اشعار کوتاه مولانا ( مجموعه اشعار کوتاه عاشقانه و معنوی مولوی )

اشعار کوتاه مولانا را در سبکنو بخوانید. مولانا جلال‌الدین محمد بلخی مشهور به مولوی شاعر بزرگ قرن هفتم هجری قمری است. وی در سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر وی بهاءالدین که از علما و صوفیان بزرگ زمان خود بود به سبب رنجشی که بین او و سلطان محمد خوارزمشاه پدید آمده بود از بلخ بیرون آمد و بعد از مدتی سیر و سیاحت به قونیه رفت.

اشعار کوتاه مولانا ( مجموعه اشعار کوتاه عاشقانه و معنوی مولوی )

شعرهای کوتاه مولانی جان

آن تاق که نیست جفتش اندر آفاق

با بنده بباخت تاق و جفتی به وفاق

پس گفت مرا که تاق خواهی یا جفت

گفتم به تو جفت و از همه عالم تاق

آنکس که ترا بدید ای خوب اخلاق

در حال دهد کون و مکان را سه طلاق

مه را چه طراوت و زحل را چه محل

با طلعت آفتاب اندر افاق

ای داروی فربهی و جان عاشق

فربه ز خیال تو روان عاشق

شیرین ز دهان تو دهان عاشق

جان بنده‌ات ای جان و جهان عاشق

تمکین و قرار من که دارد در عشق

مستی و خمار من که دارد در عشق

من در طلب آب و نگارم چون باد

کار من و بار من که دارد در عشق

لو کان اقل هذه الاشواق

للشمس لا ذهلت عن الاشراق

لو قسم ذوالهوی علی‌العشاق

العشر لهم ولی جمیع‌الباقی

مطلب مشابه: اشعار مولانا؛ گزیده اشعار زیبای مولانا شامل غزلیات و اشعار عاشقانه

شعرهای کوتاه مولانی جان

هر دل که طواف کرد گرد در عشق

هم کشته شد به آخر از خنجر عشق

این نکته نوشته‌اند بر دفتر عشق

سر اوست ندارد آنکه دارد سر عشق

هر روز بنو برآید آن دلبر عشق

در گردن ما درافکند دفتر عشق

این خار از آن نهاد حق بر در عشق

تا دور شود هرکه ندارد سر عشق

چون گشت طلسم جسم آدم چالاک

با خاک درآمیخته شد گوهر پاک

آن جسم طلسم را چو بشکست افلاک

پاکی بر پاک رفت و خاکی در خاک

عکس نوشته اشعار کوتاه مولانا

با همت باز باش و با کبر پلنگ

زیبا به گه شکار و پیروز به جنگ

کم کن بر عندلیب و طاووس درنگ

کانجا همه آفتست و اینجا همه رنگ

برزن به سبوی صحبت نادان سنگ

بر دامن زیرکان عالم زن چنگ

با نااهلان مکن تو یک لحظه درنگ

آیینه چو در آب نهی گیرد زنگ

چون چنگ خودت بگیرم اندر بر تنگ

وز پردهٔ عشاق برآرم آهنگ

گر زانکه در آبگینه خواهی زد سنگ

در خدمت تو بیایم اینک من و سنگ

می‌گردد این روی جهان رنگ به رنگ

وز پرده همی بیند معشوقهٔ شنگ

این لرزهٔ دلها همه از معشوقیست

کز عشق ویست نه فلک چون مادنگ

یک چند میان خلق کردیم درنگ

ز ایشان بوفا نه بوی دیدیم نه رنگ

آن به که نهان شویم از دیدهٔ خلق

چون آب در آهن و چو آتش در سنگ

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل

از جان و خرد تهیست مانند دهل

گبر ابدی باشد کو شاد نشد

از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل

آن می که گشود مرغ جان را پر و بال

دل را برهانید ز سیری و ملال

ساقی عشق است و عاشقان مالامال

از عشق پذیرفته و بر ماست حلال

عکس نوشته اشعار کوتاه مولانا

شعرهای زیبای مولوی

آواز گرفته است خروشان مینال

زیرا شنواست یار و واقف از حال

آواز خراشان و گلوی خسته

نالان ز زوال خویش در پیش کمال

از عقل دلیل آید و از عشق خلیل

این آب حیات دان و آن آب سبیل

در چرخ نیابی تو نشان عاشق

در چرخ درآیی بنشانهای رحیل

از من زر و دل خواستی ای مهر گسل

حقا که نه این دارم و نی آن حاصل

زر کو زر کی زر از کجا مفلس و زر

دل کو دل کی دل از کجا عاشق و دل

اسرار حقیقت نشود حل به سؤال

نی نیز به درباختن حشمت و مال

تا دیده و دل خون نشود پنجه سال

از قال کسی را نبود راه به حال

این عشق کمالست و کمالست و کمال

وین نفس خیالست خیالست و خیال

این عشق جلالست و جلالست و جلال

امروز وصالست و وصالست و وصال

این نکته شنو ز بنده ای نقش چگل

هرچند که راهیست ز دل جانب دل

در چشم تو نیستم تو در چشم منی

تو مردم دیدای و من مردم گل

پر از عیسی است این جهان مالامال

کی گنجد در جهان قماش دجال

شورابهٔ تلخ تیره دل کی گنجد

چون مشک جهان پر است از آب زلال

جانی دارم لجوج و سرمست و فضول

وانگه یاری لطیف و بیصبر و ملول

از من سوی یار من رسولست خدای

وز یار بسوی من خدایست رسول

شعرهای زیبای مولوی

اشعار مولانا

چون آمده‌ای در این بیابان حاصل

چون بیخبران مباش از خود غافل

گامی میزن به قدر طاقت منشین

کاسودهٔ خفته دیر یابد منزل

چون دم زدی از مهر رخ یار ای دل

ترتیب دم و قدم نگهدار ای دل

خود را به قدم ز غیر او خالی کن

تا دم نزنی بی دم دلدار ای دل

حاشا که کند دل به دگر جا منزل

دور از دل من که گردد از عشق خجل

چشمم چو شکفت غیر آب تو نخورد

هم سرمهٔ دیده‌ای و هم قوت دل

الخمر و من‌الزق ینادیک تعال

واقطع لوصالنا جمیع‌الاشغال

فربا و صفاء و سبقنا الحوال

کی نعتق بالنجدة روح‌العمال

در خاموشی چرا شوی کند و ملول

خو کن به خموشی که اصولست اصول

خود کو خموشی آنکه خمش میخوانی

صد بانک و غریو است و پیامست و رسول

در عشق نوا جزو زند آنگه کل

در باغ نخست غوره است آنگه مل

اینست دلا قاعده در فصل بهار

در بانگ شود گربه و آنگه بلبل

عشقی به کمال و دلربائی به جمال

دل بر سخنو زبان ز گفتن شده لال

زین نادره‌تر کجا بود هرگز حال

من تشنه و پیش من روان آب زلال

عشقی دارم پاکتر از آب زلال

این باختن عشق مرا هست حلال

عشق دگران بگردد از حال به حال

عشق من و معشوق مرا نیست زوال

عمری به هوس در تک و تاز آمد دل

تا محرم جان دلنواز آمد دل

در آخر کار رفت و جان پاک بسوخت

انصاف بده که پاکباز آمد دل

عندی جمل و من اشتیاق و فضول

لا یمکن شرحها به کتب و رسول

بل انتظر الزمان و الحال یحول

ان یجمع بیننا فتصغی و اقول

مطلب مشابه: شعر غمگین جدایی سوزناک؛ 50 اشعار غمگین درباره جدا شدن و جدایی

اشعار مولانا

مردا منشین جز که به پهلوی رجال

خوش باشد آینه به پهلوی صقال

یارب چه طرب دارد جان پهلوی جان

آن سنگ بود فتاده پهلوی سفال

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *