مجموعه ایی از اشعار غمگین جدایی از عشق، شعر سوزناک جدایی، اشعار غمگین جدایی از شاعران بزرگ و… برای شما جمع آوری کرده ایم با ما همراه باشید.
غم از احساسات پاک انسان سرچشمه میگیرد و وقتی با عشق شاعرانه در هم آمیزد، نابترین اشعار غمگین جدایی را به جهان تقدیم مینماید.
اشعار غمگین جدایی
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
غبار جدایی گرفته است
این عشق را
بیا دستانم را بگیر
باید عشق تکانی کنیم…
دلم پر غصه و غم، ناتوانم
چه گویم یوسفم رفت در فغانم
هزاران بار غم آمد سراغم
کرا گویم خوشی رفت از جهانم
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
بی تــو دلتــنــگ تریـــن شاعــرِ پائیـــز مــــنم
صاحـــبِ کوله ای از شعـــر غم انگـــیز مــــنم
بی تـــو چــون بــرگِ خـــزانــم ، به زمیــن افـــتاده
آنــکه از تـــرسِ سقـــوطــش شـــده لبــریـــز مـــنم
غریبی بس مرا دلگیر دارد
فلک بر گردنم زنجیر دارد
فلک از گردنم زنجیر بر دار
که غربت خاک دامنگیر دارد
آرزوی من ماندن اوست اما
خدایا اگر آرزوی او رفتن من است
آرزوی او را برآورده کن
من جز آرزوی او آرزویی ندارم
تو مرا یاد کنی، یا نکنی
باورت گر بشود، گر نشود
حرفی نیست، اما
نفسم می گیرد
در هوایی که نفس های تو نیستسهراب سپهری
چقدر دوست داشتنی بودی
وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت
در نگاهم خیره میشد
از تو جدا شدم
چون سیبی از درخت
دردِ کنده شدن با من است
اندوه پاره پاره شدن..
مطلب مشابه: شعر تنهایی کوتاه؛ زیباترین اشعار تنها شدن با عکس نوشته احساسی
شعر نو جدایی از عشق
قبول کن که نفاق از فراق تلخ تر است
قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دیدفاضل نظری
درد بی درمان شنیدی؟
حال من یعنی همین
بی تو بودن درد دارد
می زند من را زمینفریدون مشیری
تو مثل مرهم یاسی برای قلب شکسته
تو مثل سایبان امیدی برای یک دل خسته
تو مثل غنچه لطیفی به رنگ حسرت شبنم
تو مثل خنده یاسی و مثل غربت یک غم
مثل آن مرداب غمگینی که نیلوفر نداشت
حال من بد بود اما هیچکس باور نداشت
خوب می دانم که تنهایی مرا دق می دهد
عشق هم در چنته اش چیزی از این بهتر نداشتقیصر امین پور
این منم غمگین ترین دیوانهی غمگین شهر
مثل فرهادی که تلخی دیده از شیرین شهر
از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده
برف تجریش است و سوزش میرسد پایین شهر
اندازه ی اندوهم، اندازه ی دفتر نیست
شرحِ دو جهان خواهش، در شعر میسر نیستیک چشم پر از اشک و ، چشمِ دگرم خون است
وضعیتِ امروزم، آینده ی مجنون است
عزیزان از غم و درد جدایی
به چشمانم نمانده روشنائی
بدرد غربت و هجرم گرفتار
نه یار و همدمی نه آشنائیباباطاهر
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جداییفخرالدین اسعد گرگانی
دارم ز جدایی غزالی که مپرس
در جان و دل اندوه و ملالی که مپرس
گوئی چه بود درد تو دردی که مگوی
پرسی چه بود حال تو حالی که مپرسهاتف اصفهانی
سایه ام امشب ز تنهایی مرا همراه نیست
گر در این خلوت بمیرم هیچ کس آگاه نیست
من دراین دنیا به جز سایه ندارم همدمی
این رفیق نیمه راه هم گاه هست و گاه نیست
شعر در مورد جدایی
بغضی که مانده در دل من وا نمی شود
حتی برای گریه مهیا نمی شود
بعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمی شود
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببینوقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین
دلم هواتو کرده
هوای خنده هاتو
چقد تحمل کنه
جدایی از چشاتو…
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهانِ باز بسته ست
درِ تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ستهوشنگ ابتهاج
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشیمن از غم تو هر روز دو صد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
بی تو شکوفه های سحر وا نمی شود
باز آ که شب بدون تو فردا نمی شود
قفل دری که بین من و دست های توست
در غایت سیاهی شب وا نمی شود
بازآ دلم ز گردش دوران شکسته است
چون کشتی از تهاجم طوفان شکسته است
آئینه خیال نهادم به پیش روی
دیدم که قلبم از غم هجران شکسته است…
پرنده گفت : کوچ
درخت گفت : آه
پرنده کوچ کرد و رفت تا بهار
درخت ماند و انتظارافسانه شعبان نژاد
مطلب مشابه: جملات جدایی گریه آور تلخ؛ متن جدا شدن عاشقانه و تنهایی
دل نزد تو است ، اگر چه دوری ز برم
جویای توام ، اگر نپرسی خبرمخالی نشود خیالت از چشم تَرم
در کوزه تو را بینم اگر آب خورمعراقی
نازنینا نظری کن منم این خسته راهت
شرر افکنده به جانم صنما برق نگاهت
سحرم روی چو ماهت، شب من زلف سیاهت
به خدا بی رخ و زلفت، نه بخسبم نه بخیزممولانا
شعر سوزناک جدایی
وقتی از غربت ایام دلـــــم میگیرد
مرغ امید من از شدت غم میمیرد
دل به رویای خوش خاطره ها میبندم
بازهم خاطر تو دســت مرا میگیرد
ازچرخش روزگار دگر سیر شدم
از روزوشبم خسته ودلگیر شدم
مرگ هم نمیگیردسراغی ازمن،
به خیالش ک جوانم بخدا پیر شدم……
دریا برایِ مردنِ ماهی
بی اختیار فاتحه می خواندماهی به خنده گفت که: گاهی
هجرت ، علاجِ عاشقِ تنهاستحسین صفا
پرنده گفت : کوچ
درخت گفت : آه
پرنده کوچ کرد و رفت تا بهار
درخت ماند و انتظارافسانه شعبان نژاد
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغدرد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
آنقدر عزیزی که به هنگام جدایی
هر ثانیه در حسرت دیدار، بگریم..
با من شوریده سر حرف از جدائی ها چرا
بیدم و هر دم تنم لرزان لرزان میشود…
با یار موافق آشنایی خوشتر
وز همدم بی وفا جدایی خوشترچون سلطنت زمانه بگذاشتنی ست
پیوند به ملک بینوایی خوشترابوسعید ابوالخیر
مطلب مشابه: شعر تنهایی احساسی؛ مجموعه اشعار حس غمگین تنهایی از شاعران معروف
وقتی که دل دست هایم
تنگ می شود برای انگشتان کوچکت
آن ها را می گذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری ات را معنا کنم!مصطفی مستور
اشعار دوری از عشق
گریستم
برای بیدهای خسته
بید های مجنون
که هر چه سبز شوند،
سرو
نمی شوند…معین دهاز
اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش، تو را یاد می کنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد می کنمفروغ فرخزاد
با این همه جدایی
دنیا ادامه دارد
سخت است و تلخ و مبهم
اما ادامه دارد
مجنون اگر چه چندیست
دست از جنون کشیده
لطفاً به او بگویید
لیلا ادامه دارد..!
من ذره و خورشید لقائی تو مرا
بیمار غمم عین دوائی تو مرابی بال و پراندر پی تو می پرم
من کاه شدم چو کهربائی تو مرامولوی
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروی که بود تردامن شدگویند شب آبستن و این است عجب
کاو مرد ندید از چه آبستن شد
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدامولانا
مطلب مشابه: متن تنهایی غمگین؛ 50 جمله کوتاه بغض دار تنها شدن
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جداییحافظ
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند
مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
چه می کند بدو چشم شب فراق تو ماه
که این ستاره شماران ستاره بارانند
بوسه هایت دلنشین و خنده هایت دلفریب
طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
اشعار غمگین جدایی از شاعران بزرگ
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسیصائب تبریزی
اگر تو باز نگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمیداند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد
چه گویمت که دلم از جدائیت چون است
دلم جدا ز تو دل نیست قطرهٔ خون است…
چنان بسوخته ام در غم جدایی دوست
که چرخ را دل بر جان من بمی سوزدحکیم نزاری
جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی
دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کیچون جان و دلم خون شد در درد فراق تو
بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کینامد گه آن آخر کز پرده برون آیی
آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کیدر آرزوی رویت ای آرزوی جانم
دل نوحه کنان تا چند، جان نعره زنان تا کیبشکن به سر زلفت این بند گران از دل
بر پای دل مسکین این بند گران تا کیدل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند
خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کیای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین
درباز دو عالم را این سود و زیان تا کیاندر حرم معنی از کس نخرند دعوی
پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کیگر طالب دلداری از کون و مکان بگذر
هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کیگر عاشق دلداری ور سوخته یاری
بی نام و نشان میرو زین نام و نشان تا کیگفتی به امید تو بارت بکشم از جان
پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کیعطار همی بیند کز بار غم عشقش
عمر ابدی یابد عمر گذران تا کیعطار نیشابوری
گزیده شعرهای بلند جدایی
چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جداییقفس به بود بلبلی را که نالد
شب و روز در آشیان از جداییدهد یاد از نیک بینی به گلشن
بهار از وصال و خزان از جداییچه سان من ننالم ز هجران که نالد
زمین از فراق، آسمان از جداییبه هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جداییچو شمعم به جان آتش افتد به بزمی
که آید سخن در میان از جداییکشد آنچه خاشاک از برق سوزان
کشیده است هاتف همان از جداییهاتف اصفهانی
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی آن مایی آن ماتا به شب امروز ما را عشرتست
الصلا ای پاکبازان الصلادر خرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی مه لقایی مه لقادر میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر مرحباعمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی باوفایی باوفابس غریبی بس غریبی بس غریب
از کجایی از کجایی از کجابا که می باشی و همراز تو کیست
با خدایی با خدایی با خداای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدامولانا
در هوایت بی قرارم روز و شب
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شبمولانا
یک پنجره بی اسقامت زیر باران
یک یاکریم خسته ام درگیر بارانگنجشک بازیگوش ِ احساساتی من
حالا اسیر افتاده در زنجیر باراناتش فشان سینه ام خوابش نمی برد
زیر نوازش های بی تاثیر بارانمی خواستم عادت کنم بر این جدایی
تا که سکوتم را شکست آژیر بارانازعابران مانده در باران بپرسید
از جوخه اعدام و حکم تیر بارانهر شب که دلتنگی اسیرم کرد دیدم
درخواب خود رویای بی تعبیر بارانغم هرکجا من را زمینم زد شنیدم
هرجای این میدان غم تکبیر بارانچتری که می پوشاند از باران چرا نیست
یک یاکریم خسته ام درگیر باران
ای کرده دلم سوخته ی درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهاییمعذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جداییدر فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آییمن بی تو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجاییگیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر
تا که من دلسوخته را رنج نماییایزد چو بدادست به خوبی همه دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گراییبیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو بس خوبی چون شعر سناییسنایی
نظرات کاربران