مولانا یا جلالالدین محمد بلخی یکی از مشهورترین شاعران ایرانی است که اشعار بسیاری در رابطه با عشق، زندگی و خداوند سروده است. مولوی تنها در ایران شناختهشده نیست و امروزه در همه جهان طرفداران و پیروان بسیاری دارد.
جالب است بدانید که غزلیات مولانا مطلب با سنتهای رایج و رسمی شاعرانه سروده نشدهاند و وحدت و مضمون دارند. به این معنا که یک موضوع را از بیت اول مطرح میکند و سپس هر بیتی که افزوده میشود، گویی موضوع گشودهتر میشود.
مولانا به علم موسیقی تسلط بسیاری داشت و سازی به نام رباب مینواخت و در ساختمان ساز تغییرات بسیاری ایجاد میکرد. یه عبارت دیگر میتوان گفت اشعار مولانا یک پارچه رقص و موسیقی هستند. در ادامه به بررسی مهمترین و آشناترین آثار این شاعر بزرگ ایرانی میپردازیم. اگر به اشعار ایرانی علاقه دارید پیشنهاد می کنیم اشعار حافظ را نیز در سایت سبکِنو مطالعه کنید.
اشعار مولانا

دیوان شمس تبریزی
دیوان شمس تبریزی از مجموعهای غزل تشکیل شده است که به افتخار شمس تبریزی این نام را بر آن نهادهاند.
غزلیات۱
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن كرده روا
ای روح بخش بیبدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل كاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل كژبین شده با بیگنه در كین شده
گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا
این سكر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
كز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افكنی بر روم و بر زنگ افكنی
و اندر میان جنگ افكنی فی اصطناع لا یری
میمال پنهان گوش جان مینه بهانه بر كسان
جان رب خلصنی زنان والله كه لاغست ای كیا
خامش كه بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
كاغذ بنه بشكن قلم ساقی درآمد الصلا
ای طایران قدس را عشقت فزوده بالها در حلقه سودای تو روحانیان را حالها در لا احب الآفلین پاکی ز صورتها یقین
در دیدههای غیب بین هر دم ز تو تمثالها
افلاک از تو سرنگون خاک از تو چون دریای خون
ماهت نخوانم ای فزون از ماهها و سالها
کوه از غمت بشکافته وان غم به دل درتافته
یک قطره خونی یافته از فضلت این افضالها
ای سروران را تو سند بشمار ما را زان عدد
دانی سران را هم بود اندر تبع دنبالها سازی ز خاکی سیدی بر وی فرشته حاسدی
با نقد تو جان کاسدی پامال گشته مالها
آن کو تو باشی بال او ای رفعت و اجلال او
آن کو چنین شد حال او بر روی دارد خالها
گیرم که خارم خار بد خار از پی گل میزهد
صراف زر هم مینهد جو بر سر مثقالها فکری بدست افعالها خاکی بدست این مالها
قالی بدست این حالها حالی بدست این قالها
آغاز عالم غلغله پایان عالم زلزله عشقی و شکری با گله آرام با زلزالها توقیع شمس آمد شفق طغرای دولت عشق حق
فال وصال آرد سبق کان عشق زد این فالها
از رحمة للعالمین اقبال درویشان ببین چون مه منور خرقهها چون گل معطر شالها
عشق امر کل ما رقعهای او قلزم و ما جرعهای
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها از عشق گردون مؤتلف بیعشق اختر منخسف
از عشق گشته دال الف بیعشق الف چون دالها
آب حیات آمد سخن کاید ز علم من لدن
جان را از او خالی مکن تا بردهد اعمالها
بر اهل معنی شد سخن اجمالها تفصیلها
بر اهل صورت شد سخن تفصیلها اجمالها
گر شعرها گفتند پر پر به بود دریا ز در کز ذوق شعر آخر شتر خوش میکشد ترحالها
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا
از بد پشیمان میشوی الله گویان میشوی
آن دم تو را او میکشد تا وارهاند مر تو را
از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا
گر چشم تو بربست او چون مهرهای در دست او
گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
بانک شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا
گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا
جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا
گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
آن شكل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا
از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا
ای عشق چون آتشكده در نقش و صورت آمده
بر كاروان دل زده یك دم امان ده یا فتی
در آتش و در سوز من شب میبرم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس الضحی
بر گرد ماهش میتنم بیلب سلامش میكنم
خود را زمین برمیزنم زان پیش كو گوید صلا
گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی چون پا نهی اندر جفا
آیم كنم جان را گرو گویی مده زحمت برو
خدمت كنم تا واروم گویی كه ای ابله بیا
گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یك دم ز پیش چشم ما
ای دل قرار تو چه شد وان كار و بار تو چه شد
خوابت كه میبندد چنین اندر صباح و در مسا
دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل شیرین ماجرا
ای عشق پیش هر كسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت كردم كه درد بیدوا
ای رونق جانم ز تو چون چرخ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان كه تا خیره نگردد آسیا
دیگر نخواهم زد نفس این بیت را میگوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمیدانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حملههای جند او وز زخمهای تند او
سالم نماند یك رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی دركشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه كنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده میخواهی برو اول تنك چون شیشه شو
چون شیشه گشتی برشكن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر كان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخیها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جرهها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه كی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشكند كشتی تو در گنگ ما در گنگ ما
بنشستهام من بر درت تا بوك برجوشد وفا
باشد كه بگشایی دری گویی كه برخیز اندرآ
غرقست جانم بر درت در بوی مشك و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران فارغ ز كار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو كف برهم زند صد عالم دیگر كند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاك و خل
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل كل
خورشید را دركش به جل ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا
كو بام غیر بام تو كو نام غیر نام تو
كو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای كاشكی درخوابمی در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا كه سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
آن كس كه بیند روی تو مجنون نگردد كو بگو
سنگ و كلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا
رنج و بلایی زین بتر كز تو بود جان بیخبر
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم كرده ره
الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده باری كرم باری عطا
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افكنده سر پیش از حیا
مقبلترین و نیك پی در برج زهره كیست نی
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
نیها و خاصه نیشكر بر طمع این بسته كمر
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا
بد بیتو چنگ و نی حزین برد آن كنار و بوسه این
دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست كن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را كند این دم قضا
حیفست ای شاه مهین هشیار كردن این چنین
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

جز وی چه باشد کز اجل اندررباید کل ما
صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا
رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بیچون شوم
صبر و قرارم بردهای ای میزبان زوتر بیا
از مه ستاره میبری تو پاره پاره میبری
گه شیرخواره میبری گه میکشانی دایه را
دارم دلی همچون جهان تا میکشد کوه گران
من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا
گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد
من آردم گندم نیم چون آمدم در آسیا
در آسیا گندم رود کز سنبله زادست او
زاده مهم نی سنبله در آسیا باشم چرا
نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی
زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا
با عقل خود گر جفتمی من گفتنیها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزاي را برريز بر جان ساقيا
بر دست من نه جام جان اي دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ساقيا
ناني بده نان خواره را آن طامع بيچاره را
آن عاشق نانباره را کنجي بخسبان ساقيا
اي جان جان جان جان ما نامديم از بهر نان
برجه گدارويي مکن در بزم سلطان ساقيا
اول بگير آن جام مه بر کفه آن پير نه
چون مست گردد پير ده رو سوي مستان ساقيا
رو سخت کن اي مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داري يک قدح بر شرم افشان ساقيا
برخيز اي ساقي بيا اي دشمن شرم و حيا
تا بخت ما خندان شود پيش آي خندان ساقيا
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم كه دولتش پاینده با
بر خوان شیران یك شبی بوزینهای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از كجا شیر از كجا
بنگر كه از شمشیر شه در قهرمان خون میچكد
آخر چه گستاخی است این والله خطا والله خطا
گر طفل شیری پنجه زد بر روی مادر ناگهان
تو دشمن خود نیستی بر وی منه تو پنجه را
آن كو ز شیران شیر خورد او شیر باشد نیست مرد
بسیار نقش آدمی دیدم كه بود آن اژدها
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد
گر هست آتش ذرهای آن ذره دارد شعلهها
شمشیرم و خون ریز من هم نرمم و هم تیز من
همچون جهان فانیم ظاهر خوش و باطن بلا
ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا
هین زهره را كالیوه كن زان نغمههای جان فزا
دعوی خوبی كن بیا تا صد عدو و آشنا
با چهرهای چون زعفران با چشم تر آید گوا
غم جمله را نالان كند تا مرد و زن افغان كند
كه داد ده ما را ز غم كو گشت در ظلم اژدها
غم را بدرانی شكم با دورباش زیر و بم
تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا
ساقی تو ما را یاد كن صد خیك را پرباد كن
ارواح را فرهاد كن در عشق آن شیرین لقا
چون تو سرافیل دلی زنده كن آب و گلی
دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا
ما همچو خرمن ریخته گندم به كاه آمیخته
هین از نسیم باد جان كه را ز گندم كن جدا
تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود
تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما
این دانههای نازنین محبوس مانده در زمین
در گوش یك باران خوش موقوف یك باد صبا
تا كار جان چون زر شود با دلبران همبر شود
پا بود اكنون سر شود كه بود اكنون كهربا
خاموش كن آخر دمی دستور بودی گفتمی
سری كه نفكندست كس در گوش اخوان صفا
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاكتر از جان و جا آخر كجا بودی كجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم كاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشكال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاكر تو را
غزلیات۲
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنیست تمامی ماجرا
والله ز دور آدم تا روز رستخیز
كوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید كاینك تمام شد
چون ترك گوید اشپو مرد رونده را
اشپوی ترك چیست كه نزدیك منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنیست توقف هلاكتست
چونت قنق كند كه بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتیست كه جانش دریغ نیست
لیكن گرت بگیرد ماندی در ابتلا
بر ترك ظن بد مبر و متهم مكن
مستیز همچو هندو بشتاب همرها
كان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش تست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق كریمان كه آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی تلخت كنند زود
ور با وفا تو جفت شوی گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی چو آسیا

هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاد پیشش ، بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد از او باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سوال
کاین فتنه ی عظیم در اسلام شد چرا
مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب
کاین دم قیامتست روا کو و ناروا
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان همه جانهای گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جانها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعرههای عشق برآید که مرحبا
میخواست سینهاش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینهاش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک
نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما
ای بیخبر برو که تو را آب روشنیست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوتست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بیخدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست ولیکن خدای را
این سنتیست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجدهای به امر حق از صدق بیریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه ، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه در او جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا
مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا
آمد بهار خرم آمد نگار ما
چون صد هزار تنگ شكر در كنار ما
آمد مهی كه مجلس جان زو منورست
تا بشكند ز باده گلگون خمار ما
شاد آمدی بیا و ملوكانه آمدی
ای سرو گلستان چمن و لاله زار ما
پاینده باش ای مه و پاینده عمر باش
در بیشه جهان ز برای شكار ما
دریا به جوش از تو كه بیمثل گوهری
كهسار در خروش كه ای یار غار ما
در روز بزم ساقی دریاعطای ما
در روز رزم شیر نر و ذوالفقار ما
چونی در این غریبی و چونی در این سفر
برخیز تا رویم به سوی دیار ما
ما را به مشك و خم و سبوها قرار نیست
ما را كشان كنید سوی جویبار ما
سوی پری رخی كه بر آن چشمها نشست
آرام عقل مست و دل بیقرار ما
شد ماه در گدازش سوداش همچو ما
شد آفتاب از رخ او یادگار ما
ای رونق صباح و صبوح ظریف ما
وی دولت پیاپی بیش از شمار ما
هر چند سخت مستی سستی مكن بگیر
كارزد به هر چه گویی خمر و خمار ما
جامی چو آفتاب پرآتش بگیر زود
دركش به روی چون قمر شهریار ما
این نیم كاره ماند و دل من ز كار شد
كار او كند كه هست خداوندگار ما
مثنوی معنوی
مثنوی معنوی شش جلد کتاب است که مولوی تمام اشعار آن را به سبک تعلیمی سروده است. این اشعار جنبههای مختلف زندگی مولوی را به تصویر کشیدهاند.
گفت ای یاران از آن دیوان نیم
که ز لا حولی ضعیف آید پیم
کودکی کو حارس کشتی بدی
طبلکی در دفع مرغان میزدی
مشرقی و مغربی را حسهاست
منصب دیدار حس چشمراست
صد هزاران گوشها گر صف زنند
جمله محتاجان چشم روشناند
آن غریب شهر سربالا طلب
گفت میخسپم درین مسجد بشب
مسجدا گر کربلای من شوی
کعبهٔ حاجتروای من شوی
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کز نِیِستان تا مرا بُبریده اند
از نَفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شَرحه شَرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیّتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوش حالان شدم
هر کسی از ظَنِّ خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سِرِّ من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مَستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نِی فتاد
جوشش عشق است کاندر مِی فتاد
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پر خون می کند
قصّه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روز ها بیگاه شد
روز ها با سوز ها همراه شد
روز ها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هر که بی روزی است روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسّلام

رباعیات
رباعیات مولانا با معانی و مضامین عرفانی و معنوی از دیگر آثار مولانا میباشند.
من بنده آن کسم که بی ماش خوشست جفت غم آن کسم که تنهاش خوشست گویند وفای او چه لذت دارد
زآنم خبری نیست جفاهاش خوشست
من کوهم و قال من صدای یار است
من نقشم و نقشبندم آن دلدار است چون قفل که در بانک درآمد ز کلید
می پنداری که گفت من گفتار است
دل در بر من زنده برای غم توست
بیگانه خلق و آشنای غم توست
لطفی است که میکند غمت با دل من
ور نه دل تنگ من چه جای غم توست .
نی با تو و می نشستنم سامان است
نی بی تو و می زیستنم امکان است
اندیشه در این واقعه سرگردان است
این واقعه نیست درد بی درمان است
من محو خدایم و خدا آن من است
هر سوش مجویید که در جان من است
سلطان منم و غلط نمایم به شما
گویم که کسی هست که سلطان من است
در بتکده تا خیال معشوقه ماست
رفتن به طواف کعبه در عین خطاست
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبه ی ماست
منصور حلاجی که انالحق میگفت
خاک همه ره بنوک مژگان میرفت
در قلزم نیستی خود غوطه بخورد
آنگه پس از آن درّ انالحق می سفت
سرّ سخن دوست نمیارم گفت
درّی است گرانبها نمیارم گفت
ترسم که بخواب در بگویم سخنی
شبهاست که از بیم نمیارم گفت
در راه طلب عاقل و دیوانه یکی است
در شیوهء عشق خویش و بیگانه یکی است
آنرا که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکی است
درمجلس عشاق قراری دگر است
وین باده عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کار دگر است
در دایره وجود موجود علی است
اندر دو جهان مقصد و مقصود علی است
گر خانه اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علی است
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
اما دل و معشوق دو باشند خطاست
معشوق بهانه است و معبود خداست
هر کس که دو پنداشت جهود و ترساست
چون دید مرا مست بهم برزد دست
گفتا که شکست توبه ،باز آمد مست
چون شیشه گری است توبهء ما پیوست
دشوار توان کردن و آسان بشکست
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست
خشم و سخط و طعنه و صفراش خوشست
سر خواسته ، من گر بدهم یا ندهم
سر را محلی نیست تقاضاش خوشست
بیرون ز جهان و جان یکی دایهء ماست
دانستن او نه در خور پایهء ماست
در معرفتش همینقدر میدانم
ما سایهء اوئیم و جهان سایهء ماست
بر هر جائی که سر نهم مسجود اوست
بر شش جهت و برون ز شش معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
اینجمله همه بهانه و مقصود اوست
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را به عنا شکسته میدارد دوست
زین پس من و دل شکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
با ما ز ازل رفته قراری دگر است
این عالم اجساد دیاری در است
ای زاهد شب خیز تو مغرور نماز
بیرون ز نماز روزگاری دگر است
در عشق که جز می بقا خوردن نیست
جز جان دادن دلیل جان بردن نیست
گفتم که ترا شناسم آنگه میرم
گفتا که شناسای مرا مردن نیست
با عشق نشین که گوهر کان تو است
آنکس را جو که تا ابد آن تو است
آنرا بمخوان جان که غم جان تو است
بر خویش حرام کن اگر نان تو است
باران بسر گرم دلی بر میریخت
بسیار چو ریخت جست و در خانه گریخت
پر میزد خوش بطی که آن بر من ریز
کاین جان مرا خدای از آب انگیخت
با دشمن تو ، چو یار بسیار نشست
با یار نشایدت دگر بار نشست
پرهیز از آن عسل که با زهر آمیخت
بگریز از آن مگس که با مار نشست
با جان دو روزه تو چنان گشتی جفت
با تو سخن مرگ نمی شاید گفت
جان طالب منزلست و منزل مرگست
اما خر تو میانه راه بخفت
ای هر بیدار با خبرهای تو خفت
ای هر که بخفت در بر لطف تو خفت
ای آنکه بجز تو نیست پیدا و نهفت
از بیم تو بیش ازین نمیآرم گفت
این مستی من ز باده حمرا نیست
وین باده بجز در قدح سودا نیست
تو آمده ای که باده من ریزی
من آن باشم که باده ام پیدا نیست

اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
و الله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
تو سخنان بیزبان خواهم گفت
از جمله گوشها نهان خواهم گفت
جز گوش تو نشنود حدیث من کس
هر چند میان مردمان خواهم گفت
آن چیست که لذٌتست ازو در صورت
و آن چیست که بی اوست مکدر صورت
یک لحظه نهان شود ز صورت آن چیز
یک لحظه ز لا مکان زند بر صورت
این من نه منم آنکه منم گویی کیست
گویا نه منم در دهنم گویی کیست
من پیرهنی بیش نیم سر تا پای
آنکس که منش پیرهنم گویی کیست
ای خواجه ترا غم جمال و جاه است
و اندیشه باغ و راغ و خرمنگاه است
ما سوختگان عالم توحیدیم
ما را سر لا اله الله است
ای جان ز دل تو بر دل من راهست
وز جستن آن راه دلم آگاهست
زیرا دل من چو آب صافی و خوشست
آب صافی آیینه دار ما هست
آن نور مبین که در جبین ما هست
وآن ضد و یقین که در دل آگاه هست
این جمله نور بلکه نور همه نور
از نور محمد رسول الله است
این شکل سفالین تنم جام دلست
و اندیشه پخته ام می خام دلست
این دانه دانش همگی دام دلساین من گفتم و لیک پیغام دلست
ای عقل برو که عاقلی اینجا نیست
گر موی شوی موی ترا گنجا نیست
روز آمد و روز هر چراغی که فروخت
در شعله آفتاب جز رسوا نیست
ای جان خبرت هست که جانان تو کیست
وی دل خبرت هست که مهمان تو کیست
ای تن که به هر حیله رهی میجویی
او میکشدت ببین که جویان تو کیست
آنکس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو سه رفت وجمله حاصل پنداشت
تسبیح و سجاده توبه و زهد و ورع
این جمله رهست خواجه منزل پنداشت
آن چشم که خون گشت غم او را جفت است
زو خواب طمع مدار کو کی خفته است
پندارد کاین نیز نهایت دارد
ای بی خبر از عشق که این را گفته است
آن تلخ سخنها که چنان دل شکن است
انصاف بده چه لایق آن دهن است
شیرین لب او تلخ نگفتن هرگز
این بی نمکی ز شوربختی من است
آمد بر من چو در کفم زر پنداشت
چون دید که زر نیست وفا را بگذاشت
از حلقه گوش او چنن پندارم
کآن جا که زر است گوش میباید داشت
آری صنما بهانه خود کم بودت
تا خواب بیآمد و زما بر بودت
خوش خسب که من تا بسحر خواهم گفت
فریاد ز نرگسان خواب آلودت
ای آنکه تو یوسف منی ، من یعقوب
ای آنکه تو صحّت منی ، من ایوب
من خود چه کسم ای همه را تو محبوب
من دست همی زنم تو پائی میکوب
این باد سحر محرم راز است مخسب
هنگام تضرع و نیاز است مخسب
بر خلق دو کون از ازل تا به ابد
این در که نبسنه است بازست مخسب
مستند مجردان اسرار امشب
در پرده نشسته اند با یار امشب
ای هستی بیگانه از این ره برخیز
زحمت باشد بردن اغیار امشب
سبحان الله من و تو ای درّ خوشاب
پیوسته مخالفیم اندر همه باب
من بخت توام که هیچ خوابم نبرد
تو بخت منی که بر نیائی از خواب

دانی که چه میگوید این بانگ رباب
اندر پی من بیا و ره را دریاب
زیرا به خطا راه بری سوی صواب
زیرا به سئوال راه بری سوی جواب
آن لقمه که در دهان نگنجد بطلب
و آن علم که در نشان نگنجد بطلب
سری است میان دل مردان خدا
جبریل در آن میان نگنجد بطلب
می آمد یار مست و تنها تنها
با نرگس پر خمار ، رعنا رعنا
جستم که یکی بوسه ستانم ز لبش
فریاد بر آورد که یغما یغما
منصور بد آن خواجه که در راه خدا
ار پنبه تن جامه جان کرد جدا
منصور کجا گفت اناالحق ،می گفت
منصور کجا بود ، خدا بود خدا
ای داده به نان گوهر ایمانی را
داده به جوی قلب یکی کانی را
نمرود چو دل را به خلیلی نسپرد
بسپرد به پشه لاجرم جانی را
پرورد بناز و نعمت آندوست مرا
بر دوخت مرقع از رگ و پوست مرا
تن خرقه و اندر او دل ما صوفی
عالم همه خانقاه و شیخ اوست مرا
از باده لعل ناب شد گوهر ما
آید به فغان ز دست ما ساغر ما
از بس که خوریم می همی بر سر می
ما در سر می شدیم و می در سر ما
تا با تو بوم نخسبم از یاری ها
تا بی تو بوم نخسبم از زاری ها
سبحان الله که هر دو شب بیدارم
تو فرق نگر میان بیداری ها
کوتاه کند زمانه این دمدمه را
وز هم بدرد گرگ فنا این رمه را
اندر سر هر کسی غروریست ولی
سیل اجل از قفا زند این همه را
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصه هر چیز خوریم
چون مست شویم هر چه بادا بادا
افسوس که بیگاه شد و ما تنها
در دریائی کرانه اش نا پیدا
کشتی و شب و غمام و ما میرانیم
در بحر خدا به فضل و توفیق خدا
خود را به حیل در افکنم مست آنجا
تابنگرم آن جان جهان هست آنجا
یا پای رساندم به مقصود و مراد
یا سر بدهم همچو دل از دستم آنجا
بر رهگذر بلا نهادم دل را
خاصی ازپی تو پای گشادم دل را
از باد مرا بوی تو آمد امروز
شکرانه آن به باد دادم دل را
از ذکر بسی نور فزاید مه را
در راه حقیقت آورد گمره را
هر صبح و نماز شام ورد خود ساز
این گفتن لا اله الا الله را
با عشق روان شد از عدم مرکب ما
روشن ز شراب وصل دائم شب ما
ز آن می که حرام نیست در مذهب ما
تا صبح عدم خشک نیابی لب ما
گر در طلب خودی ز خود بیرون آ
جو را بگذار و جانب جیحون آ
چون گاو چه میکشی تو بار گردون
چرخی بزن و بر سر این گردون آ
نور فلک است این تن خاکی ما
رشک ملک آمدست چالاکی ما
گه رشک برد فرشته از پاکی ما
گه بگریزد دیو ز بی باکی ما
در مطالب فوق آشناترین و مهمترین اشعار مولوی را با یکدیگر مرور کردیم، اشعار مولانا تنها به موارد فوق خلاصه نمیشود و شما میتوانید دیگر آثار آن را نیز در صفحات ما مطالعه نمایید.
نظرات کاربران