اشعار وحشی بافقی؛ زیباترین مجموعه شعر عاشقانه کوتاه این شاعر

وحشی بافقی یکی از بزرگترین شعرای ایرانی است که آوازه او به گوش جهانیان رسیده است. این شاعر بزرگ ایرانی امروز سوژه سبکنو است. ما قصد دارریم به بهترین شعرهای او پرداخته و کمی نیز درباره سبکِ او بنویسیم، پس اگر شما نیز اهل شعر هستید در ادامه متن همراه ما باشید.

وحشی بافقی که بود؟

اشعار وحشی بافقی؛ زیباترین مجموعه شعر عاشقانه کوتاه این شاعر

کمال‌الدّین یا شمس‌الدّین محمّد وحشی بافقی یکی از شاعران نامدار سده دهم ایران است که در سال ۹۳۹ هجری قمری در شهر بافق از توابع یزد چشم به جهان گشود.

 دوران زندگی او با پادشاهی شاه طهماسب صفوی و شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده هم‌زمان بود.

 وی تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش سپری نمود. وحشی در جوانی به یزد رفت و از دانشمندان و سخنگویان آن شهر کسب فیض کرد و پس از چند سال به کاشان عزیمت نمود و شغل مکتب‌داری را برگزید.

وی پس از روزگاری اقامت در کاشان و سفر به بندر هرمز و هندوستان، در اواسط عمر به یزد یا کرمان (دقیقا مشخص نیست) بازگشت و تا پایان عمر (سال ۹۹۱ هجری قمری) در این شهر زندگی کرد.

لقب وحشی

لقب وحشی در واقع برای برادر وحشی بود. او علوم ادبیات را از برادرش تعلیم دیده بود، اما چون برادرش زود فوت کرد و به شهرت رسید او لقب برادرش را ازآن خود ساخت تا نامش جاودانه بماند.

هرجایی هم که از وحشی در شعرهایش استفاده کرده است، در واقع به خودستایی نپرداخته و از برادرش تعریف کرده است.

بهترین شعرهای وحشی بافقی

بهر دلم که درد کش و داغدار تست

داروی صبر باید و آن در دیار تست

یک بار نام من به غلط بر زبان نراند

ما را شکایت از قلم مشکبار تست

بر پاره کاغذی دو سه مدی توان کشید

دشنام و هر چه هست غرض یادگار تست

تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای

بیچاره آن اسیر که امیدوار تست

هان این پیام وصل که اینک روانه است

جانم به لب رسیده که در انتظار تست

مجنون هزار نامهٔ ز لیلی زیاده داشت

وحشی که همچو یار فراموشکار تست

مجنون که کمال عشق و حیرانی داشت

 مهری نه چو این مهر که می‌دانی داشت

این مهر نه عاشقی‌ست، مهری‌ست که آن

با یوسف مصر پیر کنعانی داشت

بهر دلم که درد کش و داغدار تست

داروی صبر باید و آن در دیار تست

یک بار نام من به غلط بر زبان نراند

ما را شکایت از قلم مشکبار تست

بر پاره کاغذی دو سه مدی توان کشید

دشنام و هر چه هست غرض یادگار تست

تو بی‌وفا چه باز فراموش پیشه‌ای

بیچاره آن اسیر که امیدوار تست

هان این پیام وصل که اینک روانه است

جانم به لب رسیده که در انتظار تست

مجنون هزار نامهٔ ز لیلی زیاده داشت وحشی که همچو یار فراموشکار تست

مشورت با غمزه چشمت را پی تسخیر کیست

باز این تدبیر بهر جان بی تدبیر کیست

دست یاری کاستین مالیده جیب ما گرفت

جیب ما بگذاشت تا دیگر گریبانگیر کیست

ای خدنگ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی

تا بداند جان ما آماجگاه تیر کیست

این غرور نازیاد از بندی نو میدهد

حسن را در دست استغنا سر زنجیر کیست

بنده‌ای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه

آورد گر دیگری در بیعش از تقصیر کیست

نام گو موقوف کن وحشی که این طومار شوق

هست گویا کز زبان عجز بی تأثیر کیست

    تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط

    باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

    عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم، عبث

    ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط

    دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم، خطا

    سوختم خود را برای او غلط کردم، غلط

    اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد

    جان که دادم در هوای او غلط کردم، غلط

    همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف، حیف

    خو گرفتم با جفای او غلط کردم، غلط

    در کوی توام پای تمنا نرود

    من سعی بسی کنم ولی پا نرود

    خواهم که ز کویت روم اما چه کنم

    کاین بیهده گرد پا دگر جا نرود

    سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده‌ای

    تا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده‌ای

    چون به سوی کس توانم دید باز از انفعال

    این چنین کز روی مردم شرمسارم کرده‌ای

    ناامیدم بیش از این مگذار خون من بریز

    چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده‌ای

    تو همان یاری که با من داشتی صد التفات

    کاین زمان با صد غم و اندوه یارم کرده‌ای

    ای که می‌پرسی بدینسان کیستی زار و نزار

    وحشی‌ام من کاین چنین زار و نزارم کرده‌ای

مطلب مشابه: اشعار رودکی؛ مجموعه اشعار عاشقانه رباعیات، مثنوی و قصاید زیبای این شاعر)

بهترین شعرهای وحشی بافقی

در دل همان محبت پیشینه باقی است

آن دوستی که بود در این سینه باقی است

باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن

کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است

از ما فروتنی‌ست بکش تیغ انتقام

بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است

نقدینه وفاست همان بر عیار خویش

قفلی که بود بر در گنجینه باقی است

وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت

زهد و صلاح و خرقهٔ پشمینه باقی است

مریض عشق اگر سد بود علاج یکیست

مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست

تمام در طلب وصل و وصل می‌طلبیم

اگر یکیم و اگر سد که احتیاج یکیست

اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش

که منتهای ره کاروان حاج یکیست

فریب تاج مرصع مده به سربازان

که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست

همین منادی عشقست در درون خراب

که آنکه می‌دهد این ملک را رواج یکیست

چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب

حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست

بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست

    دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

    کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

    گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد

    آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

    از آتش سودای تو و خار جفایت

    آن کیست که با داغ نو و ریش کهن نیست

    بسیار ستمکار و بسی عهدشکن هست

    اما به ستمکاری آن عهدشکن نیست

    در حشر چو بینند بدانند که وحشی‌ست

    آن را که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

مطلب مشابه: اشعار خیام؛ گزیده بهترین اشعار خیام نیشابوری و مجموعه شعر عاشقانه و فلسفی او

رباعیات وحشی باقی

تا کی ز مصیبت غمت یاد کنم

    آهسته ز فرقت تو فریاد کنم

    وقت است که دست از دهن بردارم     از دست غمت هزار بیداد کنم

آنکس که مرا از نظر انداخته اینست

اینست که پامال غمم ساخته، اینست

شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز

تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست

ترکی که ازو خانهٔ من رفته به تاراج

اینست که از خانه برون تاخته اینست

ماهی که بود پادشه خیل نکویان

اینست که از ناز قد افراخته، اینست

وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت

یکباره متاع دل و دین باخته اینست

وداع جان و تنم استماع رفتن تست

مرو که گر بروی خون من به گردن تست

زمانه دامنت از دست ما برون مکناد

خدای را نروی دست ما و دامن تست

به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد

مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست

نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست

وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست

در آتشی ز فراقش فتاده‌ای وحشی که هر زبانهٔ آن برق سد چو خرمن تست

گرد آن خانه بگردم که در او خلوت تست

سگ طالع شومش کیست که همصحبت تست

چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری

ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت تست

وه چه بامست که جاروب کشش دیدهٔ من

جان من بندهٔ آن پای که در خدمت تست

همه بر بادهٔ رشکیست که در جام منست

قهقه شیشه که در انجمن عشرت تست

رخصت مجلس و بر وصل تغافل ای شوخ

این زیاد از تو و از حوصله طاقت تست

هجر بگزیدنت از وصل دلا وضع تو نیست

اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست

وحشی از تست که ما نیز به بیرون دریم مانعی نیست، اگر هست همین دهشت تست

ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست

یاران همه کردند سفر بودن ما چیست

بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند

ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست

ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم

هر دم المی بر الم افزودن ما چیست

گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم

رخساره به خون جگر آلودن ما چیست

وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست

    گر با تو گهی نظر کنم پنهانی

    لازم نبود که طبع خود رنجانی

    من بودم و دیدنی چو این هم منع است

    آن نیز به یاران دگر ارزانی

مطلب مشابه: اشعار پروین اعتصامی؛ گزیده اشعار عاشقانه، شعر بلند و کوتاه از این شاعر

رباعیات وحشی باقی

یار ما بی رحم یاری بوده است

عشق او با صعب کاری بوده است

لطف او نسبت به من این یک دو سال

گر شماری یک دوباری بوده است

تا به غایت ما هنر پنداشتیم

عاشقی خود عیب و عاری بوده است

لیلی و مجنون به هم می‌بوده‌اند

پیش ازین خوش روزگاری بوده است

می‌شنیدم من که این وحشی کسیست

او عجب بی اعتباری بوده است

خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست

    یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست

    بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو

    آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست

    جایی که بود خاک به سد عزت سرمه

    بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست

    با خاک من آمیخته خونابهٔ حسرت

    زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست

    میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست

    با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست

    وحشی نرود از در جانان به سد آزار     در اصل چنین آمده‌ام ، خصلتم اینست

    از دیده ز رفتن تو خون می‌آید

    بر چهره سرشک لاله گون می‌آید

    بشتاب که بی توجان ز غمخانه تن

    اینک به وداع تو برون می‌آید

    از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی

    من چه کردم کاین چنین بی‌اعتبارم می‌کنی

    روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو

    گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی

    گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگی‌ست

    زآنکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی

    گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار

    ای که منع گریه بی‌اختیارم می‌کنی

    گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال     رفت کار از دست کی تدبیر کارم می‌کنی

    شد یار و به غم ساخت گرفتار مرا

    نگذاشت به درد دل افکار مرا

    چون سوی چمن روم که از باد بهار

    دل می‌ترقد چو غنچه، بی‌یار، مرا

    همخواب رقیبانی و من تاب ندارم

    بی‌تابم و از غصه این خواب ندارم

    زین در نتوان رفت و در آن کو نتوان بود

    درمانده‌ام و چاره این باب ندارم

    آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب

    دارم گله ازخویش و ز احباب ندارم

    ساقی می صافی به حریفان دگر ده

    من درد کشم ذوق می ناب ندارم

    وحشی صفتم این همه اسباب الم هست

    غیر از چه زند طعنه که اسباب ندارم

رباعیات وحشی باقی

تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است

یک منزل از آن بادیهٔ عشق مجاز است

در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی

بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است

سد بلعجبی هست همه لازمه عشق

از جمله یکی قصهٔ محمود و ایاز است

عشق است که سر در قدم ناز نهاده

حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است

این زاغ عجب چیست که کبک دریش را

رنگینی منقار ز خون دل باز است

این مهرهٔ مومی که دل ماست چه تابد

با برق جنون کاتش یاقوت گداز است

وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش ورنه در مقصود به روی همه باز است

آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست

گو مهیا شو که می‌باید به سد حیرت نشست

آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم

گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست

بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست

غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست

مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز

زانکه خواهیم آمد و دیگر به سد عزت نشست

وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست

رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست

بگذشت دور یوسف و دوران حسن تست

هر مصر دل که هست به فرمان حسن تست

بسیارسر به کنگره عشق بسته‌اند

آنجا که طاق بندی ایوان حسن تست

فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق

پروانه‌ای که هست ز دیوان حسن تست

زنجیر غم به گردن جان می‌نهد هنوز

آن مویها که سلسله جنبان حسن تست

آبش هنوز می‌رسد از رشحهٔ جگر

آن سبزه‌ها که زینت بستان حسن تست

دانم که تا به دامن آخر زمان کشد

دست نیاز من که به دامان حسن تست

تقصیر در کرشمهٔ وحشی نواز نیست هر چند دون مرتبهٔ شان حسن تست

تا در ره عشق آشنای تو شدم

    با صد غم و درد مبتلای تو شدم

    لیلی‌وش من به حال زارم بنگر

    مجنون زمانه از برای تو شدم

        چرا ستمگر من با کسی جفا نکند

    جفای او همه کس می‌کشد چرا نکند

    فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم

    به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند

    چه غصه‌ها که نخوردم ز آشنایی تو

    خدا تو را به کسی یارب آشنا نکند

    کدام سنگدل از درد من خبر دارد

    که با وجود دل سخت گریه‌ها نکند

    کشیده جام و سر بی‌گنه کشی دارد

    عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند

    به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل

    اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند

رباعیات وحشی باقی

از تو همین تواضع عامی مرا بس است

در هفته‌ای جواب سلامی مرا بس است

نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب

همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است

بیهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام

گاهی کرشمه‌ای و خرامی مرا بس است

خمخانه‌ای نمی‌طلبم از شراب وصل

یک قطره بازمانده جامی مرا بس است

وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه

یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است

    پیش تو بسی از همه کس خوارترم من

    زان روی که از جمله گرفتارترم من

    روزی که نماند دگری بر سر کویت

    دانی که ز اغیار وفادار ترم من

    بر بی کسی من نگر و چاره من کن

    زان کز همه کس، بی کس و بی‌یارترم من

    بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد

    زارم بکشی کز که ستمکارترم من

    وحشی به طبیب من بیچاره که گوید

    کامروز ز دیروز بسی زارترم من

    الهی سینه‌ای ده آتش افروز

    در آن سینه دلی وان دل همه سوز

    هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست

    دل افسرده غیر از آب و گل نیست

    دلم پر شعله گردان، سینه پردود

    زبانم کن به گفتن آتش آلود

    کرامت کن درونی درد پرورد

    دلی در وی درون درد و برون درد

    به سوزی ده کلامم را روایی

    کز آن گرمی کند آتش گدایی

    دلم را داغ عشقی بر جبین نه

    زبانم را بیانی آتشین ده

    سخن کز سوز دل تابی ندارد

    چکد گر آب ازو، آبی ندارد

    دلی افسرده دارم سخت بی نور

    چراغی زو به غایت روشنی دور

    بده گرمی دل افسرده‌ام را

    فروزان کن چراغ مرده‌ام را

    دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

    داستان غم پنهانی من گوش کنید

    قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

    گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

    شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی

    سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

    روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم

    ساکن کوی بت عربده‌جویی بودیم

    عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم

    بسته سلسله سلسله مویی بودیم

    کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

    یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

    نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

    سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

    این همه مشتری و گرمی بازار نداشت

    یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

    اول آن کس که خریدار شدش من بودم

    باعث گرمی بازار شدش من بودم

    عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او

    داد رسوایی من شهرت زیبایی او

    بس که دادم همه جا شرح دلارایی او

    شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

    این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد

    کی سر برگ من بی سر و سامان دارد

    چاره اینست و ندارم به از این رای دگر

    که دهم جای دگر دل به دل‌آرای دگر

    چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر

    بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر

    بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود

    من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

مطلب مشابه: اشعار نظامی گنجوی؛ گزیده شعر تک بیتی، غزل و اشعار عاشقانه نظامی

بازم زبان شکر به جنبش درآمدست

نیشکر امید ز باغم بر آمدست

آن دولتی که می‌طلبیدیم در به در

پرسیده راه خانه و خود بر در آمدست

ای سینه زنگ بسته دلی داشتی کجاست

آیینه‌ات بیار که روشنگر آمدست

تا بامداد کوس بشارت زدیم دوش

غم را ازین شکست که بر لشکر آمدست

از من دهید مژده به مرغ شکر پرست

کاینک ز راه قافلهٔ شکر آمدست

وحشی تو هرگز اینهمه شادی نداشتی

گویا دروغهای منت باور آمدست

رباعیات وحشی باقی

از نظر افتادهٔ یاریم مدتها شدست

زخمهای تیغ استغنا جراحتها شدست

پیش ازین با ما دلی زایینه بودش صافتر

آهی از ما سرزدست و این کدورتها شدست

چشم من گستاخ بین ، آن خوی نازک زود رنج

تا نگاهم آن طرف افتاده صحبتها شدست

بر سر این کین همه خواری چرا باید کشید

با دل بیدرد خود ما را خصومتها شدست

زین طرف وحشی یکی سد گشته پیوند امید گر چه زان جانب به کلی قطع نسبتها شدست

    گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت

    وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت

    شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت

    با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

    حاش لله که وفای تو فراموش کند

    سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضه خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم

سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخن‌ها آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

اشعار کوتاهِ وحشی بافقی

هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست

هنوز زوری و زور آزماییی نشدست

هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست

هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست

دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی

هنوز فرصت عرض گداییی نشدست

ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز

عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست

همین تواضع عام است حسن را با عشق

میان ناز و نیاز آشنایی نشدست

نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز

که هست فرصت و طرح جداییی نشدست

هنوز اول عشق است صبر کن وحشی مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست

    به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست

    وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست

    تو و خلاف مروت خدا نگه دارد

    به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست

    بسا گدا به شهان نرد عشق باخته‌اند

    به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست

    به دیگری نگذاریم ، مرده‌ایم مگر

    نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست

    تویی که عزت ما می‌بری به کم محلی

    و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست

    به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم

    کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست

    هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد

    کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست

مطلب مشابه: اشعار سنایی؛ گلچین اشعار عاشقانه، غزلیات، قصاید و ترجیعات این شاعر

    آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست

    می‌توان یافت که بر دل ز منش باری هست

    از من و بندگی من اگرش عاری هست

    بفروشد که به هر گوشه خریداری هست

    به وفاداری من نیست در این شهر کسی

    بنده‌ای همچو مرا هست خریدار بسی

    مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است

    راه صد بادیه درد بریدیم بس است

    قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است

    اول و آخر این مرحله دیدیم بس است

    بعد از این ما و سرکوی دل‌آرای دگر

    با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

    تو مپندار که مهر از دل محزون نرود

    آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود

    وین محبت به صد افسانه و افسون نرود

    چه گمان غلط است این، برود چون نرود

    چند کس از تو و یاران تو آزرده شود

    دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

من آن مرغم که افکندم به دام صدبلا خود را

به یک پرواز بی‌هنگام کردم مبتلا خود را

نه دستی داشتم بر سر، نه پایی داشتم در گل

بدست خویش کردم اینچنین بی‌دست‌وپا خود را

چنان از طرح وضع ناپسند خود گریزانم

که گر دستم‌دهد از خویش هم سازم جدا خود را

گر این وضعست میترسم که باچندین وفاداری

شود لازم که پیشت وانمایم بی‌وفا خود را

چو از اظهار عشقم خویش را بیگانه می‌داری

نمی‌بایست کرد اول به این حرف آشنا خود را

ببین وحشی که درخوناب حسرت ماند پا درگل

کسی کو بگذراندی تشنه از آب بقا خود را؟

اشعار کوتاهِ وحشی بافقی

اشعار کوتاهِ وحشی بافقی

رقیبان صد سخن گویند و

یک یک را کنی تحسین

چو من یک حرف گویم

گویی‌ام بسیار می‌گویی!

چه بوی امــروز همـــراه صبا بود

که جانم تازه گشت و روحــم آسود

صبـا گفتی کـه بـــوی یارم آورد کـــه جـانی در تن بیمـــارم آورد

شاخِ خشکیم

به ما سردی عالم چه کند؟!

پیشِ ما برگ و بری نیست

که سرما ببرد.

مگر دشمن کند اینها

که من با جان خود کردم…

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد….

جایی روم که جنس وفا را، خَرَد کسی

نامِ متاع من به زبان آورد کسی

یاری که دستگیری یاری کند، کجاست

گر سینه‌ای خراشد و جیبی درد کسی

یاریست هر چه هست و ز یاری غرض وفاست

یاری که بیوفاست، کجا می‌برد کسی

دهقان چه خوب گفت چو می‌کند خاربن

شاخی کش این بر است چرا پرورد کسی

وحشی برای صحبت یاران بی‌وفا خاطر چرا حزین کند و غم خورد کسی

روز مرگم هرکه شیون کند

از دور و برم دور کنید

همه را مست و خراب از می و انگور کنید

مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید

مست مست از همه جا حال

خرابش بدهید

بر مزارم مگذارید بیاید واعظ

پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

جای تلقین به بالای سرم دف بزنید

شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید

روز مرگم وسط سینه من چاک زنید

اندرون دل من یک قلم تاک زنید

روی قبرم بنویسید وفادار برفت آن جگر سوخته ی خسته از این دار برفت

مطلب مشابه: اشعار عطار نیشابوری؛ اشعار برگزیده ناب عاشقانه کوتاه و بلند عطار

ما کجا؟

یار کجا؟

این همه آزار کجا؟

اشعار کوتاهِ وحشی بافقی

نخواهم زندگانی در فراقت

که شادم ز اجتماع و احتراقت

ای فلک چند ز بیداد تو بینم آزار !

من خود آزرده دلم با دل خویشم بگذار

چند ما را ز جفای تو دَود اشک به روی

ما به روی تو نیاریم تو خود شرم بدار

از جفاگر غرضت ریختن خون من است

پا کشیدم ز جهان تیغ بکش دست برآر

گشت بر عکس هر آن نقش مرادی که زدم

جرم بازنده چه باشد که بد افتاد قمار

فلک از رشتهٔ تدبیر نگردد به مراد

نافه را تار عناکب نتوان کرد مهار

داغ اندوه مرا باز مپرسید حساب

نیست آن چیز کواکب که درآید به شمار

گر فلک مرهم زنگار کنم کافی نیست

بس که این سینه ز الماس نجوم است فکار

سنگباران شدم از دست غم دهر و هنوز

بخت سر گشته‌ام از خواب نگردد بیدار

چند باشم به غم و غصه‌ی ایام صبور

چند گیرم به سر کوچه‌ی اندوه قرارر

من بودم و دل بود و کناری و فراغی این عشق کجا بود که ناگه به میان جست…

روم به جای دگر، دل دهم به یار دگر

هـوای یار دگر دارم و دیار دگر

به دیگری دهم این دل که خوار کردهٔ تست

چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر

میان ما و تو ناز و نیاز بر طرف است

به خود تو نیز بده بعد از این قرار دگر

خبر دهید به صیّاد ما که مـا رفتیم

به فکر صید دگر باشد و شکار دگر

خموش وحشی از انکار عشق او کاین حرف

حکایتی‌ست که گفتی هزار بار دگر

گر کسب کمال می‌کنی می‌گذرد

ور فکر مجال می‌کنی می‌گذرد

دنیا همه سر به سر خیال است، خیال هر نوع خیال می‌کنی می‌گذرد…

چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست…

اشعار کوتاهِ وحشی بافقی

ﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﻝ، 

ﺩﻝ ﺧﻨﺪه ﺯﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ 

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﺯﻧﻢ ﺑﺮ ﻏﻢ، 

ﻏﻢ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ 

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ

ﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﻋﻘﻞ،

ﺍﻭ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ 

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﺩ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ 

ﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺗﻮ، 

ﺗﻮ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ 

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﻢ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭼﻮ ﺩﻭ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ 

ﻣﻦ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ، 

ﺍﻭ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﺪ ﺑﺮ ﻣﻦ  ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﻡ، ﺩﻝ ﺭﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ

من خنده زنم بر دل ، دل خنده زند بر من

اینجاست که میخندد دیوانه به دیوانه

من خنده زنم بر غم ، غم خنده کند بر من

اینجاست که میخندد بیگانه به دیوانه

من خنده کنم بر عقل او خنده کند بر من

اینجاست که میخندد ویرانه به دیوانه

من خنده کنم بر تو ، تو خنده کنی بر من

اینجاست که میخندیم هر دو چو دو دیوانه

من خنده کنم بر او ، او خنده کند بر من

دیگر به چه میخندم دل رفت از این خانه…!!!

وحشی بافقی

اشعار وحشی بافقی

ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوهٔ یک باغ نچیدیم، نچیدیم

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخن‌ها

آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست

بگفت از یک دو حرف آشنا خاست

بگفتش کن چه حرف آشنا بود

بگفتا مژده‌ای چند از وفا بود

بگفت از گلرخان بیند وفا کس؟

بگفت این آرزو عشاق را بس

قدر اهل درد

صاحب درد می داند که چیست

مرد صاحب درد دردِ مرد می داند که چیست…

مطلب مشابه: اشعار عارف قزوینی؛ مجموعه عاشقانه تصنیف، غزلیات و تک بیتی زیبا

بزن باران بهاران فصلِ خون است

خيابان سرخ و صحرا لاله گون است

بزن باران که بي چشمان  خورشيد

جهان در تيه  ظلمت واژگون است

بزن باران نسيم از رفتن افتاد

بزن باران دل از دل بستن افتاد

بزن باران به رويشخانهء خاک

گـُل از رنگ و گياه از رُستن افتاد

بزن باران که ديوان در کمين اند

پليدان در لباس  زُهد و دين اند

به دشتستان  خون و رنج  خوبان

عَلمداران  وحشت خوشه چين اند

بزن باران ستمکاران به کارند

نهان در ظلمت ، اما بي شمارند

بزن باران ، خدارا صبر بشکن

که ديوان حاکم  مُلک و ديارند

بزن باران فريب آئينه دار است

زمان يکسر به کام  نابکار است

به نام  آسمان و خدعهء دين

بر ايرانشهر ، شيطان شهريار است.

سکوت  ابر را گاه  شکست است

بزن باران که شيخ  شهر مست است

ز خون  عاشقان پيمانهء سرخ

به دست  زاهدان  شب پرست است

بزن باران وگريان کن هوا را

سکون بر آسمان بشکن ، خدارا

هزاران نغمه در چنگ  زمان ريز

ببار آن نغمه هاي آشنا را

بزن باران جهان را مويه سرکن

به صحرا بار و دريا را خبر کن

بزن باران و گــَرد از باغ برگير

بزن باران و دوران دگر کن

بزن باران به نام  هرچه خوبي ست

بيفشان دست ، وقتِ پايکوبي ست

مزارع تشنه ، جوباران پُر از سنگ

بزن باران که گاه  لايروبي ست

بزن باران و شادي بخش جان را

بباران شوق و شيرين کن زمان را

به بام  غرقه در خون  ديارم

بپا کن پرچم  رنگين کمان را

بزن باران که بي صبرند ياران

نمان خاموش ، گريان شو ، بباران

بزن باران بشوي آلودگي را

ز دامان  بلند  روزگاران

اشعار کوتاهِ وحشی بافقی

ز کویت رَخت بربستم نگاهی زادِ راهم کن

به تقصیرِ عنایت یک تبسم عذر خواهم کن

ره آوارگی در پیش و از پی دیده‌ی حسرت

وداعی نام نِه این را و چشمی بر نگاهم کن

ز کوی او که کار پاسبان کعبه می‌کردم

خدایا بی‌ضرورت گر رَوم سنگ سیاهم کن

بخوان ای عشق افسونی و آن افسون بِدَم بر من

مرا بال و پری ده مرغ آن پرواز گاهم کن

به کنعانم مبر ای بخت من یوسف نمی‌خواهم

ببر آنجا که کوی اوست در زندان و چاهم کن

ز صد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم

مرو نزدیک او وحشی حذر از تیر آهم کن

تـبـسـمـی …

زِ لــب دلـ‌ـ‌ف‍‍‍‍ـریـب او دیـدم

کـه هـرچـه بـا دل مـن کـرد

آن تبسـم کـرد

ما چون زِ دَری پای کِشیدیم، کِشیدیم

امّید زِ هر کَس که بُریدیم، بُریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشه بامی کهِ پَریدیم، پریدیم.

وحشیِ بافقی منم که منم!

شور، آتش گرفته در بدنم

من که «گاو» و «کلید» مش حسنم!!

سیم آخر کجاست تا بزنم؟!

.

توی مغزم بزن بزن شده ام

عاشق چند تا وطن شده ام!

قصّه ام شرحی از پریشانی ست

گریه ی دختری خیابانی ست

کیف یک بچّه ی دبستانی ست

متن دعوای چند زندانی ست

مانده ام با خودم چه کار کنم!

قصد دارم به «تو» فرار کنم

به تو که حالتِ «فقط» داری

صبح تا شب قرارِ چت داری!

نه تمایل به خال و خط داری

نه به سمت کسی جهت داری!

تو که درمانی و خودِ دردی

داخل خانه لُخت می گردی!

تو که از گریه ات کبودتری

غرق سیگارهات و دودتری

از هر آنچه که بود، بودتری

مالکیّت تر از حسودتری!!

.

تو که در چشم هات خشم و غم است

تو که دیوانگیت محترم است!

تو که با اشک هام همدستی

که شکستی و باز نشکستی

تو که هوشیار هستی و مستی

متناقض تر از خودت هستی!

باز لبخند می زدی از درد

چند زن در تو زندگی می کرد؟!

.تو که توی قطار تجربه کرد

در شب انتظار، تجربه کرد

قبل و بعد ناهار تجربه کرد!

تو که دیوانه وار تجربه کرد

باز هم توی چشم هاش غم است

باز دیوانه وار عاشقم است

تو که در پشت ابری و ماهی!

تو که می خواهی و نمی خواهی

تو که در انتهای هر راهی

تو که دلتنگ می شوی گاهی

چقدر تو! تو! تو! تو!… خسته شدم!

باز برگشت می کنم به خودم

مثل یک گنده لات شاشیدم!

وسط چشم هات شاشیدم!

بر خطوط صدات شاشیدم!

توی هر ارتباط شاشیدم!

رنگ شاشی زدم به کلّ شبم!

فکر کردی چقدر بی ادبم!!

.

وحشیِ بافقی تر از ادبم

که رسیده ست زندگی به لبم

از خودم که نبوده ام عقبم

عکس خورشید را بزن به شبم!

تا کمی فکر شور و حال کنم

تا که امّید را خیال کنم

پُرِ دیوانگی و تردیدم

حسرت خانه توی تبعیدم

کاش این روز را نمی دیدم

کاش این روز را نمی دیدم

خانه ای داشتیم و سبز نشد

کاش را کاشتیم و سبز نشد

عقده ها وا نمی شوند گُلم!

بند کفش مرا ببند گلم

ما که گاویم و گوسفند گلم!

بغلم کن! فقط بخند گلم

تا کمی تندتر زمان برود

تا که این درد یادمان برود…

روزی که نمانَد دگری

بر سرکویت

دانی که زِ اغیار

وفادارترم من..!

اشعار کوتاهِ وحشی بافقی

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من

زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت

دانی که ز اغیار وفادار ترم من

بر بی کسی من نگر و چاره من کن

زان کز همه کس، بی کس و بی‌یارترم من

بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد

زارم بکشی کز که ستمکارترم من

وحشی به طبیب من بیچاره که گوید

کامروز ز دیروز بسی زارترم من

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *