جنایات مکافات بیشک یکی از شاهکارهای تاریخ ادبیات است. ایده نوشتن این کتاب در زندان به ذهن داستایفسکی آمده. هر چقدر هم از این شاهکار بنویسیم کم است که کم است. اریک فروم روانشناس معروف این کتاب را بالاتر را دروس روانشناسی دانسته است. ما نیز در سایت ادبی سبکنو بریدههایی از این کتاب را برای شما دوستان قرار خواهیم داد. در ادامه با ما باشید.
این کتاب درباره چیست؟
این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف را روایت میکند که بهخاطر اصول مرتکب قتل میشود. بنابر انگیزههای پیچیدهای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، زن رباخوار یهودی را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر میشود، میکُشد و پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته میبیند و آنها را پنهان میکند.
بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه راسکولنیکف هرکس را که میبیند میپندارد به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون میرسد.
در این بین او عاشق سونیا، دختری که بهخاطر مشکلات مالی خانوادهاش دست به تنفروشی زده بود، میشود. داستایفسکی این رابطه را به نشانه مِهر خداوندی به انسان خطاکار استفاده کردهاست و همان عشق، نیروی رستگاریبخش است. البته راسکولنیکف بعد از اقرار به گناه و زندانی شدن در سیبری به این حقیقت رسید.
بریدههایی از کتاب جنایات مکافات
در شگفت بود که چرا تقریباً تمام جنایات به این آسانی آشکار و فاش میشوند و چرا تقریباً جای پای همهٔ جنایتکاران به این سادگی کشف میشود.
کمکم به نتایج گوناگون جالبی رسید و به نظرش آمد که اشکال عمدهٔ پنهان داشتن جنایت، آنقدر وسائل مادی نیست، بلکه بیشتر بستگی به خود جنایتکار دارد.
چه جنایتکار، و تقریباً هر جنایتکاری، در حین جنایت دستخوش نوعی ضعف اراده و فکر میگردد. یعنی درست هنگامی که بیش از هر چیز احتیاج به تعقل و احتیاط است، اراده و فکر روشن جای خود را به نوعی سبکسری عجیب بچگانهای میدهد.
بنابر اعتقادش این تیرگی عقل و ضعف اراده مانند مرضی بر انسان چیره میشود، بتدریج پرورش مییابد و کمی پیش از وقوع جنایت، به منتها درجهٔ رشد خود میرسد.
این حال هنگام وقوع جنایت و چندی هم پس از آن، بسته به اشخاص، همچنان به قوت خود باقی است و سپس مانند هر بیماری دیگر مرتفع میشود.
سؤالی پیش میآید که آیا بیماری مولد جنایت است، یا خود جنایت به دلیلی، بنابر جوهر خود، همیشه همراه با حالتی شبیه به بیماری است ؟
نگاهشان کن، عین گلهی گوسفند ریختهاند توی خیابانها.
ظاهراً سرشان را انداختهاند پایین. هر کس دنبال کار خودش است.
اما حالا برو توی عمق وجودشان :
هر کدامشان یک رذل جنایتکار بالفطره، بلکه بدتر، یک ابله به تمام معنا!
راسکولنیکف اصولا اهل معاشرت نبود. تازگی ها هم که از عالم و آدم بریده و گوشه عزلت گزیده بود. اما حالا ناگهان شوق عجیبی در خود می دید که با کسی حرف بزند. مثل اینکه یکباره آدم دیگری شده باشد حس می کرد به طرف مردم کشیده می شود. بعد از یک ماه فلاکت کشیدن و دستخوش آشوب های یاس اور بودن ، چنان از پا در آمده بود که دلش می خواست ، ولو یک آن، در دنیای دیگری، هر دنیا جز دنیای خودش فارغ از همه چیز نفسی بکشد.
آن کسی بهتر از همه زندگانی خواهد کرد که بتواند بهتر از دیگران خود را بفریبد.
پنج دقیقه دیگر هم گذشت. راسکولنیکف هنوز هم در اتاق داشت راه می رفت . بالاخره به طرف او رفت. چشم هایش برق می زد. شانه های سونیا را به دو دست گرفت و به صورت اشک آلودش خیره شد. چشم های خودش خشک بود. تب آلود و جان شکاف. لب هایش به شدت می لرزید. ناگهان روی دو زانو به زمین افتاد و پاهای سونیا را بوسید.
سونیا وحشت زده خودش را پس کشید گویی که از دیوانه ای پرهیز کند. واقعا هم به دیوانه می مانست.
با رنگ و روی پریده و با قلبی که از درد منفجر می شد، پچ پچ وار گفت:
(( چه می کنید ، چه می کنید؟ جلوی من؟))
راسکولنیکف فورا بلند شد و دیوانه وار گفت:
(( جلوی شما زانو نزدم. جلوی بشریت رنج کشیده زانو زدم))
مطلب مشابه: سخنان داستایوفسکی؛ 35 جمله و متن آموزنده از نویسنده معروف روسی
باشد قربان ، چنین باد! من یک خوک کثیفم، اما زنِ نازنینم یک خانم است! من ممکن است حیوان باشم، پست و بی صفت باشم، اما زنِ عزیزم، یک خانمِ با فرهنگِ به تمام معنا است، دخترِ یک افسر ارتش. من یک رذلم ، قبول، اما، او یک خانمِ تحصیل کرده با شخصیت است، آقا، با احساساتِ اصیل. و با وجود این.. آخ ، کاش دلش به حالِ من می سوخت! چون مسلما، آقای محترم، مسلما هر آدمی باید دستِ کم یکی را داشته باشد که به حالش دل بسوزاند!
من هم این جوری ام! می دانید چرا، قربان، می دانید چرا؟ چون حتی جوراب هایش را برده ام فروخته ام و خرج میخانه کرده ام. جوراب هایش را، قربان، ملتفت هستید؟ نه کفش هایش- که به هرحال می شود یک جوری توجیهش کرد- نخیر، جوراب هایش!
من همه اینها را درک می کنم. هرچه بیشتر عرق می خورم، بیشتر درک می کنم. اصلا برای همین است که عرق می خورم، یعنی با عرق خوردن می خواهم دلسوزی و ترحمِ دیگران را جلب کنم. دنبالِ کیف و خوشی نیستم، دنبالِ درد و دریغ ام. عرق می خورم که عذاب بکشم، آقا، که بیشتر عذاب بکشم!
سونیا، خواستم بدون دلیل منطقی و جنایی ، آدم بکشم! برای خاطر خودم بکشم، فقط به خاطر خودم! و در این باره حتی به خودم هم نمیخواستم دروغ بگویم. به دلیل کمک به مادرم جنایت نکردم. نه ، این دروغ است! به این دلیل مرتکب قتل نشدم که پس از دسترسی به (( وسایل و قدرت)) به مردم نیکوکاری کنم. نه، این دروغ است! همینطور کشتم، فقط بخاطر خودم، و فکر اینکه بعدها در حق کسی نیکوکاری بکنم یا تمام عمر مانند عنکبوتی سعی کنم همه را به دام تار و پود خود بیندازم و شیره ی جانشان را بمکم، در آن دقیقه بی شک برایم بی تفاوت بود.. و پول هم منظور اصلی من نبود. سونیا، وقتی که مرتکب قتل می شدم ، چیز دیگری بیش از پول برایم مطرح بود…من همه ی این ها را اکنون می دانم. کوشش کن حرف های من را بفهمی ، شاید اگر این راه را می پیمودم دیگر هرگز قتلی نمی کردم. چیز دیگری میخواستم بفهمم، چیز دیگری مرا به این کار وا داشت: در آن وقت لازم بود بدانم که آیا من هم مانند همه ی مردم (( شپش)) هستم یا انسانم؟ آیا من می توانم از حد معین تجاوز کنم، یا نمی توانم؟ آیا جسارت این را دارم که خم شوم و آنچه می خواهم بردارم، یا نه؟ آیا موجودی ترسو و بزدلم یا صاحب حق و اختیار هستم…
در دنیا هیچ کاری سخت تر از صداقت و صمیمیت نیست، هیچ کاری هم آسان تر از تملق و چاپلوسی . در صداقت و صمیمیت، حتی اگر یک درصد دروغ و تزویر باشد، فوری نغمه ناسازش بلند می شود و کار را به رسوایی می کشاند. برعکس، اگر همه حرف ها تا نقطه آخرش دروغ و تزویر باشد، مثل نغمه گوش نواز به دل می نشیند و لذت می بخشد. چاپلوسی، هر چقدر هم که نتراشیده و زننده باشد، دست کم نیمی از آن همیشه به نظر حقیقت می آید. ربطی هم به موقعیت اجتماعی آدمها و این طبقه و آن طبقه ندارد، همه را در بر می گیرد.
بعد، سونیا، دانستم که اگر منتظر شوم تا همه عاقل شوند، خیلی وقت لازم است… بعد دانستم که چنین چیزی هرگز نخواهد شد، مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد که انسان سعی بیهوده نماید! بله، همینطور است! این قانون آنهاست… قانون است، سونیا! همینطور است!
و من اکنون میدانم سونیا، کسی که عقلاً و روحاً محکم و قوی باشد، آنکس بر آنها مسلط خواهد بود! کسی که جسارت زیاد داشته باشد! آنکس در نظر آنان حق خواهد داشت. آن کس که أمور مهم را نادیده بگیرد، بر آن تف بیندازد، او قانونگذاران آنان است. کسی که بیشتر از همه جرأت کند، او بیش از هر کس دیگری حق دارد!
تا به حال چنین بوده است و بعدها نیز چنین خواهد بود! باید کور بود که اینها را ندید.
راسکولنیکف با لبخند غریبی اندیشید: (( واقعا که! مرا باش که دست به چه کاری می خواهم بزنم و از چه چیزهایی می ترسم. خب دیگر… اختیارِ هر چیزی دستِ خود آدم است. حالا اگر گذاشت هرچیزی راحت از چنگش بلغزد… این دیگر از جبن و بزدلیِ خودِ او است. تمام شد و رفت… این دیگر چون و چرا ندارد… فقط مانده ام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند. من که می گویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازه ای بردارند یا حرفِ تازه ای بزنند… به هرحال، من هم دیگر دارم زیادی حرف می زنم و همین زیاد حرف زدن باعث می شود دست به هیچ کاری نزنم. بعید هم نیست عکسِ قضیه درست باشد. یعنی چون کاری نمی کنم زیاد حرف می زنم. یک ماه است که ویرم گرفته هی با خودم حرف بزنم. صبح تا شب تویِ آن دخمه نکبتی دراز بکشم و فکر کنم… آن هم چه فکرهایی، یکی از یکی پرت تر. خب حالا مثلا می خواهی بروی آنجا چه غلطی بکنی؟ تو را چه به این غلط ها؟ اصلا مگر قضیه جدی است؟ ابدا! پس خودت را منتر کرده ای که چی؟ این را هم بگذار به حساب یک جور بازیِ فکری! تمام شد و رفت، بازی فکری!))
انسان اگر مجبور بود جایی مثل نوک صخره یا لبه یک پرتگاه که فقط جایی به اندازه ایستادن داشته باشد و دور و اطرافش فقط دره، اقیانوس، ظلمت و تنهایی ابدی و توفانهای تمام نشدنی داشته باشد، حتی اگر مجبور بود هزار سال تا ابدیت آنجا زندگی کند، ترجیح میداد که زندگی کند تا اینکه همان دم بمیرد. آه زندگی.. زندگی. زندگی کردن هرجور شده تحت هر شرایطی خدای من! این چه حقیقتی است! چه قدر آدمیزاد پست است! ولی آنکس که انسان را پست بداند خودش پستتر است.
هر چرند و پرندی که دلت میخواهد بگو، اما به راه و رسمِ خودت، آن وقت من حاضرم پایت را هم ببوسم. چون مزخرف گفتن به شیوهِ خود، هزار بار بهتر از منطقی حرف زدن به شیوهِ دیگران است.
خواب دیده بود که دنیا را طاعونی ناشناخته و دهشتناک برداشته است؛ مرضی که از اعماقِ آسیا سرچشمه گرفته و سرتاسرِ اروپا را درنوردیده است. همه، به استثنای برگزیدگانی انگشتشمار، محکوم به هلاکاند. کرمِ انگلِ جدیدی ظهور کرده بود که به چشم دیده نمیشد و فقط در پیکرِ آدمیان امکانِ رشد و نمو داشت.
در این که گناهکاری، حرفی نیست. میدانی چرا گناهکاری؟ چون خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ فروختهای، خودت را به خاطرِ هیچ و پوچ تباه کردهای. این است که وحشتناک است!
من فقط یک بار به دنیا میآیم، دو بار که به دنیا نمیآیم؛ حوصله هم ندارم بنشینم منتظرِ «سعادتِ جامعه» باشم؛ میخواهم زندگی کنم، اگر نه، سرم را بگذارم بمیرم. خب؟
«نمیدانم کجا، داستانِ مردی را خواندم که به مرگ محکوم شده بود. ساعتی مانده به اجرای حکمِ اعدام، میگفت یا فکر میکرد که اگر مجبور بود جایی زندگی کند مثلِ صخرهای بلند، لبه پرتگاهی باریک که فقط به اندازهِ ایستادنِ یک نفر جا داشته باشد، جایی که دور تا دورش درههای بیانتها، اقیانوس، ظلمتِ ابدی، تنهایی ابدی، توفانهای ابدی باشد؛ اگر مجبور بود یک عمر ــ هزار سال، یا اصلا تا قیامِ قیامت ــ در چنین جایی و چنین شرایطی زندگی کند، باز هم ترجیح میداد زندگی کند تا این که همان دم بمیرد! آخ، فقط زندگی کردن، زندگی کردن، زندگی کردن! تحتِ هر شرایطی … فقط زندگی کردن! چه حقیقتی است این، خدا، چه حقیقتی!
در دنیا هیچ کاری سختتر از صداقت و صمیمیت نیست، هیچ کاری هم آسانتر از تملق و چاپلوسی. در صداقت و صمیمیت، حتی اگر یک درصد دروغ و تزویر باشد، فوری نغمه ناسازش بلند میشود و کار را به رسوایی میکشاند. برعکس، اگر همه حرفها تا نقطه آخرش دروغ و تزویر باشد، مثلِ نغمه گوشنواز به دل مینشیند و لذت میبخشد. چاپلوسی، هر چقدر هم که نتراشیده و زننده باشد، دستِ کم نیمی از آن همیشه به نظر حقیقت میآید. ربطی هم به موقعیتِ اجتماعی آدمها و این طبقه و آن طبقه ندارد، همه را در بر میگیرد.
«چی؟ کشیش؟ نه، کشیش میخواهم چهکار؟ مگر پولتان زیادی کرده که میخواهید یک روبل هم خرجِ کشیش کنید؟ من که گناهی ندارم. خدا بیکشیش هم باید گناهانِ مرا ببخشد. خودش میداند که من چقدر زجر کشیدهام! نبخشید هم نبخشید، چهکارش کنم!»
اختیارِ هر چیزی دستِ خود آدم است. حالا اگر گذاشت هر چیزی راحت از چنگش بلغزد… این دیگر از جبن و بزدلی خودِ او است، تمام شد و رفت … این دیگر چون و چرا ندارد… فقط ماندهام که مردم از چه چیزی بیشتر وحشت دارند. من که میگویم مردم بیشتر از هر چیز از این وحشت دارند که قدمِ تازهای بردارند یا حرفِ تازهای بزنند…
مطلب مشابه: جملات فلسفی معروف؛ متن های معنا دار خاص از نویسندگان و فیلسوفان
میخواستند حرف بزنند، اما نمیتوانستند. بغض راهِ گلو را بسته بود و اشک مجال نمیداد. هر دو تکیده بودند و رنگپریده. با این حال، در همین رخسارههای رنگباخته و به گودی نشسته، پرتوی میدرخشید از آیندهای نورسته، از تجدیدِ حیاتی به کمال. عشق احیاشان کرده بود، از نیستی به هستی بازشان آورده بود: قلبِ یکی سرچشمه لایزالِ زندگی شده بود برای قلبِ آن دیگری. قرار گذاشتند صبر کنند و صبور باشند. هنوز باید هفت سالِ دیگر صبر میکردند، و تا آن روز، چه بسا رنجهای جانکاه و چه بسا شادیهای جانبخش! از نو متولد شده بود راسکولنیکف، این را میدانست و با بندبندِ وجودِ نوزاده خود حس میکرد، و سونیا… سونیا فقط به وجودِ او زنده بود.
نظرات کاربران