قیصر امین پور شاعر نامدار و بزرگ ایرانی بود که تقریربا اشعار او به تمام زبانهای زنده دنیا ترجمه شده استو ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم مجموعه اعشار راین شاعر را برای شما دوستان قرار دهیم. با ما همراه شوید.

بیوگرافی کوتاه قیصر امین پور
قیصر امینپور (2 اردیبهشت 1338 – 8 آبان 1386) نویسنده و شاعر ایرانی بود. او یکی از شاعرانِ تأثیرگذار در دوره انقلاب اسلامی و منتخب هفتمین همایشِ چهرههای ماندگار در سال 1387 است.
او برگزیده اولین دوره جشنواره بینالمللی شعر فجر در بخشِ آئینی بود. امینپور را میتوان یکی از چندین شاعر برجسته پس از انقلاب57 دانست.
قیصر امینپور در 2 اردیبهشت 1338 در گُتِوَند —استان خوزستان— به دنیا آمد. پدرش مرادعلی نام داشت. دوره راهنمایی و متوسطه را در مدرسه راهنمایی دکتر معین و آیتالله طالقانی در دزفول گذراند و در سال 1357 در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد، ولی پس از مدّتی از تحصیل در این رشته انصراف داد.
قیصر امینپور، در سال 1363 بارِ دیگر، اما در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال 1376 از پایاننامه دکترایِ خود با راهنماییِ محمدرضا شفیعی کدکنی با عنوان «سنّت و نوآوری در شعرِ معاصر» دفاع کرد.
پایاننامه وی در سال 1383 و از سویِ انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.
اشعار زیبا و عاشقانه قیصر امین پور
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند
احساس میکنم که مرا
از عمق جادههای مهآلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثلِ صدای آمدنِ روز است
آن روزِ ناگزیر که میآید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سر بلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدمی
در بستر موازی تکرار
یک لحظه بیبهانه توقف کند
تا چشمهای خستهی خوابآلود
از پُشت پنجره
تصویر ابرها را در قاب
و طرح واژگونه جنگل را
در آب بنگرند
نه گندُم و نه سیب
آدم فریب نام تو را خورد
از بیشمار نام شهیدانت
هابیل را که نامِ نخستین بود
دیگر
این روزها به یاد نمیآوری
هابیل
نام دیگر من بود
یوسف، برادرم نیز
تنها به جرم نام تو
چندین هزار سال
زندانی عزیز زلیخا بود
بتها، الههها
و پیکرتمام خدایان را
صورتگران
به نام تو تصویر میکنند
نام تو را
روزی تمام غارنشینان
بر سنگها نوشتند
و سنگها از آن روز
جنگل شدند
امروز هم
از کیمیای نام تو
این واژهای خام
در دستهای خستهٔ من
شعر میشوند
من در ادای نام تو
دم میزنم
شعرم حرام باد
اگر روزی
تا بودهام
جز با طنین نام تو
شعری سرودهام!
نام تو نام مجنون
نام تو نام بیستون
نام تو نام دیگر شیرین
نام تو هند
نام تو چین است
و شاعران عاشق
در عهد جاهلیت
ویرانههای نام تو را میگریستند
نام تو نام دیگر لیلا
نام تو نام دیگر سلماست
نام تو باغهای معلق
نام تو فتح قیصر و کسری است
نام تو
رازی نوشته بر پر پروانههاست
گُلها همه به نام تو مشهورند
آیینهها
از انعکاس نامِ تو میخندند
در کوچههای خاطره باران
وقتی که خوشههای اقاقی
از نردههای حوصلهٔ دیوار
سرریز میکنند
و در مشام باد
عطر بنفش نام تو میپیچد
نامت
طلسم «بسم» اقاقیهاست
بینام تو جزام خلاء
ده کورهٔ جهان را
خواهد خورد
نام تو چیست ؟
غوغای رودخانه همسایگی است
وقتی به شیب درّه
سرازیر میشود
نام تو روستاست
شبها که سقف خواب مرا
قورباغهها
هاشور میزنند
وقتی که طبل تبت را
پیشانی تفکر و تردید
میکوبد
نام تو شیشه
نام تو شبنم
نام تو دستمال نیسم است
نام تو چیست ؟
لبخنده کودکی است
که با حالتی نجیب
لب باز میکند
که بگوید:
«سیب»
نام تو نور
نام تو شور
نام تو لبخند
لبخند
در تلفظ نامت
ضروری است!
نامی برای مُردن
نامی برای تا ابد زیستن
نامی برای بی که بدانی چرا
گاهی گریستن
تاریخ عاشقان
فهرست کوچکی
از بیشمار نام شهیدان توست
پیغمبران
به نام تو سوگند خوردهاند
و شاعر گمنام
تنها به جرم بردن نام تو مُردهاند
زیرا که نام کوچک تو
شرح هزار نام بزرگ خداست
زیرا
هزار نام خدا
زیباست!
مطلب مشابه: اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج (سایه)؛ 40 شعر کوتاه و بلند احساسی سایه

وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نبایدها…
مثلِ همیشه آخر حرفم
و حرفِ آخرم را
با بُغض میخورم
عُمری است
لخندهای لاغرم را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روزِ مبادا
امّا
در صفحههای تقویم
روزی به نامِ روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثلِ همین روزهای ماست
امّا کسی چه میداند؟
شاید
امروز نیز روزِ مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نبایدها…
هر روز بیتو
روزِ مبادا ست!
انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستریتر از دو سه سالِ گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی …
آه …
مُردن چقدر حوصله میخواهد
بیآنکه در سراسر عُمرت
یک روز، یک نفس
بیحسِ مرگ زیسته باشی !
انگار، این سال ها که میگذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه میشوم !
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیبتر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بیتفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازه من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لا به لای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکیِ من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است !
آه، ای شباهت دور !
ای چشم های مغرور !
این روز ها که جرئت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم !
بگذار در خیال تو باشم
بگذار …
بگذریم !
این روز ها
خیلی برای گریه دلم تنگ است !
اشعار کوتاه قیصر امین پور

ناودان ها شُر شُر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بیصبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد: ” خانه ام ابری است “
مطلب مشابه: اشعار فریدون مشیری؛ گلچین شعر کوتاه و بلند عاشقانه این شاعر
بایستهای؛ چنان که تپیدن برای دل
بایستهای؛ چنان که تپیدن برای دل
عاشقی را
چه نیازیست به توجیه و دلیل؟!
که تو ای “عشق”
همان پرسش بی زیرایی …
دل داده ام بر باد
بر هر چه بادا باد…
– قیصر امین پور
سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجرهى عشق چهها میخواهی ؟!
صبح تا نیمهی شب منتظری ، همه جا مینگری
گاه با ماه سخن میگویی ، گاه با رهگذران …
خبرِ گمشدهای میجویی ؟
راستی گمشدهات کیست؟ کجاست ؟!
دوست ترت دارم از هر چه دوست
ای تو به من، از خود من خویش تر!
دوست تر از آنکه بگویم چقدر…
بیشتر از
بیشتر از
بیشتر..
داغ تو را از همه داراترم
درد تو را از همه درویش تر

من به چشمهـای بیقرار تـو قول میدهم
ریشههای ما به آب
شاخههـای ما به آفـتاب میرسد
ما دوبـاره سبز میشویم.
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود
گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود
گاهی بساط عیش خودش جور میشود
گاهی دگر تهیه بدستور میشود
گه جور میشود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور میشود
و ساکت و بیدستوپا میرفت دل
یک نظر روی تو را دید و حواسش پرت شد
در كتاب چار فصل زندگي
صفحه ها پشت سرِ هم مي روند
هر يک از اين صفحه ها، يک لحظه اند
لحظه ها با شادي و غم مي روند…
گريه، دل را آبياری مي كند
خنده، يعني اين كه دل ها زنده است…
زندگي، تركيب شادی با غم است
دوست مي دارم من اين پيوند را
گر چه مي گويند: شادي بهتر است
دوست دارم گريه با لبخند را
قیصر امین پور
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالی است
مثل حالِ گل
حالِ گل
در چنگِ چنگیز مغول…
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
کنار این قطار ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام
آمادهٔ سفر
انبان پُر ز خشم و خطر بر دوش
میرفت
اما
چشمان ما چو آینهها خیره مانده بود
در لحظههای بدرود
حتیٰ
آبی به روی آینههامان نریختیم
رسم سفر همیشه نه این بود
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکردهام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشتهام
از اگر اگر به یا رسیدهام
از کجا به ناکجا …
یا اگر به وهم بودنم
احتمال دادهام
باز هم دویدهام
آنچان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس میزند
هرچه میدوم
با گمان رد گامهای تو
گم نمیشوم
راستی
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی !
نظرات کاربران