شاید جوانی مهمترین دوران زندگی فرد باشد. دورانی سخت که هویت انسان را شکل میدهد. ما نیز امروز شهر درباره جوانی را برای شما دوستان آماده کردهایم. در ادامه متن همراه سایت بزرگ سبکنو باشید.
شعرهای زیبا درباره جوانی
جوانی را ز کف دادم ز بس با غصه خو کردم
چــو پیری را بـخود دیدم جوانـی آرزوکـردم ندانستم که بازی دارد این دهر دنی با من
دریـغـا آن زمـان بگذشت ودیـرش یاداو کـردم
به امیدی که بازآرم دگر باره جوانی را
گرفتم فانوسی دستم شبابم جستجو کردم
زندگی یک سراب یک سراب
پایان کار من و تو خراب خراب
آرزوها همه نقش برآب برآب
گذشته ها مثل یه خواب یه خواب
فانوس دل ما یه شهاب یه شهاب
بروی چهره ها یه نقاب یه نقاب
ذهن خسته ما پی جواب جواب
جوانی یک سراب یک سراب
شعر از : هنگامه زنوری
زیر رگبار مصیبت
روی شنزار صداقت
با کوله باری از محبت
میدویدم پی حقیقت
خیس و خسته
پاهایی به گل نشسته
کوله باری ته کشیده
گمشده به بیراهه رسیده
همچنان به فکر فردا
مات از این کار دنیا
بعد از این همه دویدن باز تنها
چه کنم گمشده ام نشد پیدا
آخر و عاقبت این طلبیدن
زخم آلود به گوشه ای تکیدن
نه توان باز گشتن
نه مجال رسیدن
نه توان باز گشتن
نه مجال رسیدن
سوار بر قطار زمان
چرخیم به گرد خود در این مکان
ز ایستگاه کودک
به ایستگاه نوجوان و جوان
تا رسیم به ایستگاهی
که شویم پیر و ناتوان
گویند: بی شک
همانجاست پایان
غافل از وجود آن جهان
بر باد رفت در غم و حسرت جوانیم
بی آرزو چه سود دگر زندگانیم
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را
چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانـی را
عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند
همه کس راتن واندام وجمال است وجوانی
وین همه لطف ندارد تو مگرسرو روانی؟
افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
افسوس که ایّام جوانـــــــی بگذشت
هنگام نشاط و شادمانی بگذشت
تا چشم گشودیم در این باغ، چو گل
هفتاد و دو سال زندگانی بگذشت
جوانی حسرتا بامن وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
شباب عمر عجب با شتاب میگذرد
به دین شتاب خدایا شباب میگذرد
شباب و شاهدوگل مغتنم بود ساقی
شتاب کن که جهان با شتاب میکذرد
جوانی چون سواری بود و بگذشت
به گلزاری بهاری بود و بگذشت
دریغا از جوانی ، صد دریغا
که آن هم روزگاری بود و بگذشت
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیدهام
به روزگار جوانی درود باد درود
که دوره خوش من دوره جوانی بود
بر ساحل دریای جوانی چو نشینم
هر دم گذرد از سر من موج خیالی
عیش خوش و ایّام جوانی همه گوئی
چون بوی گلی بود که همراه صبا بود
شادی کنیدای دوستان من شادم و آسودهام
بوی جوانی بشنوید از پیکر فرسودهام
مشو از باغ شبابت بشکفتن مغرور
کز پیش آفت پیری بود و پژمردن
مطلب مشابه: متن ناراحتی؛ 50 جملات غم انگیز احساسی با عکس نوشته غمگین عاشقانه
بهره از روز جوانی ببرد آن پسری
که ز جان گوش به پند پدر پیر کند
سحرگه به راهی یکی پیـــــر دیــدم
سوی خاک خم گشته از ناتوانی
بگفتم : چه گم کردهای اندرین راه؟
بگفتا: جــوانی، جـوانی، جــوانی
گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود
می دوی تند ،جوانی و ندارد نفسی
دلِ از تاب و تب افتاده و تنها مانده
خدا وبال جوانی نهد به گردن پیری
تو شهریار خمیدی به زیر بار گناهت
جوانی ام ، غرورم ، آبرویم ، آرزوهایم…
تمام آنچه را که از خودم هم دوست تر دارم
انگار در این همهمه تنها ماندم
از وصف تمام عاشقان جا ماندم
در حسرت آن نگاه زیبا و قشنگ
صد حیف که از جوانی ام وا ماندم
آمدی تا دوباره شب بوها
با عبورت ترانه خوان بشوند
تاک های تکیده و مرده
با نگاه شما جوان بشوند
دیگر چه فرقی می کند من پیر باشم یا جوان؟!
وقتی تو باشی تا ته دنیا جوانی می کنم
با تو من یک جور ِ دیگر مهربانی میکنم
شور در سر دارم و دارم جوانی می کنم
قد کشیدی تا جوانی پابه پایم حیف شد
دست دوران کرد، از دستت جدایم حیف شد
خوشا نو بهاران و فصل جوانی
که بگذشت با دوستان زندگانی
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی
لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی
به سمت خلوت میانه سالی ام نیا
در ازدحام کوچه ی جوانی ات بمان
ای جوانی
رفتی ز دستم، در خون نشستم
جوانی، کجایی؟
چرا رفتی که من با تو عهدی نبستم
غم پیری، نبود دیری، که در هم شکستم
جوانی را ز کف دادهام رایگانی
کنون حسرت برم روز و شب بر جوانی
نه هوشیار و نه مستم
ندانم که چه هستم
جوانی چو رفتی تو ز دستم
ندیدم سود از جوانی در زندگانی
چه حاصل از زندگانی دور از جوانی
جفا کن که بودم دردا که دیدم از مهربانان، نامهربانی
غمت را نهفتم در سینه اما با کس نگفتم راز نهانی
ندیدم سود از جوانی در زندگانی
چه حاصل از زندگانی دور از جوانی
چو این دل به نشا دادم
که چون جویم از رهابم
امیدم کجایی، کجایی؟
اگر در برم نیایی، بسازم با سوز هجر و داغ جدایی
بسازم با سوز هجر و داغ جدایی
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم
تو بادبادک بازیگوشی بودی
که با دنباله ی عطرش
هر روز از خیابان نوجوانیام می گذشت !
و من کودکی که می دوید
می دوید… می دوید… و نمی رسید
جوانیام
گوشهی آغوش تو بود
لحظهای صبر اگر میکردی
پیدایش میکردم
آغوشت را باز کردی
برای رفتنام
شاید حق با تو بود
من دیر شده بودم!
کودکیام را سنجاق کرده ام
به… جوانیام
و دوچرخه سبزم آن پایین صفحه
مدام تاب میخورد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود
دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید
من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی
مطلب مشابه: متن مرگ مادر ؛ جملات بسیار غمگین و احساسی درباره درگذشت مادر عزیز
سیرم از زندگانی
در بهار جوانی
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
بار دیگر گر فرود آرد سری با ما جوانی
داستانها دارم از بیداد پیری با جوانی
خود جوانی هم به این زودی به ترک کس نگوید
من ز خود آزردم از فرط جوانی ها جوانی
الفت پیری و نسیان جوانی بین که دیگر
خود نمیدانم که پیری دوست دارم یا جوانی
گر جوانی می کنم پیرانه سر بر من نگیری
شهریارا در بهاران می کند دنیا جوانی
در جوانی توبه دمسرد پیرم کرده بود
همت پیر مغان بخت جوانی شد مرا
به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب
نشأه می با جوانی آب یک سرچشمه است
از جوانی بگذرد هر کس زصهبا بگذرد
ای جوان چشم دلِ خود باز کن
زندگی را با هدف آغاز کن
راه پاکان و نیاکان پیش گیر
پند از یاران نیک اندیش گیر
هست آینده یکی کوه بلند
تا رسی آنجا، به پستی دل نبند
جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا نیاید جوانی ز پیر
قضا روزگاری ز من در ربود
که هر روزی از وی شب قدر بود
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که در باختم
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی
چو برق آمد و چون ابر نوبهاران رفت
ای نوجوان تو قدر جوانی خود بدان
کن سعی تا که خرّم و خوش برخوری از آن
تو درد پیری خود دانی امروز چاره کن
آن روز می شوی به یقین زار و ناتوان
تو باید آسمان پرواز باشی
درخشان همت و خود ساز باشی
تو باید آگه و بیدار باشی
به دور از دام استعمار باشی
به کار انداز نیروی اراده
مشو از مرکب کوشش پیاده
به راه علم و ایمان پیش تر تاز
چو خود کن ملت خود را سرافراز
جوانی بهار است ای برادر
همه گل ها در آن روید سراسر
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشئه مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
جوانی در درون دل نهفته است
جوانی در نشاط و شور خفته است
چو گم شد از دلت عشق هوسباز
همانا شام پیری گشته آغاز
ندانستم چو نیکو قدر ایام جوانی را
دلم خون میشود چون بشنوم نام جوانی را
نه تنها از جوانی کام من شیرین نشد هرگز
که کردم تلخ از دیوانگی کام جوانی را
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمیگوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بیهمزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
نظرات کاربران