هوشنگ گلشیری از شاعران و نویسنده بزرگ و محبوب ایرانی است که شعر سپید میگفت و از همین رو محبوب بود. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو بهترین اشعار هوشنگ گلشیری را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. با ما باشید.
بیوگرافی کوتاه هوشنگ گلشیری
هوشنگ گلشیری نویسنده ایرانی و سردبیر مجله کارنامه بود. مورّخان ادبی وی را از تأثیرگذارترین داستاننویسان معاصر زبان فارسی دانستهاند.
گلشیری کارش را با آموزگاری در روستاها و سپستر در اصفهان آغاز کرد. او با نگارش رمان کوتاه شازده احتجاب در اواخر دهه ۱۳۴۰ خورشیدی به شهرت فراوانی رسید. این کتاب را یکی از قویترین داستانهای ایرانی خواندهاند.
از سال ۱۳۵۳ تا ۱۳۵۷ به دعوتِ بهرام بیضایی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران استادی کرد. پس از انقلاب با تشکیل جلسات هفتگی داستانخوانی و نقد داستان از سال ۱۳۶۲ تا پایان عمر خود نسلی از نویسندگان را پرورش داد که در دهه هفتاد ۱۳۷۰ به شهرت رسیدند. او همچنین عضو کانون نویسندگان ایران و از بنیانگذاران حلقه ادبی جُنگ اصفهان بود.
اشعار و جملات هوشنگ گلشیری
گور مختاری را دارند میکنند. میشنوم که جنازه در راه است. چه باید کرد؟ سرگشتهام. ناگهان میپرسم: «پس این گور غزاله کجاست؟» صیحهای از میان جمعیت بلند میشود. دختریست. جلوتر میآید. انگار دختر غزاله است. میگویم: «پس این گور مادرت کجاست؟»
جلو جلو میدود و من میروم، میرویم و وقتی به کنار دختر صیحهزن افتاده بر سنگ گور غزالهمان با آن دو چشم سیاه آهوانه میرسم بر خاک زانو میزنم، خم میشوم و میگویم: «میهمان برایات آوردهایم غزالهجان!» […] «باز هم هست، غزاله. همین فردا پسفردا پوینده را هم میآوریم.»
با كوچ كوليان
تا شهر آمديم
خوانديم :
– « اي بردگان مرز و مقادير
ما بسته ايم
بر ترك اسب هامان
مشكي از آبِ چشمه ي ييلاق
خورجيني از طراوت پونه. »
زن هاي فالگير
با دختران شهري گفتند:
– « بختت سفيد باد
در خط سرنوشتت، خواهر!
دستان كودكي است كه سرباز مي شود. »
بر اسب هاي لخت نشستيم
تاختيم
با ساز و هلهله
تا سرسراي قصرها رفتيم
گفتيم:
– « اي بردگانِ مرز و مقادير!
روح غريب دريا
سبز شگرف بيد،
در چارچوب پرده نمي گنجد.
از انجماد سنگ ستون ها و سقف ها
راهي به رنگ ها بگشاييد! »
مطلب مشابه: اشعار بیژن الهی + اشعار بسیار زیبا و مفهومی از این شاعر بزرگ و گمنام
وقتي كه سبز سير چمن را
شبديزهاي خسته چريدند،
وقتي كه عاشقان با شاخه هاي ياس
تا خانه هاي شهري رفتند،
وقتي كه سنج «لاله ي » كولي
بر سنگ ها شقايق روياند،
( و مردها ي شهر، تماشا را
بر خاك
سكه
ريختند . )
وقتي كه باز ابري باريد
و كوچه ها طراوت باران و باد را نوشيدند،
با دختران شهري
بر اسب هاي لخت نشستيم
تاختيم :
– « اي دختران شهري!
در خيمه هاي كولي
با شير گرم و تازه بسازيد!
اي دختران بمانيد ! »
و دختران شهري ديدند
سگ هاي گله را كه بر امواج رود مي رفتند .
و « لاله » را كه مگرييد
بر چكمه هاي سربازان
« اي فالگير هاي قبيله !
در خط دست هاي كدامين سرباز
اين خيمه هاي سوخته را ديديد؟
آنك بزرگ و سرخ ترين لاله اي كه روييده است
بر شاخه ي سپيد.
– « اي عابر، اي غريبه ي بي خون
ميخانه هاي شهر مگر بسته است
كاين گونه سرد و رنگ پريده مي آيي
و لاله در نگاه تو مي خشكد؟ »
آنك بزرگ و سرخ ترين لاله اي كه روييده است
بر متن دشتِ مينايي،
و عابري كه مي خواند:
– « از هر رگ بريده ي من رست
اين بيدهاي سرخ پريشان
و اسب هاي بي سر اشباحي
اجساد سبز و مثله ي صدها غريبه را بردند. »
آنك بزرگ و سرخ ترين لاله اي كه خشكيده است
بر ساقه ي شكسته ي اين رود،
و مردمان خسته كه بر شاخه های تن هاشان
خشكيده لاله های سياه،
و شاعری كه مي گريد:
– « ميخانه هاي شهر مگر بسته است؟ »
انقلاب شده است. میکدهها را بستهاند و میکدهداران را «حد» زدهاند. شبی کسی به خانههای شهر زنگ میزند. میگوید بطریها را پای کوه، کنار درخت دفن کردهاند.
جماعت شبانه و چراغ به دست، راه کوه را میگیرند. پنجه در خاک میکنند و بطریها را بیرون میکشند و مینوشند.
ناگهان صدای تیر میآید و جماعتی سر وصورت چفیه بسته و شلاق بهدست میرسند و میخواهند حد شرعی را برای همه اجرا کنند.
همگی به زمین میخوابند برای خوردن شلاق، اما بطریهای گلآلود را رها نمیکنند. پاکباخته و سبکبار، لب به شیشهها میچسبانند و تا آخرین قطره، گلو از آن تلخوش تر میکنند و مست، منتظر میمانند تا نوبت حد زدنشان برسد:
«از بلندگو گفتند: «همهشان را باید حد بزنیم، همهشان را. از دم شروع کنید، اگر هم تا قیام قیامت طول بکشد، بکشد.»
یکیمان را دراز کردند. دوتایی پاهایش را گرفتند و دو تا، دو دستش را. پارچهای سیاه روی سرش انداختند، دامن پارچه را جمع کردند و در دهانش چپاندند، و زدند. صدایی نمیآمد، از هیچکس. بعد دیگر آنها هم نشستند بر خاک، حلقهزده به گرد ما بر مرز روشنایی چراغهای ما، چپیه بر سروصورت بسته. فقط چشمهاشان را میدیدیم. و ما، همه ما، پشت به ستارههای قدیمی، هنوز قدیمی، تا دو چپیه به سر دوپایمان را بگیرند پا دراز کردیم، و دراز به دراز، فروتن و خاکی، دراز کشیدیم و تا نوبتمان، نوبت حد اسلامیمان برسد، گلوی بطری به دهان گرفتیم و آخرین قطرههای آن تلخوش ام الخبائثی را به لب مکیدیم و بعد مست، سروصورت بر خاک گذاشتیم، بر خاک سرد و شبنم نشسته اجدادی، و منتظر ماندیم.»!!!
آدم زمین نیست که بتواند بار همه این تلخی ها را به دوش بکشد …
_ هوشنگ گلشیری
_نیمه تاریک ماه…
آنقدر عزا بر سرمان ریخته اند
که فرصت زاری نداریم !…
بخشیده ام، شما هم اگر بخواهید می توانید ببخشید؛ آدم زمین نیست که بتواند بار همه این تلخی ها را به دوش بکشد….
می دانی، ما می خواستیم دنیا را عوض کنیم، حالا می بینم فقط خودمان عوض شده ایم !…
وقتی کسی بگوید من خیلی تنهایم یا غمگینم به اتاقی فکر می کنم که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف….
«برای همین گفتم، اینجا، توی گلوی من، یک چیزی ماسیده، انگار که عنکبوتی چیزی به سیبِ آدم چهارچنگ شده باشد و دستهای آدم در کنارش باشد امّا طلسم شده، سنگ شده، خوب، شماها چهکار میتوانید برای من بکنید؟»
“نه، من خانهای ندارم. سقفی نمانده است. دیوار و سقف خانهٔ من همینهاست که مینویسم.”
اگر در آبی خُرد نهنگی پیدا شود، راه چارهاش گویا این است که آب را گلآلود کند تا نبینند که نهنگ است. من البته اگر نهنگ این آب خُرد داستاننویسی ایران باشم، اینطورها زیستهام: گاهی سر به دیوار کوبیدهام، چه با کار سیاسی، چه با شرکت در همهی جلسات و دورههای کانون از 47 تا حالا، چه با مقالاتی در نقد. از اینها گذشته، سعی هم کردهام که به نسل بعد بیتوجه نمانم تا از این آب خُرد همان نبینند که من دیدم. حالا البته دیگر راه به دریا پیدا کردهام، یعنی میتوان رفت و یا ماند، پس دیوارهها تحملپذیرتر شدهاند، شاید مفرّ اصلی نزدیکتر شده است، مرگ!
وقتی کسی بگوید:
“من خیلی تنهایم” یا “غمگینم“، به اتاقی فکر میکنم که فقط چهار دیوار دارد و یک سقف…
– هوشنگ گلشیری
من میگویم آدم اگر کسی را
دوست داشته باشد
باید با صدای بلند بگوید…
– هوشنگ گلشیری
انتخاب هر چه بی دلیل تر باشد، بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه می گردد، هم قاتل است و هم دروغگو، تازه دروغگویی که می خواهد سر خودش کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی، دلیل نمی خواهد. باید سر طرف، سینه ی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین.
مطلب مشابه: اشعار حسین منزوی + شعرهای عاشقانه و بسیار خاصِ حسین منزوی
واقعیت این است که وقتی کسی به دیگری اهانت میکند نشان میدهد که هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند، وگرنه علت آن را بیان میکرد و با خیال آسوده نتیجهگیری را به شنوندگان وامیداشت. امّا برعکس، نتیجه را عرضه میکند و از ارائهٔ مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است، در میماند، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهیِ سخن چنین کرده است.
من تو را برای دلِ خودم دوست می دارم. میدانی معنی این جمله چیست؟ یعنی بی هیچ بدست آوردنی. و این دوستْ داشتن البته با گذر زمان، پخته تر شده و فکر می کنم حالا خیلی به تو نزدیک شده ام.
در باغ در باغِ هوشنگ گلشیری به نقل از نیچه خواندم: از همه نوشته ها تنها آن را دوست دارم که با «خون» نوشته شده باشد.
با خون بنویس، و تو، خواهی آموخت که خون روح است…
همیشه، بی اینکه این جمله را قبلاً خوانده باشم، تو را با خون نوشته ام. با خونِ دل، خونِ جگر و عرق روحم. درست همان طور که زندگی کرده ام… که من برای ابد تو را با خون خواهم نوشت.
آدم خوبه كه گريه كنه. من خودم گريه كردن رو خيلى دوست دارم. باعثِ تسكينِ روح ميشه. البته به شما گفته باشم من گريه رو تا پيش از ساعتِ دوازده شب دوست دارم. ميدونى؟ تا اون ساعت آدم گريه مىكنه كه تسكين پيدا كنه ولی از اون ساعت به بعد، فقط برایِ نجات گريه مىكنه!
نظرات کاربران