين که جمله تين کند

    هر کجا خطبه بخواند بر دو ضد

    همچو شير و شهدشان کابين کند

    با دم او مي رود عين الحيات

    مرده جان يابد چو او تلقين کند

    مرغ جان ها با قفص ها برپرند

    چونک بنده پروري آيين کند

    عالمي بخشد به هر بنده جدا

    کيست کو اندر دو عالم اين کند

    گر به قعر چاه نام او بري

    قعر چه را صدر عليين کند

    من بر آنم که شکرريزي کنم

    از شکر گر قسم من تعيين کند

    کافري گر لاف عشق او زند

    کفر او را جمله نور دين کند

    خار عالم در ره عاشق نهاد

    تا که جمله خار را نسرين کند

    تو نمي داني که هر که مرغ اوست

    از سعادت بيضه ها زرين کند

    بس کنم زين پس نهان گويم دعا

    کي نهان ماند چو شه آمين کند

مطلب مشابه: اشعار وحشی بافقی؛ زیباترین مجموعه شعر عاشقانه کوتاه این شاعر

خیز که امروز جهان آن ماست

جان و جهان ساقی و مهمان ماست

در دل و در دیده دیو و پری

دبدبه فر سلیمان ماست

رستم دستان و هزاران چو او

بنده و بازیچه دستان ماست

بس نبود مصر مرا این شرف

اینکه شهش یوسف کنعان ماست

خیز که فرمان ده جان و جهان

از کرم امروز به فرمان ماست

زهره و مه دف‌زن شادی ماست

بلبل جان مست گلستان ماست

کاسه ارزاق پیاپی شده‌ست

کیسه اقبال حرمدان ماست

شاه شهی‌بخش طرب‌ساز ماست

یار پری‌روی پری‌خوان ماست

آن ملک مفخر چوگان و گوی

شکر که امروز به میدان ماست

آن ملک مملکت جان و دل

در دل و در جان پریشان ماست

کیست در آن گوشه دل تن زده

پیش کشش کو شکرستان ماست

خازن رضوان که مه جنت‌ست

مست رضای دل رضوان ماست

شور درافکنده و پنهان شده

او نمک عمر و نمکدان ماست

گوشه گرفتست و جهان مست اوست

او خضر و چشمه حیوان ماست

چون نمک دیگ و چو جان در بدن

از همه ظاهرتر و پنهان ماست

نیست نماینده و خود جمله اوست

خود همه ماییم چو او آن ماست

بیش مگو حجت و برهان که عشق

در خمشی حجت و برهان ماست

بهترین شعر های شمس تبریزی

اگر نه عشق شمس الدین بدی در روز و شب ما را

فراغت‌ها کجا بودی، ز دام و از سبب ما را

بت شهوت برآوردی، دمار از ما ز تاب خود

اگر از تابش عشقش، نبودی تاب و تب ما را

نوازش‌های عشق او، لطافت‌های مهر او

رهانید و فراغت داد، از رنج و نصب ما را

زهی این کیمیای حق، که هست از مهر جان او 

که عین ذوق و راحت شد، همه رنج و تعب ما را

عنایت‌های ربانی، ز بهر خدمت آن شه

برویانید و هستی داد، از عین ادب ما را

بهار حسن آن مهتر، به ما بنمود ناگاهان

شقایق‌ها و ریحان‌ها و گل‌های عجب ما را

زهی دولت، زهی رفعت زهی بخت و زهی اختر

که مطلوب همه جان‌ها، کند از جان طلب ما را

گزید او لب گه مستی، که رو پیدا مکن مستی

چو جام جان لبالب شد، از آن می‌های لب ما را

عجب بختی که رو بنمود ناگاهان هزاران شکر

ز معشوق لطیف‌اوصاف خوب بوالعجب ما را

در آن مجلس که گردان کرد از لطف او صراحی‌ها

گران‌قدر و سبک‌دل شد، دل و جان از طرب ما را

به سوی خطهٔ تبریز، چه چشمهٔ آب حیوان است

کشاند دل بدان جانب، به عشق چون کنب ما را

ای صبا حالی ز خد و خال شمس‌الدین بیار

عنبر و مشک ختن، از چین به قسطنطین بیار

گر سلامی از لب شیرین او داری، بگو

ور پیامی از دل سنگین او داری، بیار

سر چه باشد تا فدای پای شمس‌الدین کنم؟

نام شمس‌الدین بگو، تا جان کنم بر او نثار

خلعت خیر لباس از عشق او دارد دلم

حسن شمس‌الدین دثار و عشق شمس‌الدین شعار

ما به بوی شمس دین سرخوش شدیم و می‌رویم

ما ز جام شمس دین مستیم، ساقی می میار

ما دماغ از بوی شمس‌الدین معطر کرده‌ایم

فارغیم از بوی عود و عنبر و مشک تتار

شمس دین بر دل مقیم و شمس دین بر جان کریم

شمس دین در یتیم و شمس دین نقد عیار

من نه تنها می‌سرایم شمس دین و شمس دین

می‌سراید عندلیب از باغ و کبک از کوهسار

حسن حوران شمس دین و باغ رضوان شمس دین

عین انسان شمس دین و شمس دین فخر کبار

روز روشن شمس دین و چرخ گردان شمس دین

گوهر کان شمس دین و شمس دین لیل و نهار

شمس دین جام جم است و شمس دین بحر عظیم

شمس دین عیسی‌دم است و شمس دین یوسف‌عذار

از خدا خواهم ز جان خوش‌دولتی با او نهان

جان ما اندر میان و شمس دین اندر کنار

شمس دین خوش‌تر ز جان و شمس دین شکرستان

شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار

شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب

شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار

نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم

آن خمار شمس دین کز وی فزاید افتخار

ای دلیل بی‌دلان و ای رسول عاشقان

شمس تبریزی بیا، زنهار دست از ما مدار

مطلب مشابه: اشعار خیام؛ گزیده بهترین اشعار خیام نیشابوری و مجموعه شعر عاشقانه و فلسفی او

آنکه بوی دوست به مشامش رسید،

لعنت و دشنام دشمنان

برایش همچون عسل است.

و همه‌ی اینها را دوست

برایش به لطف و ثنا تبدیل می‌کند.

هیچ‌کس مرا جفایی نگفت و دشنامی نداد

الا خدای جل‌جلاله

هزار ثنا

عوض آن دشنام مرا نگفت.

و هرگز کسی از من بیگانه و دور نشد

که خدای تعالی

هزار تقرب و لطف نکرد.

شعر های کوتاه شمس

اکنون میان آدمی و آدمی فرق است.

نشان مرد خدا آن است که

او را ببینی

از خدا یاد آید.

چون تاریکی دراز آید

بعد از آن روشنی دراز آید

ظلمت کوتاه

روشنی کوتاه

ظلمت دراز

روشنی دراز.

تو با خود خیالی کردی

و از خیال خود می‌رنجی

و از خیال، خیالی دیگر زایید و

با آن یار شد

و باز دیگری و دگر.

سه بار بگو ای خیال برو

اگر نرود، تو برو.

اگر تو یارِ وفادار نیافتی،

من یافتم،

مولانا.

ایّام را مبارک باد از شما،

مبارک شمایید,

ایّام می‌آیند که به شما مبارک شوند.

اگر همنشین شوی…

همنشین تو را در عالَم خویشتن کِشد.

بِخوردم از کَفِ دِلْبَر، شرابی

شدم مَعْمور و در صورت، خَرابی

هزاران نُکته در عالَم بِگُفتم

زِ عشق و هیچ نَشنیدم جوابی

اگر با شمسِ تبریزی نِشینی ازان مَهْ بر تو تابَد ماهتابی

طریق سعادت

تحمل جفاست.

مطلب مشابه: اشعار نظامی گنجوی؛ گزیده شعر تک بیتی، غزل و اشعار عاشقانه نظام

شعر های کوتاه شمس

خُنُک آنکه:

چَشمَش بِخُسبد و

دلش نَخُسبد؛

وای بر آنکه:

چَشمَش نَخُسبد و

دلش بِخُسبد.

خوشی‌های عالم را قیمت کرده‌اند که هریک به‌چند است.

ای جان!

این ناخوشی به‌چند است؟

شادی

همچو آبِ لطیفِ صاف

به هرجا می‌رسد

درحال

شکوفۀ عجبی می‌روید.

چو رسی به کوه سینا “ارنی” مگو و بگذر

که نیرزد این تمنا به جواب “لن ترانی”

چو رسی به طور سینا “ارنی” بگو و بگذر

تو صدای دوست بشنو، نه جواب “لن ترانی”

“ارنی” کسی بگوید که ترا ندیده باشد

تو که با منی همیشه، چه “تری” چه “لن ترانی”

خاموشی او

نه کمی معنی است

از پُری است.

مرد آن باشد که در ناخوشی خوش باشد،

در غم شاد باشد،

زیرا که داند آن مراد،

در میان بی‌مرادی همچنین درپیچیده است.

چون تاریکی دراز آید

بعد از آن روشنی دراز آید

ظلمت کوتاه

روشنی کوتاه

ظلمت دراز

روشنی دراز.

گفتم جنبیدن بر دو نوع است:

یکی را شکنجه می‌کنند هم می‌جنبد،

از زخم چوب می‌جنبد،

و آن دگر در ریاحین و لاله‌زار و نسرین هم می‌جنبد.

پِیِ هر جنبش مرو.

پروانۀ شمع را همین کار افتاد

کو در پی نور رفت و در نار افتاد

اکنون چون او ناری است و جنبش او از نار است، در حق بندگان  خدا همین گمان می‌برد، چون از چنبرۀ وجود خود می‌نگریست.

در هر کسی از دیدۀ بد می‌نگریست

از چنبرۀ وجود خود می‌نگریست

قدرتی دارم در سخن

در من قوّتی هست

خواه قدرتش گو

خواهی تأیید الهی.

بعضی حیله می‌کنیم برون می‌آریم، بعضی برون نمی‌آید.

شعر های کوتاه شمس

مقصود از وجود عالم

ملاقات دو دوست بود

که روی در هم نهند

جهت خدا

دور از هوا

اگر از من پرسند که رسول علیه‌السلام عاشق بود؟

من گویم که عاشق نبود

معشوق و محبوب بود.

اما عقل در بیان محبوب سرگشته می‌شود

پس او را عاشق گویم

به معنی معشوق.

گفتند خدای را نشانی بده

که به آن بدانیم که تو با که بیشتر می‌باشی به عنایت و رحمت.

گفت: هرکه خدای مرا بیشتر یاد می‌کند

یادیست بر زبان

و یادیست در جان

از خاکدان تیره رَسته

در صحبتِ آبِ لطیفِ جان‌فزا مقیم شده

و آن دریا:

بنده‌ای باشد از بندگان خدا.

مطلب مشابه: اشعار سنایی؛ گلچین اشعار عاشقانه، غزلیات، قصاید و ترجیعات این شاعر

شعرها و حکایت‌های عرفانی شمس تبریزی

چنان‌که سنایی خشت‌های آن شخص که شعر او را خراب کرد به پای بکوفت. گفت: هی هی، چه می‌کنی؟ گفت: تو را دشوار آمد که خشت تو را شکستم، پس تو شعر مرا چگونه می‌شکنی؟ گفت: تو سنایی؟ در پای او افتاد.

این وصیّت را یاد دارید که این سخن ما را بازگفتن نباشد، معامله کردن را شاید. هرچه افتاد، همه از بازگفتن سخن ما افتاد. هیچ بازمگویید. اگر کسی بگوید، بگویید: سخنی شنیدیم خوش و جان‌افزا و لذیذ. چه بود؟ نتوانم بازگردانیدن. اگر تو را می‌باید، برو بشنو. چون بیاید، من دانم، خواهم بگویم اگر لایق آن باشد، نخواهم نگویم.

اینها را که امروز خوار می‌نگری

روزی بیاید که

چون برق از لطف

از پیش دیدۀ تو درمی‌گذرند.

تو می‌گویی:

انْظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِکمْ

و هیچ فایده‌ای نی.

می‌گویند:

ارْجِعُوا وَرَاءَکمْ.

در عشق تو کس پای ندارد جز من

در شوره کسی تخم نکارد جز من

با دشمن و با دوست بدت می‌گویم

تا هیچ‌کَسَت دوست ندارد جز من

وقتی آن کُنَد که از بد گفتن رنجی به معشوق او عاید نشود. امّا چون رنجی بدو عاید خواهد شدن، وای.

گفت: چونی با دو زن؟ گفت که میان هردو می‌خسبم. گفت: که نیکو، تو میان هردو خسبی؟ گفت: نه، آن به دروازه‌ای و این به دروازه‌ای، من از جنگ ایشان به مسجد می‌خسبم. گفت: گوشت یکدیگر را بریدند از غصّه. شبْ خود را می‌فروخت به سه لکیس، باز روز خشم می‌گرفت که اوّل بَرِ او می‌روی آنگه بَرِ من می‌آیی؟ او را بهتر چیزی می‌خری؟

چون یکی نغز باشد و خُرد باشد و خوش‌طبع باشد و مستور، دو را چه کنند؟ تا بر او گریند؟

شعرها و حکایت‌های عرفانی شمس تبریزی

یاران ما به سبزک گرم شوند، آن خیال دیو است، خیال فرشته اینجا خود چیزی نیست، خاصه خیال دیو. عین فرشته را خود راضی نباشیم، خاصه خیال فرشته. دیو خود چه باشد؟ تا خیال دیو چه باشد؟  چرا خود یاران ما را ذوق نباشد از عالَمِ پاکِ بی‌نهایت ما؟ که آن مَردُم را چنان دَنگ کُنَد که هیچ فهم نکند، دنگ باشد. اشکال گفت: حرامی خَمر در قرآن هست، حرامی سبزک نیست.  گفتم که هر آیتی را سببی می‌شد آنگاه وارد می‌شد. این سبزک را در عهد پیغمبر علیه‌السلام نمی‌خوردند صحابه و اگرنه کشتن فرمودی. هر آیت به قدر حاجت فرومی‌آمد و به سبب نزول فرومی‌آمد. چون نزد رسول علیه‌السلام قرآن بلند خواندند صحابه، تشویش شد خاطر مبارکش، آیت آمد: “یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَکمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِی”  نازل شد. چون صحابه نمی‌خوردند آن وقت. این سبزک را در عجم، قلندریان فکندند.

در چشم من بنگر

هنوز در چشم خود نتوانستم نظرکردن.

چنانکه گفت هارون الرشید که این لیلی را بیارید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصۀ عشق او را عاشقانْ آینۀ خود ساخته‌اند. خرجِ بسیار کردند و حیلۀ بسیار و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمع‌ها برافروخته، در او نظر می‌کرد ساعتی، و ساعتی سر پیش می‌انداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطۀ سخن، در روی او آن چیز ظاهرتر شود. رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: بلی، لیلی منم، امّا مجنون تو نیستی. آن چشم که در سَر مجنون است، در سَر تو نیست.

مطلب مشابه: اشعار عطار نیشابوری؛ اشعار برگزیده ناب عاشقانه کوتاه و بلند عطار

شعر های کوتاه شمس

شیخ در بغداد در چلّه نشسته بود. شب عید آمد. در چلّه آوازی شنید، نه از این عالَم، که تو را نَفَس عیسی دادیم، بیرون آی و بر خَلق عَرضه کن. شیخ متفکر شد که عجب! مقصود از این ندا چیست، امتحان است، تا چه می‌خواهد؟ دوّم بار بانگ باهیبت‌تر آمد که وسوسه را رها کن، برون آی، بَرِ جمع شو که تو را نَفَس عیسی بخشیدیم. خواست که در تأمل مراقب شود تا مقصود بر او مکشوف‌تر شود. سوّم بار بانگی سخت باهیبت آمد که تو را نَفَس عیسی بخشیدیم، برون آی بی‌تردد و بی‌توقف. برون آمد روز عید در انبوهی بغداد روان شد. حلوایی را دید که شکل مرغکان حلوای شِکَر ساخته بود، بانگ می‌زد که “سُکَّر النّیرُوز” . گفت واللّه امتحان کنم. حلوایی را بانگ کرد. خَلق به تعجب ایستادند که تا شیخ چه خواهد کردن، که شیخ از حلوا فارغ است. حلوا که شکل مرغ بود برگرفت از طَبَق و بر کف دست نهاد. نَفَسِ “أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ” در آن مرغ دردمید. درحال گوشت و پوست و پَر شد و…

خوارزمشاه را گفتند که خَلق فریاد می‌کنند از قحط که نان گران است. گفت: چون است؟ گفتند که یک مَن نان به جوی بود، به دو دانگ آمد. گفت: هِی، دو دانگ زَر خود چه باشد؟ گفتند: دو دانگ چندین پول باشد. گفت: تُف تُف، این چه خسیسی است! شرمتان نیست؟

پیش او ارزان بود. پیش او آنگاه گران بودی که گفتندی که یک شکم سیری به همۀ ملک تو می‌دهند. آنگاه بترسیدی بگفتی آه، یک‌بار شکم سیر  کنم، دیگر چندین مُلک از کجا آرم؟ عمری بایست تا این به دست آمد.

گفت: در راه حرامیان‌اند و آنجا فرنگ است، بر تو می‌ترسم که بروی. پس مرا چگونه می‌شناسی؟ می‌رفتم در آن بیشه که شیران نمی‌یارند رفتن. باد می‌زند بر درختان و بانگی درمی‌افتد. یکی جوانِ زفت می‌آید می‌گوید مرا: والک. من هیچ به او التفات نکردم و نظر نکردم. چند بار بانگ زد تا هیبت بر من اندازد و با او ناچخی که اگر بزند سنگ را فروبُرّد. بعد از آن بارِ دیگر که گفت والک، به سَر بازگشتم به سوی او. هنوز دست به هیچ سلاحی نکردم که به کون فروافتاد. به دست اشارت می‌کرد که مرا با تو هیچ کار نیست، برو.

شعر های کوتاه شمس

موشی مهار اشتری به دندان گرفت و روان شد. اشتر از غصّه آنکه با خداوند خود حَرونی کرده بود، مُنقاد موشی شد از ستیزۀ خداوند. موش پنداشت که آن از قوّت دست اوست، پرتوان  پنداشت، بر اشتر زد. گفت: بنمایمت. چون به آب رسیدند موش ایستاد. گفت: موجب توقف چیست؟ گفت: جویِ آبِ بزرگ پیش آمد. اشتر گفت: تا بنگرم که آب تا چه حد است؟ تو واپس ایست. چون پایْ در آب نهاد، گامی چند برفت و واپس کرد. گفت: بیا که آب سهل است، تا زانو بیش نیست. موش گفت: آری، اما از زانو تا به زانو. گفت: توبه کردی که این گستاخی نکنی و اگر کنی با هم‌زانوی خود کنی؟ گفت: توبه کردم اما دستم گیر. اشتر بخفت که بیا بر کودبان  من برآ، چه جوی و چه جیحون، که اگر دریاست، سباحت کنم باک ندارم.

آنکه از جفا بگریزد به آن نحوی ماند که در کوی نُغول پُرنجاست افتاده بود. یکی آمد که “هات یَدک”، مُعرب نگفت کاف را مجزوم گفت. نحوی برنجید گفت: “اِعْبَر، انتَ لَست مِن اَهلی”. دیگری آمد، همچنان گفت، هم رنجید. گفت: “اعبر انت لست من اهلی”. همچنین می‌آمدند و آن قدر تفاوت در نحو می‌دید و ماندن خود در پلیدی نمی‌دید. همه شب تا صبح در آن پلیدی مانده بود در قعر مزبله و دست کسی نمی‌گرفت و دست به کسی نمی‌داد. چون روز شد یکی آمد گفت: “یا اباعمر قَد وَقَعت فی القذر. قال: خُذ بِیَدی فانّک مِن اَهلی”. دست به او داد، او را خود قوّت نبود، چون بکشید هر دو درافتادند. هردو را خنده می‌گرفت بر حال خود. مردمان متعجب که اندرین حالت چه می‌خندند؟ مقام خنده نیست.

چون آب پلیدی‌ها را به خود راه می‌دهد و منع نمی‌کند، تشنه‌ای که از بهر اوست چگونه منع کند؟ آبی هست که پلیدی تحمل نکند و پلید شود. لاجرم منع کند چیزها را از خویشتن، از خوف پلید شدن. امّا آبِ دیگر هست که پلیدی‌های عالَم در او اندازی، هیچ تغییر نکند.

سماعی بود. مطرب لطیف خوش‌آواز، صوفیان صافی‌دل. هیچ درنمی‌گرفت. شیخ گفت: بنگرید به میان صوفیان ما اغیاری هست نظر کردند گفتند که نیست. فرمود که کفش‌ها را بجویید. گفتند: آری، کفش بیگانه‌ای هست. گفت: آن کفش بیگانه را از خانقاه بیرون نهید  بیرون نهادند، درحال سماع درگرفت.

مطلب مشابه: اشعار رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه رباعیات، مثنوی و قصاید زیبای این شاعر

شعر های کوتاه شمس

این همه عالَمِ پرده‌ها و حجاب‌هاست گِرد آدمی درآمده. عرش غلاف او، کرسی غلاف او، هفت آسمان غلاف او، کُرۀ زمین غلاف او، قالب او غلاف او، روح حیوانی غلاف، روح قدسی همچنین، غلاف در غلاف و حجاب در حجاب، تا آنجا که معرفت است. و این عارف نسبت به محبوب هم غلاف است، هیچ نیست. چون محبوب است، عارف نزد او حقیر است.

چنان‌که کوزه از آب شور پُر باشد

می‌گوید که آن را بریز تا از این آب شیرین پُر کنم

آب جان‌افزا که رویْ سرخ کند و صحّت آرَد

و هرچه در تو صفرا و سودا و بلغم است و ناخوشی، از تو بِبَرَد.

لاجرم چون از خود پُر است

معدۀ پر را که از آب پر باشد

کی اشتهای آب خنک باشد؟

از آن هستی صدهزار حجاب در چشم و روی خود کشیده

کی این سخن به او رسد؟

کی ببیند مرا؟

در این عالَم جهت نظاره آمده بودم و هر سخنی می‌شنیدم بی حرفِ سین و خا و نون. کلامی بی کاف و لام و الف و میم. و از این جانب سخن‌ها می‌شنیدم. می‌گفتم که ای سخنِ بی‌حرف، اگر تو سخنی، پس این‌ها چیست؟ گفت: نزد من بازیچه. گفتم: پس مرا به بازیچه فرستادی؟ گفت: نی، تو خواستی. خواست تو که تو را خانه باشد در آب و گِل، و من ندانم و نبینم. اکنون هر سخنی می‌شنیدم و نظاره می‌کردم، و  مرتبۀ هر سخنی

صاحب طبع نمی‌باید

صاحب دل می‌باید

دل بجوی، نه طبع

چه جای دل؟

دل روپوش است

آن صاحب خداست

از غیرت، صاحب‌ دلش می‌گویند

وقتی پرتو جلال حق بر دل می‌آید

دل خرّم است

وقتی غایب می‌باشد، برعکس.

تو را از قِدَم عالَم چه؟

تو قِدم خویش را معلوم کن که تو قدیمی یا حادث.

این قدر عمر که تو را هست در تفحّص حال خود خرج کن، در تفحّص قِدم عالم چه خرج می‌کنی؟

مطلب مشابه: اشعار فردوسی؛ مجموعه شعر تک بیتی، دو بیتی و اشعار عاشقانه این شاعر بزرگ

شعر های کوتاه شمس

از عالَم معنی الفی بیرون تاخت که هرکه آن الف را فهم کرد، همه را فهم کرد. هرکه آن الف را فهم نکرد، هیچ فهم نکرد. طالبان چون بید می‌لرزند از برای فهم آن الف امّا برای طالبان سخن دراز کردند شرح حجاب‌ها را که هفتصد حجاب است از نور، و هفتصد حجاب است از ظلمت، به حقیقت رهبری نکردند، رهزنی کردند بر قومی، ایشان را نومید کردند که ما این حجاب‌ها را کی بگذریم؟

همه حجاب‌ها یک حجاب است، جز آن یکی هیچ حجابی نیست

آن حجاب “این وجود” است.

آنها که عاشقِ زَراند و عاشقِ دُرّاند، نظرشان بر پُشتِ آینه است و ایشان که عاشقِ آینه‌اند، نظرشان بر دُرّ و زَر نیست، پیوسته رُوی به آینه آورده‌اند و آینه را برای آینگی‌اش دوست می‌دارند، زیرا که در آینه جَمالِ خوب می‌بینند، از آینه مَلُول نمی‌گردند. امّا آن کس که رویِ زشت و مَعیُوب دارد در آینه زشتی می‌بیند، زود آینه را می‌گرداند و طالبِ آن جَواهر می‌شود، اکنون بر پُشتِ آینه هزارگون نَقش سازند و جَواهر نِشانند. روی آینه را چه زیان دارد؟

می‌گویی که سرّی با من بگو.

چگونه با تو سِرّ گویم؟

که آشکارا می‌گویم فهم نمی‌کنی،

سرّ چگونه فهم کنی؟

من می‌گویم، تو چیزی دیگر می‌شنوی.

اگر سرّ گویم چگونه طاقت داری؟

شمس خُجندی بر خاندان می گریست

ما بَر وِی می گریستیم .

بر خاندان چه گرید؟

یکی به خدا پیوست بر او می گرید؟

بر خود نمی گرید!

اگر از حال خود واقف بودی بر خود گریستی

بلکه همۀ قوم خود را حاضر کردی و خویشان خود را

خوب گویم و خوش گویم

از اندرون روشن و منوّرم

آبی بودم

بر خود می‌جوشیدم و

می‌پیچیدم و

بوی می‌گرفتم.

تا وجود مولانا بر من زد

روان شد

اکنون می‌رود

خوش و تازه و خرّم.

شعر های کوتاه شمس

ای طالبِ صدّیق، دل خوش دار که خوش کنندۀ دل‌ها در کار توست، و در تمام کردن کار توست که “كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ”. یا در کار مطلوب است یا در کار طالب. هرکه غیر این دو گوید، ابلهی گوید و حماقت، اگرچه او حماقت خود را نبیند.

مجنون قصدِ دیارِ لیلی کرد، اُشتر را آن طرف می‌راند، تا هوش با او بود. چون لحظه‌ای مُستغرقِ لیلی می‌گشت و خود را و اُشتر را فراموش می‌کرد، اُشتر را در دِیه۱ بچه بود، فرصت می‌یافت، باز می‌گشت و به دِیه می‌رسید.

چون مجنون به خود می‌آمد، دو روزه راه بازگشته بود. همچنین سه ماه در راه بماند.

عاقبت افغان کرد که این اُشتر بلای من است. از اُشتر فرو جَست و روان شد.

مرا آن شیخ اوحد به سماع بردی و تعظیم‌ها کردی، باز به خلوت خود درآوردی.

روزی گفت: چه باشد اگر به ما باشی؟

گفتم: به شرط آنکه آشکارا بنشینی و شرب کنی پیش مریدان و من نخورم.

گفت: تو چرا نخوری؟

گفتم: تا تو فاسقی باشی نیکبخت، و من فاسقی باشم بدبخت.

گفت: نتوانم

بعد از آن کلمه‌ای گفتم، سه بار دست بر پیشانی زد.

پادشاهی پسرِ خود را به جماعتی اهلِ هُنر سپرده بود تا او را از عُلومِ نُجوم و رَمل۱ و غیره آموخته بودند و استادِ تمام گشته با کمال کودنی و بَلادَت۲.

روزی پادشاه انگشتری در مُشت گرفت، فرزند خود را امتحان کرد که: بیا بگو در مُشتِ چه دارم؟

گفت: آنچه داری گِرد است و زرد است و مُجَوَّف۳ است.

گفت: چون نشان‌های راست دادی، پس حُکم کن که این چنین چیز چه باشد؟

گفت: می‌باید که غَربیل۴ باشد.

گفت: آخِر، این چندین نشان‌های دقیق را که عُقول در آن حیران شوند دادی از قوّت تحصیل و دانش، این قدر بر تو چون فوت شد که در مُشت غَربیل نگنجد؟ 

حکایتی است از مولانا بَهاءُالدّین وَلَد قَدَّسَ اللهُ سِرَّهُ۱. روزی اصحاب او را مُستغرق۲ یافتند، وقت نماز رسید. بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که: وقت نماز است. مولانا به گفتِ ایشان التفات نکرد. ایشان برخاستند و به نماز مشغول شدند. دو مرید موافقتِ شیخ کردند و به نماز نه‌ایستادند. یکی از آن مریدان که در نماز نبود، خواجگی۳ نام، به چشمِ سِرّ به وی عیان بنمودند که جملۀ اصحاب که در نماز بودند با امام، پشت‌شان به قبله بود و آن دو مُرید را که موافقتِ شیخ کرده بودند، روی‌شان به قبله بود، زیرا چون شیخ از ما و من بگذشت و اوییِ او فنا شد و نماند و در نورِ حق مُستهلک شد، که: مُوْتُوْا قَبْلَ اَنْ تَمُوْتَوْا۴.

این قوم که در این مدرسه‌ها تحصیل می‌کنند جهت آن می‌کنند که مُعید۱ شویم مدرسه بگیریم.

گویند حسنیّات نیکو می‌باید کردن

که در این محفل‌ها آن می‌گویند تا فلان موضع بگیریم.

تحصیل علم جهت لقمۀ دنیاوی چه می‌کنی؟

این رَسَن از بهر آن است که از این چَهْ برآیند، نه از بهر آنکه از این چَهْ به چاه‌های دگر فروروند.

شعر های کوتاه شمس

مُستمع باید تابع شمس, شیوه ی استدلال و آرمانِ زیرسازِ سخن وی باشد, نه شمس.

شمس هرگز تابع روانشناسی مستمع, میل او, منطق او, باورداشتهای او و سرانجام درک او نیست.

در غیر این صورت خاموشی را بر سخن گویی ترجیح می دهد.

شمس بازاریاب نیست. از پی مشتری نمی گردد و عوام فریبی نمی کند.

شمس خواستار شیوه استثنایی “دویدن صید از پی صیاد” است و درگیری ها و تنهایی های او نیز همه از این خوی سرچشمه می گیرد.

“مرا از حق تعالی دستوری نیست که ازین نظیرهای پَست بگویم. آن اصل را می گویم بر ایشان سخت مشکل می آید. نظیر آن اصل دیگر می گویم، پوشش در پوشش می رود تا به آخر هر سخنی آن دگر را پوشیده می کند.

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *