شعر امید؛ مجموعه اشعار امیدواری و امید داشتن به عشق و زندگی

در این بخش سایت سبکِنو مجموعه شعر امید، اشعار امیدواری، شعر امیدوار بودن به زندگی و اشعار امید داشتن به عشق را گردآوری کرده ایم.

گلچین شعر امید

 مه و مهر یار ما شد به امید تو خدا شد

که زهی امید زفتی که زند در خدایی

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم

به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم

به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم

نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم

به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم

ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم

حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم

جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم

می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان

مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم

هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن

و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

شعر امید؛ مجموعه اشعار امیدواری و امید داشتن به عشق و زندگی

به آن ذره نور در دوردست می نگرم

نور

دور

نور

دور

ای شب زده

ای مغموم

ای نا امید از نور

من نیز چون تو زخم دارم از این نامردمی ها

ولی نور را باید دید

ابرها را کنار باید زد

پشت این ابرهاست که نور هنوز هم نفس می کشد

هرچند بیداری امان زخمی و چشمانمان خسته است

ولی زخم بیداری نباید کهنه تر گردد

این زخم نباید ناسور شود

ماه و وب تا ابد پشت ابر نمی مانند حتی در شب ظلمت

من به امیدواری خود معتادم

زخم بیداری نباید کهنه تر گردد

در پوشش سیاه هر شب تبسمی از طلوع صبح پیداست

به آن لبخند امید باید بست

این زخم نباید کهنه تر گردد

من به امیدواری خود معتادم

نور را باید دید

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست

چندان گریستیم که هر کس که برگذشت

در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست

هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان

موی است آن میان و ندانم که آن چه موست

دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت

از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست

حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

مطلب مشابه: شعر مفهومی؛ مجموعه زیباترین اشعار با معنی و مفهوم

مجموعه اشعار امیدواری به زندگی

از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار امید عمر ما پودی کو

چندین سروپای نازنینان دنیا

می سوزد و خاک می شود دودی کو

زورق بر آب می اندازند

با خوابهای طلائی

بی خبر از مرگی دوردست و نابهنگام

کسی اینجا در انتظار کسی ننشسته است

ای چشمان منتظر باران؛ دریا

آنسوی تر خواهیم رفت ؛ به کنه ژرفا

کسی اینجا یارای کسی نخواهد بود

اما باد به اتفاق از مسیر امیدواری است

گویا همه چیز بسمت مراد شکل می گیرد

گوئی کسی منتظر کسی بود

شعر امید؛ مجموعه اشعار امیدواری و امید داشتن به عشق و زندگی

به سان رود

که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند

رونده باش

امید هیچ معجزه‌ای ز مرده نیست،

زنده باش

 تا چند خرقه بردرم از بیم و از امید

درده شراب و واخرام از بیم و از امید

زمانی که زندگی تو را پایین می کشد و نیاز به کمی امید داری

نگاهی عمیق به درون خودت بینداز، راهی برای مقابله با آن پیدا خواهی کرد

زمانی که زندگی تو را پایین می کشد و نیاز به اندکی عشق داری

به نزد کسی برو که به تو از همه نزدیک تر است

زمانی که زندگی تو را پایین می کشد و همه آن چه نیاز داری یک خنده است

دوستی را پیدا کن که لبخند روی لب هایت بنشاند

زمانی که زندگی تو را پایین می کشد، اجازه این کار را به آن نده

نگاهت به زندگی را عوض کن و زندگی بهتر خواهد شد، خودت می دانی

هنگامی که زندگی تو را پایین می کشد، یک جا ننشین و افسرده نباش

اقدام کن و همیشه امید داشته باش

زمانی که زندگی تو را پایین می کشد، زمانی را برای دعا کردن اختصاص بده

هرگز اخم نکن، خداوند به تو کمک خواهد کرد …

 نه مرا امید فردوس است نه بیم جحیم

یا او نگذاشت در خاطر امید و بیم را

دانه می دهم گنجشک های صبحگاهی را

پشت پنجره ام

از خرده شعرهایی که شب

از دست های تو

می ریزد بر بی خوابی ها

و بالش لبریز از امیدم

زندگی یعنی امیدوار بودن محبوب من !

زندگی

مشغله‌ای جدی است

درست مثل دوست داشتن تو

اگر تو باز نگردی امید آمدنت را به گور خواهم برد

و کس نمی داند که در فراق تو دیگر چگونه خواهم زیست

چگونه خواهم مرد!

نه!

هرگز شب را باور نکردم

چرا که

در فراسوهای دهلیزش

به امید دریچه ئی

دل بسته بودم.

شعر امید داشتن به زندگی و عشق

همه وقت پریشان

خود را در پستوی ذهنت

به پنجره ها می کوبم تا منتشر شوم

و رویاهای سر خورده در قفس را

معنا کنم

معنویتی که سالهاست

از این دیار رخت بسته است

شاید او با تمنای تو بازگردد

تو را روزنه ای از

انعکاس طلیعه ی برآمده از شفق می بینم

که در این زمانه ی یأس امیدواری است

مطلب مشابه: اشعار کوتاه معروف؛ مجموعه شعر عاشقانه از شاعران بزرگ ایرانی

بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز

آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است

ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من

جور مکن که بشنود شاد شود حسود من

بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را

وه که چه شاد می شود از تلف وجود من

تلخ مکن امید من ای شکر سپید من

تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی

باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده ای مونس من تو بوده ای

درد توام نموده ای غیر تو نیست سود من

جان من و دنیا من زهره آسمان من

آتش تو نشان من در دل همچو عود من

جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم

هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

ماییم که از باده ی بی‌جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم

اندیشیدن به تو زیباست

و امید بخش

چون گوش سپردن به زیباترین صدا در دنیا

حاصلی از هنر عشق تو جز حِرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست.

دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم

محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم

تاریک و تهی پشت و پس آینه ماندیم

هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ

باطل به امید سحر زین شب گوریم

زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن

هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم

گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست

زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم

با همت والا که برد منت فردوس؟

از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم

او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست

ماییم که در پای وی افتاده چو موریم

آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست

ای سایه! چرا در طلب آتش طوریم

امیدوار چنانم که کار بسته برآید

وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید

من از تو سیر نگردم و گر ترش کنی ابرو

جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید

مطلب مشابه: شعر خوشبختی؛ اشعار و جملات زیبا در مورد خوشبختی و شادی

ندارم جز غم تو غمگساری

نه جز تیمار تو تیمارداری

مرا از تو غم تو یادگارست

از این بهتر چه باشد یادگاری

بدان تا روزگارم خوش کنی تو

بر آن امید بودم روزگاری

همه امید در وصل تو بستم

بسر شد عمر و هم نگشاد کاری

دل من ز بیقراری چو سخن به یار گویم

نگذاردم که حال دل بیقرار گویم

شنود اگر غم من نه غمین نه شاد شود

به کدام امیدواری غم خود به یار گویم

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

می نماید حلقهٔ زلف تو پریشان ما را

تا به دامان وصالت نرسد دست امید

دست کوته نکند اشگ ز دامان ما را

مگو در کوی او شب تا سحر بهر چه می گردی

که دل گم نموده ام آنجا و می جویم نشانش را

هنوزم چشم امید است بر درگاه او اما

بهر چشمی نمی بخشند خاک آستانش را

چو ممکن نیست بوسیدن دهان یار نوشین لب

لبی را بوسه باید زد که می بوسد دهانش را

به امید بوسیدنت هر شبی

تبم گیرد و ناتوانی کنم

تو جان منی، چون ز من بگسلی

کجا بی تو من زندگانی کنم؟

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشهٔ بامی که پریدیم، پریدیم

رم دادن صید خود از شروع غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوهٔ یک باغ نچیدیم، نچیدیم

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم

آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
ن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید

چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را
غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب ها
نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم

چشم هایم را که بستم عطر بهشت مرا برد به … جایی که گناه متولد نمی شد!

پر از بوسه و نگاه های عاشقانه جایی که هرم یک نفس تنم را تب دار می کرد

لبالب از ستاره، رنگین کمان و باران! جایی که باید گم شد به امید پیدا نشدن

خنکای نسیم که پلکهایم را بوسید و چشم هایم را باز کرد دیدم بهشت تویی

که در آغوشم گرفته ای بخوابم!

رو به نماز شکر ایستادم قنوتم که عطر تنت را به خدا پیشکش کرد

کسی با صدای تو آرام در گوشم گفت: خوب خوابیدی عشق من؟!

زندگی باور می خواهد آن هم از جنس امید

که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد

یک امید از ته قلبت به تو گوید

که خدا هست هنوز …

بیا و مرا به روشنایی یک شب شیشه ای پیدا کن .

در آن هنگام که دستانم امید زیستن را

با تمام وجودش می فشارد. و چشمانت که از آغازِ این خواستن با من تلاقی می کند .

من از رنج های بی واهمه می ترسم از اُمیدهای واهی از نگرشِ بین این دو

که کدام یک را باید انتخاب کنم؟

بیا و مرا دعوت کن به روشنایی چشم هایت .

جایی میان بودن و ماندن جایی که تو را پیدا کنم

و به لحظه ای که دوباره از تو آغاز شوم.

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

شروع شادی و پایان انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت

چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند

در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی

شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است

ستاره ای که بخندد به شام تار تویی!

جهانیان همه گر تشنگان خون منند

چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی

دلم صراحی لبریز آرزومندی است

مرا هزار امید است و هر هزار تویی

وا هوای بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم و جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست
که خودش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم از این جهان خراب

دلا، حال خود را غنیمت شمار
گذشته ، گذشته ، بگذار کنار
تو خوشبخت گردی در این روزگار
که باشی به آینده ، امیدوار

عشق است باقی ای دل باقی همه حکایت

ما عمر خویشتن را ضایع نمی گذاریم

خمخانه ایست معمور در وی شراب راوق

از بهر باده نوشان پیمانه می شماریم

هر عارفی که بینیم دایم امیدوار است

از ذوق نعمت الله ما نیز امیدواریم

من هرگز دست از این روئیا بر نمی دارم

که ما هم روزی تبدیل به یک خانواده واقعی خواهیم شد؛

خانواده ای که در آن همه با هم می خندند،

حرف می زنند و عشق و درک متقابل دارند.

نه با نگاه کردن به گذشته بلکه تنها با امید به آینده

از اهل زمان عار می باید داشت

وز صحبت شان کنار می باید داشت

از پیش کسی کار کسی نگشاید

امید، به کردگار می باید داشت

هرچند فراق ، پشت امید ، شکست

هرچند جفا دو دست آمال ببست

نومید نمی شود دل عاشق مست

هر دم برسد به هر چه همت ، دربست

گرچه هیچ نشانه نیست اندر وادی

بسیار امیدهاست در نومیدی

ای دل مبر امید که در روضه ی جان

خرما دهی ار نیز درخت بیدی

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست

تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر

برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

شنیده ام که ز من یاد می کنی گه گه

ولی به مجلس خاص خودم نمی خوانی

غمناکم و از کوی تو با غم نروم

جز شاد و امیدوار و خرم ندوم

از درگه همچون تو کریمی هرگز

نومید کسی نرفت و من هم نروم

کفش‌هایم خسته اند !

پاهایم اما، امیدوار

هنوز می‌شود

هزار پله را

برای رسیدن به” تو “

بالا آمد.

زندگی امید است

آن هایی که امید خود را از دست می دهند

افراد بازنده هستند

و افراد اندیشمند کسانی هستند که امید دارند

و آن ها همیشه برنده هستند

دارم امید عاطفتی از جناب دوست

کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست

دانم که بگذرد ز سر جرم من که او

گر چه پریوش است ولیکن فرشته خوست

چندان گریستیم که هر کس که برگذشت

در اشک ما چو دید روان گفت کاین چه جوست

هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان

موی است آن میان و ندانم که آن چه موست

دارم عجب ز نقش خیالش که چون نرفت

از دیده ام که دم به دمش کار شست و شوست

بی گفت و گوی زلف تو دل را همی کشد

با زلف دلکش تو که را روی گفت و گوست

عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده ام

زان بوی در مشام دل من هنوز بوست

حافظ بد است حال پریشان تو ولی

بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

از آمدن و رفتن ما سودی کو

وز تار امید عمر ما پودی کو

چندین سروپای نازنینان دنیا

می سوزد و خاک می شود دودی کو

اشتراک گذاری

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *