شعرهای رباعی حافظ / بیش از ۱۰۰ شعر رباعی از حافظ بزرگ

شعرهای رباعی حافظ را در سبکنو آماده کرده‌ایم. خواجه شمسُ‌الدّینْ محمّدِ بن بهاءُالدّینْ محمّدْ حافظِ شیرازی (۷۲۷ – ۷۹۲ هجری قمری) مشهور به لِسانُ‌الْغِیْب، تَرجُمانُ الْاَسرار، لِسانُ‌الْعُرَفا و ناظِمُ‌الاُولیاء، متخلص به حافظ، شاعر فارسی‌گوی ایرانی بود. بیش‌تر شعرهای او غزل است.

شعرهای رباعی حافظ / بیش از ۱۰۰ شعر رباعی از حافظ بزرگ

شعرهای زیبای حافظ در قالب رباعی

چشم تو که سِحرِ بابِل است استادش

یا رب که فسون‌ها برواد از یادش

آن گوش که حلقه کرد در گوش جمال

آویزهٔ دُرّ ز نظم حافظ بادش

ای دوست دل از جفای دشمن درکش

با روی نکو شراب روشن درکش

با اهل هنر گوی گریبان بگشای

وز نااهلان تمام دامن درکش

ماهی که نظیر خود ندارد به جمال

چون جامه ز تن برکشد آن مشکین‌خال

در سینه دلش ز نازکی بتوان دید

مانندهٔ سنگ خاره در آب زلال

در باغ چو شد باد صبا دایهٔ گل

بربست مشاطه‌وار پیرایهٔ گل

از سایه به خورشید اگرت هست امان

خورشیدرُخی طلب کن و سایهٔ گل

لب باز مگیر یک زمان از لب جام

تا بستانی کام جهان از لب جام

در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است

این از لب یار خواه و آن از لب جام

در آرزوی بوس و کنارت مُردم

وز حسرت لعل آبدارت مُردم

قصه نکنم دراز، کوتاه کنم

بازآ بازآ کز انتظارت مُردم

عمری ز پی مراد ضایع دارم

وز دور فلک چیست که نافع دارم

با هر که بگفتم که تو را دوست شدم

شد دشمن من وه که چه طالع دارم

من حاصل عمر خود ندارم جز غم

در عشق، ز نیک و بد ندارم جز غم

یک همدم باوفا ندیدم جز درد

یک مونس نامزد ندارم جز غم

چون باده ز غم چه بایَدَت جوشیدن

با لشگر غم چه بایدت کوشیدن

سبز است لبت، ساغر از او دور مدار

می بر لب سبزه، خوش بوَد نوشیدن

ای شَرم‌زده غنچه‌ی مَستور از تو

حیران و خِجِل، نرگسِ مَخمور از تو

گُل با تو برابری کجا یارَد کرد؟

کـ‌او نور زِ مَه دارد و مَه نور از تو!

چشمت که فسون و رنگ می‌بارد از او

افسوس که تیر جنگ می‌بارد از او

بس زود ملول گشتی از هم‌نفَسان

آه از دل تو که سنگ می‌بارد از او

ای باد! حدیثِ من نهانش می‌گو

سِرّ دل من به صد زبانش می‌گو

می‌گو نه بِدان‌سان که ملالش گیرد

می‌گو سخنی و در میانش می‌گو

ای سایهٔ سنبلت سمن پرورده

یاقوت لبت درّ عدَن پرورده

همچون لب خود مدام جان می‌پرور

زان راح که روحیست به تن پرورده

گفتی که تو را شوم مدار اندیشه

دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه

کو صبر و چه دل، کآنچه دلش می‌خوانند

یک قطرهٔ خون است و هزار اندیشه

آن جام طرب شکار بر دستم نه

وان ساغر چون نگار بر دستم نه

آن می که چو زنجیر بپیچد بر خود

دیوانه شدم بیار بر دستم نه

مطالب مشابه: رباعیات رودکی ( شعرهای کوتاه و دو بیتی فوق‌العاده خواندنی از رودکی بزرگ )

شعرهای زیبای حافظ در قالب رباعی

با شاهد شوخ شنگ و با بربط و نی

کنجی و فراغتی و یک شیشهٔ می

چون گرم شود ز باده ما را رگ و پی

منّت نبریم یک جو از حاتم طی

قسّام بهشت و دوزخ آن عقده‌گشای

ما را نگذارد که درآییم ز پای

تا کی بوَد این گرگ ربایی، بنمای

سرپنجهٔ دشمن افکن ای شیر خدای

ای کاش که بخت، سازگاری کردی

با جور زمانه یار، یاری کردی

از دست جوانی‌ام چو بِرْبود عنان

پیری چو رکاب، پایداری کردی

گر همچو من افتادهٔ این دام شوی

ای بس که خراب باده و جام شوی

ما عاشق و رند و مست و عالَم‌سوزیم

با ما منشین اگر نه بدنام شوی

جز نقش تو در نظر نیامد ما را

جز کوی تو رهگذر نیامد ما را

خواب ار چه خوش آمد همه را در عهدت

حقّا که به چشم دَر نیامد ما را

بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا

پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا

مشنو سخن خصم که بنشین و مرو

بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا

گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات

گفتم دهنت، گفت زهی حبّ نبات

گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا

شادیِ همه لطیفه‌گویان صلوات

ماهی که قدش به سرو می‌ماند راست

آیینه به دست و روی خود می‌آراست

دستارچه‌ای پیشکشش کردم، گفت

وصلم طلبی زهی خیالی که تو راست

من با کمر تو در میان کردم دست

پنداشتمش که در میان چیزی هست

پیداست از آن میان چو بربست کمر

تا من ز کمر چه طرْف خواهم بربست

عکس نوشته رباعیات حافظ

تو بدری و خورشید تو را بنده شده‌ست

تا بندهٔ تو شده‌ست تابنده شده‌ست

زان روی که از شعاع نور رخ تو

خورشید منیر و ماه تابنده شده‌ست

هر روز دلم به زیر باری دگر است

در دیدهٔ من ز هجر خاری دگر است

من جهد همی‌کنم قضا می‌گوید

بیرون ز کفایت تو کاری دگر است

ماهم که رخش روشنی خور بگرفت

گرد خط او چشمهٔ کوثر بگرفت

دل‌ها همه در چاه زنخدان انداخت

وآنگه سر چاه را به عنبر بگرفت

شعرهای زیبای حافظ

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا دَرنگرد که بی‌ تو چون خواهم خفت

نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت

نی حالِ دلِ سوخته‌دل بتوان گفت

غم در دلِ تنگِ من از آن است که نیست

یک دوست که با او غمِ دل بتوان گفت

اوّل به وفا میِ وصالم درداد

چون مست شدم جام جفا را سرداد

پر آب دو دیده و پر از آتش، دل

خاک ره او شدم به بادم برداد

هر دوست که دَم زد زِ وفا، دشمن شد

هر پاک‌رُوی که بود، تَردامن شد

گویند شب آبِستَن و این است عجب

کـ‌او مَرد ندید، از چه آبستن شد؟

چون غنچهٔ گل قرابه‌پرداز شود

نرگس به هوای می قدح‌ساز شود

فارغ دل آن کسی که مانند حباب

هم در سر میخانه سرانداز شود

با می به کنار جوی می‌باید بود

وز غصّه کناره‌جوی می‌باید بود

این مدّت عمر ما چو گل ده روز است

خندان لب و تازه‌روی می‌باید بود

مطالب مشابه: غزلیات جامی / شعرهای عاشقانه غزل از جامی

شعرهای زیبای حافظ

این گل ز بر همنفسی می‌آید

شادی به دلم از او بسی می‌آید

پیوسته از آن روی کنم همدمی‌اش

کز رنگ وی‌ام بوی کسی می‌آید

از چرخ به هر گونه همی‌دار امید

وز گردش روزگار می‌لرز چو بید

گفتی که پس از سیاه رنگی نبُوَد

پس موی سیاه من چرا گشت سفید

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *