فردوسی یکی از قدیمیترین شاعران ایران است که با به نظم درآو هایردن حماسههای پهلوانان ایران یک اثر جاودانه در ادبیات خلق کرده است. شاهنامه فردوسی برگ زرینی از ادبیات ایران زمین در طول اعصار و قرون گذشته بوده و بدون شک در آینده نیز خواهد بود.
فردوسی با عشق به ایران زمین و الهام از آموزههای دینی و اخلاقی توانست بلندترین آثار منظوم حماسی تاریخ ایران را بسراید. در ادامه آشناترین آثار و اشعار فردوسی را با یکدیگر مرور میکنیم. در بخش های دیگر سایت اشعار سعدی، اشعار حافظ و اشعار مولانا را نیز بخوانید.
فهرست مطالب
تک بیتیهای فردوسی
کسی باشد از بخت پیروز و شاد
که باشد همیشه دلش پر ز داد
سخن ماند از ما همی یادگار
تو با گنج دانش برابر مدار
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که بر دانشی مرد خوار است گنج
به دانش نگر دور باش از گناه
که دانش گرامی تر از تاج و گاه
نمیرم از این پس که من زندهام
که تخم سخن را پراکندهام
شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر
چرا کشت باید درختی به دست
که بارش بود زهر و برگش کبست
کسی باشد از بخت پیروز و شاد
که باشد همیشه دلش پر ز دادچنین است سوگند چرخ بلند
که بر بی گناهان نیاید گزند
نبــاشد همی نیک و بـــد، پــــایدار
همـــــان به که نیکی بود یادگار
بدارم وفای تو تا زنده ام
روان را به مهر تو آکنده ام…
بزرگی سراسر به گفتار نیست
دو صد گفته چون نیم کردار نیست
ز ما باد بر جان آنکس درود
که داد و خرد باشدش تار و پود
خرد باید و دانش و راستی
که کژی بکوبد ار کاستی
بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوی
سخن هــای دانندگــان بشنوی
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
که داند بجز ذات پروردگار
که فردا چه بازی کند روزگار…
ستوده کسی کو میانه گزید
تن خویش را آفرین گسترید
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بی گناهان نیاید گزند
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن روان
به رنج اندر ار تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
میاسای از آموختن یک زمان
ز دانش میفکن دل اندر گمان
همیشه یکی دانشی پیش دار
ورا چون روان و تن خویش دار
کسی کو به دانش توانگر بود
ز گفتار و کردار بهتر بود
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشن روان
نگه کن به جایی که دانش بود
ز داننده کشور به رامش بود
به دانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست آهرمنی
به دانش بود بیگمان زنده مرد
خنک رنجبردار پایند مرد
چنین گفت داننده دهقان پیر
که دانش بود مرد را دستگیر
هر ان مغز کو را خرد روشنست
ز دانش به گرد تنش جوشنست
که بیکاری او ز بی دانشی است
به بی دانشان بر بباید گریست
سخن ماند از ما همی یادگار
تو با گنج دانش برابر مدار
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
که بر دانشی مرد خوار است گنج
به دانش نگر دور باش از گناه
که دانش گرامی تر از تاج و گاه
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
ندانی که مردان پیمانشکن
ستوده نباشد بر انجمن
تو را دانش از لطف یزدان بود
بجوشد ز جایی که در جان بود
تویی کرده کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان
بود همزبانی، سخن را نشان
که از راز پنهان گشاید زبان
سپاس از جهاندار هر دو جهان
شناسندهی آشکار و نهان
دوبیتیهای فردوسی
در حال حاضر اشعار فردوسی در قالب دوبیتی نیز به فروانی شنیده میشوند. آشناترین و مهمترین دوبیتیهای فردوسی عبارتند از:
بیاموز و بشنو ز هر دانشی بیابی ز هر دانشی رامشی ز خورد و ز بخشش میاسای هیچ همه دانش و داد دادن بسیچ
بر ما شکیبائی و دانش است
ز دانش روان های پر از رامش استشکبیائی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد
نمانیم که این بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
ز دانش بود جان و دل را فروغ
نگر تا نگردی به گرد دروغ
سخنگوی چون بر گشاید سخن
بمان تا بگوید تو تندی مکن
تن مرده چون مرد بی دانشست
که نادان به هر جای بی رامشستکه دشمن که دانا بود به ز دوست
که با دشمن و دوست دانش نکوست
هران گه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادان تری آن زمان
مشو بر تن خویش بر بدگمان
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
نمیرم از این پس که من زنده ام
که تخم سخن را پراکنده ام
اگر بر خرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا، کس رها
خردمند کآرد هوا را به زیر
بود داستانش چو شیر دلیر
به گیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی تبر هیچ اندیشه نیست
چو با راستی باشی و مردمی
نبینی به جز خوبی و خرّمی
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
فرو ماند گردون گردان به جای
شده سست خورشید را دست و پای
بد از من که هرگز مبادم میان
که ماده شد از تخم نره کیان
به اختر کس آن دان که دخترش نیست
چو دختر بود روشن اخترش نیست
ابیات آغازین شاهنامه
محبوبترین و آشناترین ابیات آغازین شاهنامه را در ادامه بیان میکنیم.
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هرچه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
به نام خداوند خورشید و ماه
که دل را به نامش خرد داد راهخداوند هستى و هم راستى
نخواهد ز تو کژّى و کاستىستودن مر او را ندانم همى
از اندیشه جان برفشانم همىازو گشت پیدا مکان و زمان
پى مور بر هستى او نشانز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاکبه هستى یزدان گواهى دهند
روان تو را آشنایى دهندز هرچ آفریدست او بینیاز
تو در پادشاهیش گردن فرازز دستور و گنجور و از تاج و تخت
ز کمی و بیشی و از ناز و بختهمه بینیازست و ما بندهایم
به فرمان و رایش سرافگندهایمشب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفریدجز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانی و زو مستمند
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کنبترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بسکنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گلترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگارچو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنجشما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فرازچنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهرگهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤسبدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیبنگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذردبدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشمچو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شویبه فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز رامجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاستیوزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخورنه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری سر آید به دستبترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهانسخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یارسخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیرسخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازهرویمکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش راهرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواههمه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبارچو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوسبه جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگوگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستیازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آبرویچو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شویتو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دارهمی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهانکه باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتانز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پودنیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد منبیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسمگر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرستچو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باکبیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراستر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنوددروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیابه پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکردجهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزادازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمردچو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریارز مادر همه مرگ را زادهایم
برینیم و گردن ورا دادهایم
بهترین اشعار فردوسی
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرست
چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا
به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد
جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
ز مادر همه مرگ را زادهایم
برینیم و گردن ورا دادهایم
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منستهنر نزد ایرانیان است و بــس
ندادند شـیر ژیان را بکسهمه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراسدریغ است ایـران که ویـران شود
کنام پلنگان و شیران شـودچـو ایـران نباشد تن من مـباد
در این بوم و بر زنده یک تن مبادهمـه روی یکسر بجـنگ آوریـم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریمهمه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهیمچنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کاماگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلیدسرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربندپذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان بردز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکیمگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همیترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاندنخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدارشنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفریننگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزینبه رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاستچو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلانگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست دردنه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدشنه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همیازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
اشعار فردوسی درباره ایران
سیاوش منم نه از پریزادگان
از ایرانم از شهر آزادگان
که ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از بوستان
سپندار پاسبان ایران تو باد
ز خرداد روشن روان تو باد
ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به زیر دو دست من است
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستن گه شهریاران بدی
چو ایران نباشد تن من مباد
بر این بوم و بر زنده یک تن مباد
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک وخرد و فرزند خویش
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه کیششان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزارِ کس پیششان
همه رهرو راه یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما؟
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان؟
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
خرد را فکندیم این سان ز کار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
بیاریم باز آب رفته بجوی
مگر زان بیابیم باز آبروی
گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرستچو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باکبیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراستر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنوددروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیابه پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکردجهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزادازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمردچو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریارز مادر همه مرگ را زادهایم
برینیم و گردن ورا دادهایم
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دیدچنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمایمبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین منهمه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد بادگر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد منهمه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
اشعار عاشقانه فردوسی
در اشعار فردوسی علاوه بر ابیات حماسی میتوان اشعار عاشقانه نیز یافت.
زال در عشق رودابه
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن
که بر من بگرید همه انجمن
رودابه در عشق زال
که من عاشقم همچو بحر دمان
ازو بر شده موج تا آسمان
پر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست
شب و روزم اندیشه چهر اوست
مرا مهر او دل ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزید
برو مهربانم به بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی
تهمینه در عشق رستم
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کتف و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
توراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشتهام
خرد را ز بهر هوا کشتهام
ودیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت به جای آورم سمنگان همه زیر پای آورم
سودابه در عشق سیاوش
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
من اینک به پیش تو استادهام
تن و جان شیرین ترا دادهام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیدهام بردهام
خروشان و جوشان و آزردهام
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سالست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
همانطور که گفتیم فردوسی سراینده بزرگترین سرمایه تاریخی ما، فردوسی، است. اشعار این شاعر بزرگ تنها به بیتهای ذکرشده خلاصه نمیشود.
نظرات کاربران