غزلهای عاشقانه امیرخسرو دهلوی به همراه عکس نوشته های زیبای این شاعر بزرگ را در سبکنو قرار دادهایم. امیر ناصرالدین ابوالحسن خسرو بن امیرسیفالدین محمود دهلوی از عارفان و شاعران نامدار پارسیگوی هندوستان، در نیمهي دوم قرن هفتم و اوایل قرن هشتم میزیست.

غزلیات امیر خسرو دهلوی
گر چه از ما واگسستی صحبت دیرینه را
جا مده باری تو در دل دوستان دینه را
خورد عاشق چیست پیکانهای زهرآلود هجر
وصل چون یار تو باشد بازجو لوزینه را
بسکه خوشدل با غمم شبهای درد خویش را
دوست می دارم چو طفل کور دل آدینه را
محتسب گو تا چو من صوفی رسوا را به شهر
گشت فرماید به گردن بسته این پشمینه را
طعنه زد بر بیدلان خسرو که شد زینسان خراب
فرقتت از جان او خوش می کشد این کینه را
گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما
می زند زان شعله دایم آتشی در جان ما
ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی
تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
یوسف عهد خودی تو، ای صنم با این جمال
می رسد شاهی ترا بر دلبران، سلطان ما
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت
نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما
از تب و تاب غم هجران چو ما را دل بسوخت
خود نگفتی این گذر چونست در هجران ما
چشم ما می گوید از سوز غمت شب تا به روز
هیچ رحمی نایدت بر دیده گریان ما
می کنم شادی که گفتا غمزه ات از ناز دوش
خسروا، نزدیک آن شو تا شوی قربان ما
گم شدم در سر آن کوی، مجویید مرا
او مرا کشت شدم زنده، ممویید مرا
عمری از گم شدنم رفت و نمی آیم باز
چون چنین است، شما نیز مجویید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای منست
هم بدان خاک در آرید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم، هیچ مگویید مرا
خسروم من گلی از خون دل خود رسته
بوی من هست جگر سوز، مبویید مرا
مطالب مشابه: اشعار عاشقانه مولانا؛ دلنشین ترین اشعار احساسی مولانا شاعر بزرگ

ای شده ماه نما دیده بدخوی مرا
دیده ای هیچگه آن ماه جفا جوی مرا
نتواند که کسی را نکشد با آن روی
واگذارید به من آن بت بدخوی مرا
اره گر از پی آن روی نهندم بر سر
شانه ای دانم کاو راست کند موی مرا
گفتم این سر به یکی ضربت چوگان بنواز
گفت خواهی که تو معزول کنی گوی مرا
ترسم از بوی دل سوخته ناخوش گردد
می رسانی به وی، ای باد صبا بوی مرا
شد ز من سوخته خلقی و ز دود دل من
آتشی گیرد هر روز سر کوی مرا
گفتی افتاده بمان بر در من، چون خیزم؟
خاک ناخورده هنوز این سر و پهلوی مرا
بسکه گرید ز غمت روی به زانو خسرو
بیم زنگار شد آیینه زانوی مرا
وه که از سوز درونم خبری نیست ترا
در غمت مردم و با من نظری نیست ترا
بر سر کوی تو فریاد که از راه وفا
خاک ره گشتم و بر من گذری نیست ترا
دارم آن سر که سرم در سر و کار تو شود
با من دلشده هر چند سری نیست ترا
دیگران گر چه دم از مهر و وفای تو زنند
به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
خسروا، ناله و فریاد به جایی نرسد
یارب، این گریه خونین اثری نیست ترا
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم
غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بر سر زلف تو زآن روی ظفر ممکن نیست
که تواناییی چون باد سحر نیست مرا
دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
شعرهای قشنگ امیرخسرو دهلوی
قدری بخند و از رخ قمری نمای ما را
سخنی بگوی و از لب شکری نمای ما را
سخنی چو گوهرتر صدف لب تو دارد
سخن صدف رها کن، گهری نمای ما را
به نظر ندیده ام من اثر دهان تنگت
اگرت بود دهانی اثری نمای ما را
منم اندر این تمنا که ببینم از تو بویی
چو صبا خرامشی کن، کمری نمای ما را
ز خیال طره تو چو شب است روز عمرم
به کرشمه خنده ای زن، سحری نمای ما را
به زبان خویش گفتی که گذر کنم به کویت
مگذر ز گفته خود گذری نمای ما را
چو منت هزار عاشق بود، ای صنم، ولیکن
به همه جهان چو خسرو دگری نمای ما را
هر که زیر پیرهن بیند مرا
مرده اندر کفن بیند مرا
خویش را من خود کسی دانم ولی
یار اگر از چشم من بیند مرا
آرزو دارم قصاص از دست دوست
تا بدانسان مرد و زن بیند مرا
بر سر راهش کشیدم زار زار
بو که آن پیمان شکن بیند مرا
بیدلی کش عیب می کردم کجاست
تا به کام خویشتن بیند مرا
نازنینا، زین هوس مردم که خلق
با تو روزی در سخن بیند مرا
باد هر روزی به جولا نگاه تو
خاک خواری بر دهن بیند مرا
گر بیاید باز مرغ نامه بر
طعمه زاغ و زغن بیند مرا
جوی خون راند به جای جوی شیر
خسروم، گر کوهکن بیند مرا
مطالب مشابه: اشعار عاشقانه سنایی / مجموعه اشعار عاشقانه سنایی شاعر کهن پارسی

ای جهانی بنده چون من مر ترا
نیست چون من بنده دیگر ترا
دل چو نطفه در رحم خون می خورد
تا چرا زاد این چنین مادر ترا
از برای آفت جان منست
شانه گر ره می کند بر سر ترا
لشکر فتنه بکش، عالم بگیر
فتنه شد چون جملگی لشکر ترا
عالمی را از تو شد پیمانه پر
پر نگشت از خون کس ساغر ترا
من ز جورت مو شدم وز آه من
جز میان چیزی نشد لاغر ترا
نامسلمانی مکن شرمی بدار
چند گویم حال خسرو مر ترا
نظرات کاربران