اشعار فرخی سیستانی (قصیده، رباعی و ترجیعات فرخی سیستانی)

اشعار فرخی سیستانی را در سبکنو قرار داده‌ایم. فرخی در بیان انواع احساساتی که بر عاشق دست می‌دهد، چیره‌دست است. شوخ‌طبعی شاعر و گستاخی او در برابر ممدوحان خویش نیز به آثارش رونقی بخشیده‌است.

اشعار فرخی سیستانی (قصیده، رباعی و ترجیعات فرخی سیستانی)

رباعیات

بگرستم زار پیش آن کام و هوا

گفتا مگری پند همی داد مرا

پنداشت مگر کآب نماند فردا

نتوان کردن تهی به ساغر دریا

پیوسته همی جفا نمایی تو مرا

از برداری مگر تو دیوان جفا

آگاهی نیست از وفا هیچ ترا

ای جان پدر نه شیر مرغست وفا

گفتم رخ تو بهار خندان منست

گفت آن تو نیز باغ و بستان منست

گفتم لب شکرین تو آن منست

گفت از تو دریغ نیست گرجان منست

این مشک سیه که یار را بالینست

پیرایه ماه و زینت پروینست

زلف سیهت بلای من چندنیست

باز این چه بلای خط مشک آگینست

مطالب مشابه: غزلیات خاقانی (شعرهای بسیار زیبا و عاشقانه از خاقانی شاعر بزرگ ایرانی)

رباعیات

آن مشک سیه که با سمن پیوسته ست

از دیدن او دل جهانی خسته ست

یا رب زنخست هم بر آنسان رسته ست

یا او به تکلف فراوان بسته ست

دانم که دلم به مهر تو خرسندست

اندازه مهر تو ندانم چندست

رخسار تو دلگشا و لب دلبندست

گفتار خوش تو روح را پیوندست

ترجیعات

زباغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید

کلیدباغ ما را ده که فردامان به کار آید

کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید

تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید

چواندر باغ تو بلبل به دیدار بهار آید

ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید

کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید

چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید

بهار امسال پنداری همی خوشتر ز پار آید

ازین خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی

ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

کنون در زیر هر گلبن قنینه در نماز آید

نبیند کس که از خنده دهان گل فراز آید

زهر بادی که برخیزد گلی با می به راز آید

به چشم عاشق از می تابه می عمری دراز آید

به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید

به دست می زشادی هر زمان ما را جواز آید

هوا خوش گردد و بر کوه برف اندر گداز آید

علمهای بهاری از نشیبی بر فراز آید

کنون ما را بدان معشوق سیمین بر نیاز آید

به شادی عمر بگذاریم اگر معشوق باز آید

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی

ملک را در جهان هر روز جشنی بادو نوروزی

ابیات پراکنده

گهی سماع زنی گاه بر بط و گه چنگ

گهی چغانه و تنبور و شوشک و عنقا

راست گفتی عتاب او بر من

هست از بهر بردن جناب

ماه منیر صورت ماه درفش تست

روز سپید سایه چتر بنفش تست

زو دوسترم هیچ کسی نیست و گرهست

آنم که همی گویم پازند قرانست

مطالب مشابه: اشعار عاشقانه مولانا؛ دلنشین ترین اشعار احساسی مولانا شاعر بزرگ

ابیات پراکنده

قصیده

باغ دیبا رخ پرند سلب

لعبگر گشت و لعبهایش عجب

گه دهد آب را زگل خلعت

گاهی از آب لاله را مرکب

گه بهشتی شود پر از حورا

گه سپهری شود پر از کوکب

بیرم سبز بر فکنده بلند

شاخ او کرده بسدین مشجب

بوستان گشت چون ستبرق سبز

آسمان گشت چون کبود قصب

حسد آید همی ز بس گل‌ها

آسمان را ز بوستان هر شب

آب همرنگ صندل سوده ست

خاک همبوی عنبر اشهب

سبزه گشت از در سماع و شراب

روز گشت از در نشاط و طرب

هر گلی را بشاخ گلبن بر

زند بافیست با هزار شغب

بلبلان گوییا خطیبانند

بر درختان همی کنند خطب

باز بر ما وزید باد شمال

آن شمال خجسته پی مرکب

بوستان شکفته پنداری

دارد از خلعت امیر سلب

میر یوسف برادر سلطان

ناصر علم و دستگیر ادب

جود را عنصرست وقت نشاط

عفو راگوهرست گاه غضب

خشم او برنتابدی دریا

گر برو حلم نیستی اغلب

وقت فخر و شرف سخاوت و جود

به دل و دست او کنند نسب

از کف او چنان هراسد بخل

که تن آسان تندرست از تب

زانکه همرنگ روی دشمن اوست

ننهد در خزانه هیچ ذهب

خواسته بدهد و نخواهد شکر

این صوابست و آن دگر اصوب

ای ترا مردمی شریعت و کیش

ای ترا جود ملت و مذهب

زر چو کاهست و دست راد تو باد

پیشگاه خزانه تو مهب

خلق را برتر از پرستش تو

نیست چیزی پس از پرستش رب

هر که را دستگاه خدمت تست

بس عجب نیست گر بود معجب

با همه مهتران یکیست بکسب

هر که را خدمتت بود مکسب

از پی خدمت مبارک تو

مهتران کهتری کنند طلب

مر ترا معجزاتهای قویست

زیر شمشیر تیز و زیر قصب

روز هیجا که برکشی ز نیام

خنجری چون زبانه یی ز لهب

نشناسد ز بس طپد مریخ

که حمل برج اوست یا عقرب

هر کجا جنگ ساختی بر خون

بتوان راند زورق و زبزب

هر که با تو بجنگ گشت دچار

با ظفر نزد او یکیست هرب

دشمنت هر کجا نگاه کند

یا نهان جای اوست یا مهرب

مسکن دشمن تو بود و بود

هر زمینی کز او نروید حب

ای بآزادگی و نیکخویی

نه عجم چون تو دیده و نه عرب

آنچه تو کرده ای به اندک سال

اندر اخبار خوانده نیست وهب

بازگیری بتیغ روز شکار

کرگ را شاخ و شیر را مخلب

باز کردی بتیغ وقت شکار

پیل را ناب و استخوان و عصب

جز تو نگرفت کر گرا بکمند

ای ترا میر کرگ گیر لقب

بس مبارز که زیر گرز تو کرد

پشت چون پشت مردم احدب

کشتن شیر شرزه تبت

چشم زخم تو شاه بود سبب

تا بود سیستان برابر بست

تابود کش برابر نخشب

تا ببحر اندرست وال و نهنگ

تا بگردون برست رأس و ذنب

شادمانه زی و تن آسان باش

بعدو باز دار رنج و تعب

سال امسال تو ز پار اجود

روز امروز تو ز دی اطیب

می ستان از کف بتان چگل

لاله رخسار و یاسمین غبغب

آنکه زلفش چو خوشه عنبست

لبش از رنگ همچو آب عنب

دایم از مطربان خویش ببزم

غزل شاعران خویش طلب

شاعرانت چو رودکی و شهید

مطربانت چو سرکش و سرکب

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *