اشعار عارف قزوینی؛ مجموعه عاشقانه تصنیف، غزلیات و تک بیتی زیبا

ابوالقاسم عارف قزوینی غزل‌سرا و تصنیف‌ساز معاصر ایرانی است که در زمان انقلاب مشروطه فعالیت‌های سیاسی بسیار گسترده‌ای داشت‌‌‌. احتمالأ این شاعر بزرگ ایرانی را با تصنیف از خون جوانان وطن لاله دمیده، بشناسید که این روزها توسط خوانند‌های مختلف بازخوانی شده است.

عارف قزوینی علاوه بر فعالیت‌های هنری، هنرمندی سیاسی و وطن‌پرست نیز محسوب می‌شود‌ که در پیروزی جریان انقلاب مشروطه نقش موثری ایفا کرد. در ادامه مهم‌ترین آثار این شاعر بزرگ ازجمله اشعار سیاسی وی را یا یکدیگر مرور می‌کنیم.

در ادامه پیشنهاد می کنیم اشعار حافظ، اشعار رودکی، اشعار فردوسی، اشعار سعدی و اشعار مولانا را نیز بخوانید.

تصنیف‌ها

تصنیف‌های عارف قزوینی یکی از آشناترین آثار وی هستند و با معروف‌ترین آن‌ها یعنی از خون جوانان وطن شروع می‌کنیم.

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد. در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد.

از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد. دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد. چه کج‌رفتاری ای چرخ،چه بدکرداری ای چرخ،سر کین داری ای چرخ.

نه دین داری،نه آیین داری،نه آیین داری ای چرخ.

از خون جوانان وطن لاله دمیده.

از ماتم سرو قدشان، سرو ها خمیده.

در سایه گل بلبل ازین غصه خزیده.

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده. چه کج‌رفتاری ای چرخ،چه بدکرداری ای چرخ،سر کین داری ای چرخ.

نه دین داری،نه آیین داری،نه آیین داری ای چرخ.

خوابند وکیلان و خرابند وزیران.

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران. ما را نگذارند به یک خانه ویران.

یارب بستان داد فقیران ز امیران.

چه کج‌رفتاری ای چرخ،چه بدکرداری ای چرخ،سر کین داری ای چرخ.

نه دین داری،نه آیین داری،نه آیین داری ای چرخ.

از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن. مشتی گرت از خاک وطن هست بسر کن غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن.

اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن.

چه کج‌رفتاری ای چرخ،چه بد کرداری ای چرخ،سر کین داری ای چرخ.

نه دین داری،نه آیین داری،نه آیین داری ای چرخ.

اشعار عارف قزوینی؛ مجموعه عاشقانه تصنیف، غزلیات و تک بیتی زیبا

دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

افکند به رخسار چو مه زلف سیاهی الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

گر گویم سروش، نبود سرو خرامان

این قسم شتابان، چون کبک خرامان

ور گویم گل، پیش تو گل همچو گیاهی الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

این نیست مگر آینۀ لطف الهی

الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

صد بار گدائیش به از منصب شاهی الهی تو گواهی، خدایا تو پناهی

تصنیفی که در ادامه می‌خوانیم، نخستین تصنیف عارف قزوینی است که با شروع دوران مشروطیت سروده شد. این تصنیف امروزه توسط خوانندگان بزرگ ایرانی ازجمله محمدرضا شجریان بازخوانی شده است.

ای امان از فراقت، امان
مردم از اشتیاقت، امان

از که گیرم سراغت، امان (امان امان امان امان)
مژده ای دل که جانان آمد
یوسف از چه به کنعان آمد

دور مشروطه خواهان آمد (امان امان امان امان)
عارف و عامی سر می نشستند
عهد محکم به ساقی بستند

پای خم توبه را بشکستند (امان امان امان امان)
چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد

خون شد از راه دل بیرون شد (امان امان امان امان)
شکرلله که هجران طی شد
دیده از روی او روشن شد

موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)
شکرلله که آزادی شد
مملکت رو به آبادی شد
موسم عشرت و شادی شد (امان امان امان امان)

نمی دانم چه در پیمانه کردی (جانم)
تو لیلی وش مرا دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دیوانه کردی)

چه شد اندر دل من جا گرفتی (جانم)
مکان در خانۀ ویرانه کردی
(جانم، ویرانه کردی، جانم، ویرانه کردی، خدا، خدا، ویرانه کردی)

ای تو تمنای من، یار زیبای من، توئی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی
(جانم، دیوانه کردی، جانم، دیوانه کردی، خدا، دلم، دیوانه کردی)

زدی از هر طرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون پروانه کردی

پریشان روز عالم شد از آن روز
که بر زلف پریشان شانه کردی

ای یار سنگین دلم
لعبت خوشگلم
سراپا در دلم
به فقیران نظر شاهانه کردی…الخ

شدی تا آشنای من از آن روز
مرا از خویش و از بیگانه کردی

چه گفتت زاهدا پیر خرابات
که ترک سبحۀ صد دانه کردی

ای تو تمنای من
یار زیبای من
توئی لیلای من
مرا مجنون صفت دیوانه کردی… الخ

به رندی شهره شد نام تو عارف
که ترک دین و دل رندانه کردی

نکنم اگر چاره دل هر جائی را
نتوانم و تن ندهم رسوائی را

نرود مرا از سر سودایت بیرون
اگرش بکوبی تو سر سودائی را

همه شب من اختر شمرم، کی گردد صبح
مه من چه دانی، تو غم تنهائی را

چه خوش است اگر دیده رخ دلبر بیند
نبود جز این فایده ای بینائی را

چه قیامت است این که تو در قامت داری
بنگر به دنبالت عجب غوغائی را

به چمن بکن جلوه که تا سرو آموزد
ز قد تو ای سرو روان رعنائی را

نه چو وامقی همچون من گیتی دیده است
نه نشان دهد چرخ چو تو عذرائی را

همه جا غم عشق تو رفت و باز آمد
چو ندید خوش تر ز دلم مأوایی را

تو جهان پر از شهد سخن کردی عارف
ز تو طوطی آموخته شکر خائی را

اشعار عارف قزوینی؛ مجموعه عاشقانه تصنیف، غزلیات و تک بیتی زیبا

تصنیف زیر و تصنیف بعد آن را عارف قزوینی برای افتخارالسلطنه، دختر ناصرالدین شاه سروده است.

افتخار همه آفاقی و منظور منی

شمع جمع همه عشاق به هر انجمنی

به سر زلف پریشان تو دلهای پریش

همه خو کرده چو عارف به پریشان وطنی

ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی
اگر درد من به درمان رسد چه میشه؟ شب هجر اگر به پایان رسد چه میشه؟ اگر بار دل به منزل رسد چه گردد؟
سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ سر من اگر به سامان رسد چه میشه؟َ
گر عارف «نظام السلطان» شود چه میشه؟
ز غمت خون می گریم بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد ز جگر خون می آید افتخار دل و جان می آید
یار بی پرده عیان می آید
تو اگر عشوه بر خسروپرویز کنی همچو فرهاد رود در عقب کوه کنی متفرق نشود مجمع دلهای پریش
تو اگر شانه بر آن زلف پریشان نزنی
ز چه رو شیشۀ دل می شکنی؟
تیشه بر ریشۀ جان از چه زنی؟
سیم اندام ولی سنگ دلی
سست پیمانی و پیمان شکنی (سست پیمانی و پیمان شکنی)
به چشمت که دیده از صورتت نگیرم اگر می کشی و گر می زنی به تیرم گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟ گزندم اگر ز سلطان رسد چه میشه؟
ز غمت خون می گریم
بنگر چون می گریم
ز مژه دل می ریزد
ز جگر خون می آید
به سر کشتۀ جان می آید
خون صد سلسله جان می ریزد

مطلب مشابه: اشعار غمگین شاعران بزرگ؛ گزیده قشنگ ترین اشعار غم انگیز کوتاه

تو ای تاج ، تاج سر خسروانی

شد از چشم مست تو بی پا جهانی

تو از حالت مستمندان چه پرسی

تو حال دل دردمندان چه دانی

خدا را نگاهی به ما کن ، نگاهی برای خدا کن ، به عارف خودی آشنا کن

دو صد درد من ، از نگاهی دوا کن حبیبم طبیبم ، عزیزم ، تویی درمان دردم ، ز کویت برنگردم

به هجرت در نبردم ، به قربان تو گردم

ز مژگان دو صد سینه آماج داری

دل سنگ در سینه ی عاج داری

سر فتنه و عزم تاراج داری

ندانم چه بر سر تو ای تاج داری ؟

به کوی تو غوغای عام است

چه دانی که عارف کدام است ؟

می ات در صراحی مدام است

نظر جز به روی تو بر من حرام است

تو شاهی ، تو ماهی ، الهی گواهی

تو یکتا در جهانی ، تو چون روح و روانی

ز سر تا پا تو جانی ، خدای عاشقانی !

به نوشته‌ی عارف قزوینی در دیوانش، تصنیف دل هوس سبزه و صحرا ندارد، زمانی سروده شد که محمدعلی شاه به تحریک روس‌ها وارد گموش تپه شده بود.

دل هوس سبزه و صحرا ندارد (ندارد)

میل به گلگشت و تماشا ندارد (ندارد)

دل سر همراهی با ما ندارد (ندارد)

خون شود این دل که شکیبا ندارد (ندارد)

ای دل غافل، نقش تو باطل،

خون شوی ای دل، خون شوی ای دل

دلی دیوانه داریم، ز خود بیگانه داریم

ز کس پروا (جانم پروا، خدا پروا) نداریم

چه ظلم ها که از گردش آسمان ندیدیم

به غیر مشت دزد همره کاروان ندیدیم

در این رمه به جز گرگ دگر شبان ندیدیم

به پای گل به جز زحمت باغبان ندیدیم

به کوی یار جز حاجب پاسبان ندیدیم

حب وطن در دل بدفطرتان نیست

خانه ز همسایۀ بد در امان نیست

رم کن از آن دام که آن دانه دارد

خانه ز همسایۀ بد در امان نیست

ای دل غافل…الخ

دلی دیوانه کردی…الخ

یوسف مشروطه ز چه بر کشیدیم

آه که چون گرگ خود او را دریدیم

پیرهنی در بر یعقوب دیدیم

هیچ ز اخوان کسی حاشا ندارد

چند ز پلتیک اجانب به خوابید

تا به کی از دست عدو در عذابید

دست برآرید که مالک رقابید

مرد به جز مرگ تمنا ندارد

همتی ای خلق گر ایران پرستید

از چه در این مرحله ایمن نشستید

منتظر روزی ازین بد ترستید؟

صبر ازین بیش دگر جا ندارد

گر نبری رنج، توانگر نگردی

این ره عشق است دلا برنگردی

شمع صفت سوز که تا کشته گردی

عارف بی دل سر پروا ندارد

نه قدرت که با وی نشینم

نه طاقت که جز وی ببینم

شده است آفت عقل و دینم

ای دلارا، سروبالا

کار عِشقم چه بالا گرفته

بر سر من جنون جا گرفته

جای عقل عشق یک جا گرفته

جای عقل عشق یک جا گرفته

آفت تن، فتنۀ جان

رهزن دین، دزد ایمان

ترک چشمت نی ز پنهان

آشکار، آشکار (آشکار) ای نگارا

خانۀ دل به یغما گرفته

خانۀ دل به یغما گرفته

سوزم از سوز دل ریش

خندم از بخت بد خویش

گریم از دست بداندیش

خواهمش بینم کم و بیش

گریه راه تماشا گرفته

گریه راه تماشا گرفته

به صبح رخ همچون شب تار

ز مو ریختی مشک تاتار

درازی و تاریکی ای یار

ای پری روی عنبرین موی

زلف از شام یلدا گرفته

کارم آشفتگی ها گرفته

عشقت اندر سراپا گرفته

عشقت اندر سراپا گرفته

چشم مستت همچو چنگیز

ترک خونخوار است و خونریز

گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا

آتش فتنه، بالا گرفته

آتش فتنه، بالا گرفته

بر دل ریشم مزن نیش

ز آه مظلومان بیندیش

کن حذر از آه درویش

گوئیت دل ای جفاکیش

سختی از سنگ خارا گرفته

سختی از سنگ خارا گرفته

ز عشق تو ای شوخ شنگول

شد عقلم چو سلطان معزول

چه خوش خورد از اجنبی گول

یار مقبول، عقل معزول

قدرت عشق عجب پا گرفته

دشت و کهسار و صحرا گرفته

همچو مشروطه دنیا گرفته

همچو مشروطه دنیا گرفته

آفت تن، فتنۀ جان

رهزن دین، دزد ایمان

ترک چشمت نی ز پنهان

آشکار، آشاکار (آشکار) ای نگارا

خانۀ دل به یغما گرفته

خانۀ دل به یغما گرفته

سوزم از سوز دل ریش

خندم از بخت بد خویش

گریم از دست بداندیش

خواهمش بینم کم و بیش

گریه راه تماشا گرفته

گریه راه تماشا گرفته

تو سلطان قدرت نمائی

مکن جان من، با گدائی

چو عارف تو زورآزمایی

شوخ و مهوش ای پری وش

کو به کوی تو مأوا گرفته

ترک دنیا و عقبی گرفته

با غمت خانه یک جا گرفته

با غمت خانه یک جا گرفته

چشم مستت همچو چنگیز

ترک خونخوار است و خون ریز

گشته با خلقی دلاویز، زینهار، زینهار، (زینهار) ای نگارا

آتش فتنه بالا گرفته

آتش فتنه بالا گرفته

بر دل ریشم مزن نیش

ز آه مظلومان بیندیش

کن حذر از آه درویش

گوئیت دل ای جفاکیش

سختی از سنگ خارا گرفته

سختی از سنگ خارا گرفته

ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود (حبیبم)

جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود (برود)

گر رود «شوستر» از ایران رود ایران بر باد (حبیبم)

ای جوانان مگذارید که ایران برود (برود)

بجسم مرده جانی، تو جان یک جهانی تو گنج شایگانی، تو عمر جاودانی

خدا کند بمانی، خدا کند بمانی!

شد مسلمانی ما، بین وزیران تقسیم هرکه تقسیمی خود کرد به دشمن تقدیم حزبی اندر طلبت بر سر این رأی مقیم کافریم ار بگذاریم که ایمان برود

به جسم مرده جانی…الخ

مشت دزدی شده امروز در این ملک وزیر

تو در این مملکت امروز خبیری و بصیر دست بر دامنت آویخته یک مشت فقیر تو اگر رفتی از این مملکت عنوان برود به جسم مرده جانی…الخ

شد لبالب دگر از حوصله پیمانۀ ما

دزد خواهد به زمختی ببرد خانۀ ما

ننگ تاریخی عالم شود افسانۀ ما بگذاریم اگر «شوستر» از ایران برود

به جسم مرده جانی…الخ

سگ چوپان شده با گرگ چو لیلی و مجنون

پاسبان گله امروز شبانی است جبون شد به دست خودی این کعبۀ دل کن فیکون

یار مگذار کز این خانۀ ویران برود

به جسم مرده جانی…الخ

تو مرو گر برود جان و تن و هستی ما کور شد دیدۀ بدخواه ز همدستی ما

در فراقت به خماری بکشد مستی ما نالۀ عارف از این درد به کیوان برود

به جسم مرده جانی…الخ

مطلب مشابه: اشعار کوتاه معروف؛ مجموعه شعر عاشقانه از شاعران بزرگ ایرانی

باد فرح بخش بهاری وزید

پیرهن عصمت گل بردرید
ناله ی جان سوز ز مرغ قفس

تا به گلستان رسید (تا به گلستان رسید)
قهقهه ی کبک دری
بود چو از خودسری

پنجه ی شاهین چرخ
بی درنگ
زد به چنگ

رشته ی عمرش برید
تا به قفس اندرم
ریخته یکسر برم
بایدم از سر گذشت

شاید از این در پرید
کشمکش و گیر و دار اگر گذارد

کج روی روزگار اگر گذارد
پای گل از باده تر کنم دماغی

نیش جگر خوار خار اگر گذارد
این دل بی اختیار اگر گذارد

گوشه کنم اختیار اگر گذارد
ز آه دل آتش زنم به عمر بدخواه
دیده ی خونابه بار اگر گذارد

اشعار عارف قزوینی؛ مجموعه عاشقانه تصنیف، غزلیات و تک بیتی زیبا

بلبل شوریده فغان می‌کند

شِکوه زه آشوب جهان می‌کند

دامن گل گشته ز دستش رها

ناله و فریاد و امان {فغان} می‌کند

دامن گل شد ز نظر ناپدید

سرو، چو یعقوب از این غم خَمید
غُصه قد سرو کمان می‌کند
خارجه در مجلس ما جا گرفت
نرگس شهلا ره ایما گرفت
لاله ازین داغ به دل جا گرفت
عاقبت این هیز زیان می‌کند شد
پرتیوا پی غارتگری
نه گل به جا ماند و نه باغی
ریخته دزدان عوض مشتری
هر یک ز هر سو به سراغی
دزد ز هر سوی به غارتگری
خیره‌سری بین که چه‌ها می‌کند

گریه را به مستی بهانه کردم

شکوه ها ز دست زمانه کردم

آستین چو از چشم برگرفتم

جوی خون به دامان روانه کردم

از چه روی، چون ارغنون ننالم

از جفایت ای چرخ دون ننالم

چون نگیرم از درد چون ننالم

دزد را چو محرم به خانه کردم

دلا خموشی چرا؟

چو خم نجوشی چرا؟

برون شد از پرده راز (پرده راز، پرده راز)

تو پرده پوشی چرا؟

همچو چشم مستت جهان خراب است

از چه روی، روی تو در حجاب است

رخ مپوش کاین دور انتخاب است

من تو را به خوبی نشانه کردم

راز دل همان به، نهفته ماند

گفتنش چو نتوان، نگفته ماند

فتنه به که یک چند، خفته ماند

گنج بر در دل خزانه کردم

باغبان چه گویم به من چه ها کرد

کینه ها دیرینه برملا کرد

دست من ز دامان گل رها کرد

تا به شاخ گل آشیانه کردم

دلا…

شد چو «ناصر الملک» مملکت دار

خانه ماند و اغیار، لیس فی الدار

زین سپس حریفان خدا نگهدار

من دگر به میخانه، خانه کردم

بهتر است مستی ز خودپرستی

نیستی به است عارفا ز هستی

فارغم ز هستی قسم به مستی

تکیه تا بر این آستان کردم

دلا…

شام ما چو از پی سحر ندارد

نالیۀ دروغی اثر ندارد

نالیۀ دروغی اثر ندارد

گریه تا سحر عاشقانه کردم

از کفم رها، شد قرار دل

نیست دست من، اختیار دل

هیز و هرزه گرد، ضد اهل درد

گشته زین در آن در مدار دل

بی شرف تر از دل مجو که نیست

غیر ننگ و عار، کار و بار دل

خجلتم کُشد، پیش چشم از آنک

بود بهر من در فشار دل

بس که هر کجا رفت و برنگشت

دیده شد سفید، ز انتظار دل

عمر شد حرام، باختم تمام

آبرو و نام، در قمار دل

بعد ازین ضرر، ابلهم مگر

خم کنم کمر زیر بار دل

هر دو ناکسیم، گر دگر رسیم

دل به کار من، من به کار دل

داغدار چون لاله اش کنم

تا به کی توان بود خار دل

همچو رستم از تیر غم کُنم

کور چشم اسفندیار دل

خون دل بریخت از دو چشم من

خوشدلم از این، انتحار دل

افتخار مرد در درستی است

وز شکستگی است اعتبار دل

عارف این قدر لاف تا به کی

شیر عاجز است از شکار دل

مقتدرترین خسروان شدند

محو در کف اقتدار دل

ترک چشمش ار فتنه کرد راست

بین دو صد از این (خدا) فتنه، فتنه خواست

ای صبا زبردست را بگوی

دست دیگری (خدا) روی دست‌هاست

حرص بین و آز

پنجه کرده باز

بهر صعوه باز

بی‌خبر ز سر پنجهٔ قضاست

(خدا پنجۀ قضاست

امان پنجۀ قضاست)

ما خرابیم چو صفر اندر حسابیم

چو صید اندر طنابیم

جهان را برده آب و ما به خوابیم

همه بدخواه خود از شیخ و شابیم

در حقوق خویش نعره‌ها زدیم

کس نگفت که این (خدا) ناله از چه جاست

هان چه شد که فریاد می‌کند

پس حقوق بین الملل کجاست؟

سر به سر جهان

برده رایگان

تنگ دیدگان

بین طمع که باز چشمشان به ماست

(خدا! چشمشان به ماست

جانم چشمشان به ماست)

ما چه هستیم

عجب بی پا و دستیم

چه شد مخمور و مستیم

همه عاجزکش و دشمن‌پرستیم

ز نادانی و غفلت زیر دستیم

به رغم دوست با دشمن نشستیم

فکر خود کنید ملت ضعیف

کاین همه هیاهو سر شماست

هر که بهر خویش تیشه می‌زند

«ویلهلم» و «ژرژ» یا که «نیکلا»ست

حس در این نژاد

داستان سیمرغ و کیمیاست

خدا! مرغ و کیمیاست

مرغ و کیمیاست

وقت جوش است

چه شد دل پرده‌پوش است

خمود است و خموش است

بنال ای چنگ هنگام خروش است

به بیع قطع، ایران در فروش است

ز دشمن پر سرای داریوش است

کفر و دین به هم در مقاتله است

پیشرفت کفر در نفاق ماست

کعبه یک، خدا یک، کتاب یک

این همه دوئیت کجا رواست

بگذر از عناد

باید این که داد

دست اتحاد

کز لحد برون (خدا) دست مصطفی است

خدا! دست مصطفی است

امان! دست مصطفی است

وقت کار است

دل از غم بی‌قرار است

غم دل بی‌شمار است

مدد کن ناله، دل اندر فشار است

مرا زین زندگی ای مرگ عار است

غمش چون کوه و عارف بردبار است

چه شورها که من به پا، ز شاهناز می‌کنم

در شکایت از جهان، به شاه باز می‌کنم

جهان پر از غم دل از (جهان پر از غم دل از) زبان ساز می‌کنم (می‌کنم)

ز من مپرس چونی، دلی چو کاسۀ خونی

ز اشک پرس که افشا نمود راز درونی

نمود راز درونی، نمود راز درونی، نمود راز درونی

اگر چه جا ازین سفر، بدون دردسر

اگر به در برم من، به شه خبر برم من

چه پرده های نیرنگ ز شان، به بارگاه شه درم من (ز شان به بارگاه شه درم من)

حکومت موقتی چه کرد به که نشنوی

گشوده شد در سرای جم به روی اجنبی

به باد رفت خاک و کاخ (به باد رفت خاک و کاخ) و بارگاه خسروی (کاخ خسروی)

سکون ز بیستون شد، چو قصر کن فیکون شد

صدای شیون شیرین، به چرخ بوقلمون شد

(به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد، به چرخ بوقلمون شد)

شه زنان، به سرزنان و موکنان

به گریه گفت: کو سران ایران، دلاوران ایران؟

چه شد که یک نفرمرد، نماند از بهادران ایران (نماند از بهادران ایران)

کجاست کیقباد و جم، خجسته اردشیر کو؟

شهان تاج بخش و خسروان باجگیر کو؟

کجاست گیو پهلوان (کجاست گیو پهلوان)

و رستم دلیر کو (رستم دلیر کو)؟

ز ترک این عجب نیست، چه اهل نام و نسب نیست

قدم به خانۀ کیخسرو، این ز شرط ادب نیست (این ز شرط ادب نیست)

ز آه و تف، اگر چه کف، زنی چون دف، بزن به سر، که این چه بازی است؟

که دور ترک بازی است

برای ترک سازی عجب زمینه سازی است(عجب زمینه سازی است)

زبان ترک از برای از قفا کشیدن است

صلاح پای این زبان ز ممکلت بریدن است

دو اسبه با زبان فارسی (دو اسبه با زبان فارسی)

از ارس پریدن است (خدا جهیدن است)

نسیم صبحدم خیز، بگو به مردم تبریز

که نیست خلوت زرتشت، جای صحبت چنگیز (جای صحبت چنگیز)

زبانتان شد از میان، به گوشه ای نهان

سیاه پوش و خاموش، ز ماتم سیاووش

گر از نژاد اوئید، نکرد باید این دو را فراموش (نکرد باید این دو را فراموش)

مگو سران فرقه، جمعی ارقه، مشتی حقه باز

وکیل و شیخ و مفتی، مدرس است و اهل آز

بدین سیاست آب رفته (بدین سیاست آب رفته)

کی شود به جوی باز (خدا به جوی باز)

ز حربۀ تدین خراب مملکت از بن

نشسته مجلس شوری به ختم مرگ تمدن (به ختم مرگ تمدن) (به ختم مرگ تمدن)

چه زین بتر ز بام و در به هر گذر

گرفته سر به سر خریت، زمام اکثریت

گر این بود مساوات

دوباره زنده باد بربریت (دوباره زنده باد بربریت)

به غیر باده زادۀ حلال کسی نشان نداند

از این حرام زادگان یکی خوش امتحان ندارد

«رسول زاده» ری به ترک (رسول زاده، ری به ترک)

از چه رایگان نداد (رایگان نداد)

گذاشت و بهره برداشت هر آنچه هیزم تر داشت

به جز زیان ثمر از این «اجاق ترک» چه برداشت ؟

با خود این چه ثمر داشت (با خود این چه ثمر داشت)

به غیر اشک و دود، هر آنچه هست و بود

یا نبود بی اثر ماند، ز سود ها ضرر ماند

برای آنچه باقی است، ببین هزار ها خطر ماند (ببین هزار ها خطر ماند)

بماندیم ما، مستقل شد ارمنستان

(ارمنستان ارمنستان شد ارمنستان)

زبردست شد، زیردست زیردستان

(دستان زیردستان زیردستان)

اگر ملک جم شد خراب، گو به ساقی

(گو به ساقی تو باش باقی تو باش باقی)

صبوحی بده زان شراب شب به مستان

(بده به مستان، بده به مستان)

بس است ما را هوای بستان

که گل دو روز است در گلستان

بده می که دنیا دو روز بیشتر نیست

مخور غم که ایران ز ما خرابتر نیست

بد آن ملتی کز خرابیش خبر نیست

(جانم خراب نیست)

آه که گر آه پر بگیرد

دامن هر خشک و تر بگیرد

بی خبران را خبر رسانید

ز شان بر ما خبر بگیرد

ز دارالفنون به جز جنون نداریم

معارف نه، مالیه نی، قشون نداریم

برفت حس ملت آن چنان که گوئی

به تن جان به جان رگ به رگ خون نداریم

چه خون توان خورد که خون نداریم

نداریم اگر هیچ، هیچ غم نداریم

ز اسباب بدبختی هیچ کم نداریم

وجودی که باشد به از عدم نداریم

پند پدر گر پسر بگیرد

دامن فضل و هنر بگیرد

ما ز نیاکان نشان چه داریم؟

تا که ز ما آن دگر بگیرد

شانه بر زلف پریشان زده‌ای به به به

دست بر منظرهٔ جان زده‌ای به به به

آفتاب از چه طرف سر زده امروز که سر

به من بی‌سر و سامان زده‌ای به به به

صف دل‌ها همه بر هم زده‌ای ماشاءاله

تا به هم آن صف مژگان زده‌ای به به به

صبح از دست تو پیراهن طاقت زده چاک

تا سر از چاک گریبان زده‌ای به به به

من خراباتیم از چشم تو پیداست که دی

باده در خلوت رندان زده‌ای به به به

تو بدین چشم گر عابد بفریبی چه عجب

گول صد مرتبه شیطان زده‌ای به به به

تن یک‌لایی من بازوی تو سیلی عشق

تو مگر رستم دستان زده‌ای به به به

بود پیدا ز تک و پوی رقیب این که تواَش

همچو سگ سنگ به دندان زده‌ای به به به

عارف این گونه سخن از دگران ممکن نیست

دست بالاتر از امکان زده‌ای به به به

رحم ای خدای دادگر کردی نکردی

ابقا به فرزند بشر کردی نکردی

بر ما در خشم و غضب بستی نبستی

جز قهر اگر کار دگر کردی نکردی

طاعون،وبا،قحطی، بگو دنیا بگیرد

یک مشت جو گر بارور کردی نکردی

آتش گرفت عالم ز گور بوالبشر بود

صرف نظر گر زین پدر کردی نکردی

گیتی و هرچه اندر، ز خشک و تر بسوزان

شفقت اگر با خشک و تر کردی نکردی

یک دفعه عالم بی خبر زیر و زبر کن

جنبنده ای را گر خبر کردی نکردی

این راه خیری بد نهادم پیش پایت

با جبرئیل ار خیر و شر کردی نکردی

این اشرف مخلوق زشت و بی شرف را

با جنس سگ همسر اگر کردی نکردی

ملک کیانی را قجر چون دست خوش کرد

کوتاه اگر دست قجر کردی نکردی

ایران هنرور را به ذلت اندر آرد

عارف اگر کسب هنر کردی نکردی

امشب از آسیا، اروپا رفتی

غلط کردی که بی ما آنجا رفتی

الهی دختر گیواره بمیره

ما را تنها گذشتی، جلفا رفتی

اشعار عارف قزوینی؛ مجموعه عاشقانه تصنیف، غزلیات و تک بیتی زیبا

جان برخی آذربایجان باد
این مهد زردشت، مهدامان باد
(مهدامان باد)

هر ناکست کو عضو فلج گفت
عضوش فلج گو،لالش زبان باد
(لالش زبان باد)

کلید ایران تو، شهید ایران تو، امید ایران تو
درود بر روانت از روان پاکان باد، از نیاکان باد
ای ای ای، فدای خاکت جان جهان باد

صبا ز من بگو به اهل تبریز
که ای همه چو شیر شرزه خون ریز
ز ترک و از زبان ترک بپرهیز

زبان فرامش نکنید
خموش آتش نکنید

بگفت زردشت کز آب
خموش آتش نکنید

امروز ای فرشته رحمت بلا شدی

 خوشکل شدی، قشنگ شدی، دلربا شدی

پا تا به سر کرشمه و سر تا به پای ناز

زیبا شدی، ملوس شدی، خوش ادا شدی
خود ساعتی در آینه رخسار خود ببین

من عاجزم از اینکه بگویم چها شدی !
بَه بَه چه خوب شد که گرفتار چون خودی

گشتی و خوب تر که تو هم مثل ما شدی
ما را چه شد که دست بسر کرده ای مگر

 از ما چه سر زد اینکه تو پا درهوا شدی

گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد

ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد

هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد

دل ز دست غم مفر ندارد

دیده غیر اشک تر ندارد

گر زنیم چاک، جیب جان چه باک

مرد جز هلاک هیچ چارۀ دگر ندارد

شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه و عسس دزد

دادخواه و آن که او رسد به داد و دادرس دزد

میر کاروان کاروانیان تا جرس دزد

خسته دزد بس که داد زد دزد

داد تا بهر کجا رسد دزد

بشنو ای پسر، ز این وکیل خر

روح کارگر می خورم قسم خبر ندارد

دامنی که ناموس عشق داشت می درندش

هر سری که سرّی ز عشق داشت می برندش

کو به کوی و برزن به برزن همچو گو برندش

ای سرم فدای همچو سر باد

یا فدای آن تنی که سر داد

مملکت دگر، نخل بارور، کاو دهد ثمر،

جز تو هیچ، یک نفر ندارد

ریشۀ خیانت ز جنگ مرو اندر ایران

ریشه کرد زان شد دو نخل بارور نمایان

یک وثوق دولت یکی قوام سلطنت زان

این دو بدگهر چه ها نکردند

در خطا بدان خطا نکردند

آنچه بد که آن به ما نکردند

چرخ حیله گر، زین دو بی پدر،

ناخلف پسر، زیر قبۀ قمر ندارد

غزلیات

عارف قزوینی علاوه بر تصنیف، غزلیات بسیاری نیز سروده است که در ادامه معروف‌ترین آن‌ها را با یکدیگر مرور می‌کنیم.

تا گرفتار بدان طره طرار شدم

به دوصد قافله دل، «قافله سالار» شدم

گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل

باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم

به امید گل روی تو نشستم چندان

تا که اندر نظر خلق جهان خار شدم

خرقه من به یکی جام: کسی وام نکرد

من از این خرقه تهمت زده بیزار شدم

سرم از زانوی غم راست نگردد چه کنم

حال چندی‌ست که سرگرم بدین کار شدم

گاه در کوی خراباتم و گه دیر مغان

من در این عاقبت عمر چه بی‌عار شدم

نرگس اول به عصا تکیه زد آنگه برخاست

گفت آن چشم سیه دیدم و بیمار شدم

نقد جان در طلبش صرف نمودم صد شکر

راحت از طعنه و سرکوب طلبکار شدم

از کف پیر مغان دوش به هنگام سحر

به یکی جرعهٔ می، عارف اسرار شدم

خم دو طره طرار یار یکدله بین

بپای دل زخمش صد هزار سلسله بین

از آن کمند خم اندر خمش نخواهد رست

دلم ز بیدلی این صبر و تاب و حوصله بین

نگر قیامت از سرو قد و قامت او

دو صد قیامت و آشوب و سوز و ولوله بین

مکان خال بدنبال چشم و ابروی یار

مکین چون نقطه بائی بمد بسمله بین

بغمزه چشمش زد راه دل سپرد بزلف

شریک دزد نظر کن رفیق قافله بین

اگر اثر نکند آه دل مپرس چرا

میان آه و اثر صد هزار مرحله بین

لب و دهان ترا تهمتی بهیچ زدند

شکر شکن ز سخن مشکلی مسئله بین

اگر فروخته ام دین و دل بغمزه یار

هزار سود ز سودای این معامله بین

براه بادیه عشق آی و عارف را

ضعیف و خسته و رنجور و پا پرآبله بین

اشعار عارف قزوینی؛ مجموعه عاشقانه تصنیف، غزلیات و تک بیتی زیبا

از سر کوی تو یک چند سفر باید کرد

ز دل اندیشه وصل تو بدر باید کرد

ماه رخسار تو گر سر زند از عقرب زلف

صنما گردش یکدور قمر باید کرد

در ره عشق بتان دست ز جان باید شست

طی این وادی پر خوف و خطر باید کرد

بر سر کوه ز دست تو مکان باید جست

گریه از دست غمت تا به سحر باید کرد

پیش از آنیکه جهان گل نکند دیده من

مشت خاکی ز غم یار بسر باید کرد

در قمار ره عشقش سر و جان باید باخت

عمدا اندر سر این کار ضرر باید کرد

چشم مستش ز مژه تیر برابر و پیوست

ترک مست است و کماندار حذر باید کرد

عارفا گوشه عزلت مده از کف که دگر

از همه خلق جهان صرف نظر باید کرد

بیخبر از سر کوی تو سفر خواهم کرد

همه آفاق پر از فتنه و شر خواهم کرد

فتنه چشم تو ای رهزن دل تا بسراست

هر کجا پای نهم فتنه و شر خواهم کرد

لذت وصل تو نابرده فراق آمده پیش

سود نابرده ز سرمایه ضرر خواهم کرد

گله زلف تو با روز سیه خواهم گفت

صبح محشر شب هجر تو سحر خواهم کرد

وقت پیدا اگر از دیده خون بار کنم

مشت خاکی ز غم یار بسر خواهم کرد

گفته بودم بره عشق تو دل خوش دارم

بجهنم که نشد، کار دگر خواهم کرد

خلق گفتند که از کوچه معشوق نرو

گر رود سر من از این کوچه گذر خواهم کرد

تیر مژگان تو روزی ز کمان گر گذرد

اولین بار منش سینه سپر خواهم کرد

گشت این شهره آفاق که عارف می‌گفت

همه آفاق ز جور تو خبر خواهم کرد

زلف بر رخ همچون قمر نقاب انداخت

فغان که هاله برخسار آفتاب انداخت

هلاک ناوک مژگان آنکه سینه ما

نشانه کرد و بر او تیر بی حساب انداخت

رها نکرد دل از زلف خود باستبداد

گرفت و گفت تو مشروطه ای، طناب انداخت

از آن زمان که رخت دید چشم اندر خواب

قسم بچشم تو عمری مرا بخواب انداخت

خراب تر ز دلم در جهان نیافت غمت

از آن چو جغد نشیمن در این خراب انداخت

نه من، هر آنکه بدل مهر دلبری دارد

بدان که نقش خیالی است کاندر آب انداخت

من آن فسرده دل و سر بزیر پر مرغم

که آشیان مرا دید پر عقاب انداخت

شبی بمجمع عشاق عارفی میگفت

خوش آنکه سر بره یار در شتاب انداخت

می از اندازه فزونش بده ای ساقی بزم

تا خراب افتد و ما دست به کاری بزنیم

شب اگر دست به گیسوی نگاری بزنیم

ره صد قافله دل در شب تاری بزنیم

سخت ها سست شود در گه همدستی ما

همه همدست اگر دست به کاری بزنیم

شیر گیریم و تهمتن تن و مرد افکن و مست

همتی تا که در این شرزه شکاری بزنیم

ز اول عمر چو اندر زد و خوردیم و دفاع

یک صبوحی ز پی دفع خماری بزنیم

محتسب تا نرسیده است ز دنبال بیا

ساغری با تو بیک گوشه کناری بزنیم

حاصل کشته درویش اگر داد بباد

هر که بر خرمنش از ناله شراری بزنیم

عارفا رشته تحت الحنک واعظ شهر

ظلم کردیم گر آن را به حماری بزنیم!

شکنج طره زلفت شکن شکن شده است

دلم شکنجه در آنزلف پر شکن شده است

نماند قوت رفتن ز ضعف با این حال

عجب که سایه من بار دوش تن شده است

نمود لاغرم از بسکه درد هجرانش

بجان دوست تهی تن ز پیرهن شده است

بکوی یار رود دل ز من نهان هر شب

امان ز بخت من اینهم رقیب من شده است

نماند در قفس از من بغیر مشت پری

چه سود اگر قفسم باز در چمن شده است

از آنزمان که در آیینه دید صورت خویش

هزار شکر گرفتار خویشتن شده است

بسوخت شمع چو پروانه را در آتش عشق

به بین چگونه گرفتار خویشتن شده است

خوشم که فقر بمن تاج سلطنت بخشید

از این ببعد شهنشه گدای من شده است

صدای عارف پر کرد صفحه آفاق

باین جهت غزلش نقل انجمن شده است

عوض اشک ز نوک مژه خون می‌آید

با خبر باش دل از دیده برون می‌آید

مکن ای دل هوس سلسله زلف بتان

که از این سلسله آثار جنون می‌آید

اضطرابی به دل افتاد حریفان، بی‌شک

آنکه صید دل ما کرد، کنون می‌آید

پی قتلم صف مژگان ز چه آراسته‌ای

بهر یک تن ز چه صد فوج قشون می‌آید

همچو ضحاک دو مار سیه افکنده به دوش

که به مغز سر انسان به فسون می‌آید

بس که تیر از مژه بر بال و پر دل زده‌ای

پر برآورده و بیچاره زبون می‌آید

خیمه زد پادشه عشق به خلوتگه دل

عقل بیچاره چو درویش برون می‌آید

گذر باد صبا تا که بر آن زلف افتاد

مشک‌آمیز شد و غالیه‌گون می‌آید

عارف از دست تو با چرخ فلک در جنگست

که نفاق از فلک بوقلمون می‌آید

تک بیتی و اشعار کوتاه

اشعاب کوتاه عارف قزوینی یا تک بیتی‌های آن از دیگر آثار مشهور این شاعر بزرگ می‌باشند که امروزه به فراوانی شنیده می‌شوند.

دل جز به سر زلف دلارام نداده ست
صد زندگی ننگ به یک نام نداده ست

دلم ز کف سر زلف تو را رها نکند
دل از کمند تو وارستگی خدا نکند

از غم هجر تو روزگار ندارم
غیر وصال تو انتظار ندارم

مرا که نیست غم تن چه قید پیراهن
به تنگ جان من از زندگی ز ننگ تن است

لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست
چه شد که کوته و زشت این قبا بقامت ماست

بیمار درد عشق و پرستارم آرزوست
بهبود زان دو نرگس بیدارم آرزوست

اشعار عارف قزوینی؛ مجموعه عاشقانه تصنیف، غزلیات و تک بیتی زیبا

سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد
بنای هستی عمرم به خاک یکسان کرد

ای دست حق پشت و پناهت بازآ
چشم آرزومند نگاهت بازآ

ز خواب غفلت هر دیده‌ای که بیدار است
بدین گناه اگر کور شد سزاوار است

غم هجر تو نیمه جانم کرد
کرد کاری که ناتوانم کرد

دیشب بیاد روی تو ای رشک آفتاب
شستم ز سیل اشگ من از دیده نقش خواب

در دور زندگی به جز از غم ندیده‌ ام یک روز خوش ز عمر به عمرم ندیده‌ ام

به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم
واندر آن کوی اگر ره ندهندم چه کنم

احوال دل مپرس که خون ریزد از قلم
وقتی که می‌ رسم سر شرح بیان دل

گفته بودم که به خوبان ندهم هرگز دل
باز چشمم به تو افتاد و گرفتار شدم

مرا زین زندگی ای مرگ عار است
غمش چون کوه و عارف بردبار است

در مطالب فوق آشناترین اشعار و تصنیف‌های عارف قزوینی را بررسی کردیم. اشعار این شاعر بزرگ و سیاسی تنها به موارد ذکرشده خلاصه نمی‌شود و شما می‌توانید دیگر اشعار آن را نیز مطالعه نمایید.

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *