غزلیات اسیری لاهیجی را در سبکنو بخوانید. شمسالدین محمد بن یحیی بن علی لاهیجی نوربخشی معروف به شمسالدین محمد لاهیجی و متخلص به فدائی یا اسیری از اعاظم و افاضل عرفای قرن نهم هجری بود. از سال ولادت او اطلاع دقیقی در دست نیست.

غزلهای زیبای اسیری لاهیجی
ای عشق تو آتش زده در خرمن جانها
وز سوز غمت سوخته دلها و روانها
خون شد دل عشاق ز دست الم عشق
شرح غم عشق تو برونست ز بیانها
از شوق جمال تو دل چرخ پرآتش
بیصبر و قرار از غم تو دور و زمانها
محرم به حریم تو نه نام و نه نشانست
بینام و نشان در حرمت نام و نشانها
سرگشته و حیران به بیابان تحیر
در ذات و صفات تو یقینها و گمانها
از بحر هویت که دو عالم به کنارست
خلقان همگی بیخبر از قعر و میانها
از پرتو حسنت شده تابان همه عالم
وز روی تو روشن همه کون و مکانها
کی حسن رخت شرح دهد نطق کماهی
در وصف جمال تو چو لال است زبانها
عارف نبود هرکه نبیند چو اسیری
آیینه روی تو عیانها و نهانها
مطلب مشابه: ترجیعات مولانا / شعرهای زیبای مولودی در قالب ترجیع بند

ای ماه برون آمده از مشرق بطحا
تابان ز رخت شعشعه نور تجلی
خورشید جهانی ز تو روشن همه عالم
انوار الهی ز جبین تو هویدا
از پرتو روی تو مه و مهر منور
وان نورسیه از خم زلفین تو پیدا
ایجاد جهان را چو غرض نور تو بودست
دارند بمهرت همه ذرات تولا
گر شرع تو رهبر نشود سالک ره را
کی در حرم وصل شود محرم مولی
هر دیده که در هر دو جهان حسن تو بیند
در صورت و معنی بود آن دیده بینا
سودا زده چون موی تو شد جان اسیری
زان دم که جمال رخ تو کرد تماشا
از خود فنا نگشته نیابی بحق بقا
فانی شدن ز خویش بود حال اولیا
تا نقش غیر پاک نشویی ز لوح دل
کی در حریم وصل شود جانت آشنا
جانهای بیدلان زده آتش بهر دو کون
از شوق روی دلبر بی چون بی چرا
طی کرد راه و زود بمطلوب خود رسید
هر کو بصدق در ره عشقش نهاد پا
داری دلا هوای سلوک طریق حق
باید قدم نهی بره شاه لافتی
شاهی که از بلندی قدرش خبر دهد
ایزد به هل اتی و بتاکید انما
بر تخت ملک فقر چو او شاه مطلق است
شاهان فقر جمله بدو کرده اقتدا
آن بحر علم و فضل و کمال و حیا و خلق
آن کوه حلم و کان مروت کرم سخا
هر کو کمر نبست بحب علی و آل
بندد میان بدشمنیش جان مصطفا
وصف کمال تست سلونی ولو کشف
کس را نبوده عرصه این بعد انبیا
دست نیاز و عجز اسیر(ی) بدامنت
چون زد مدارش از قدم خویشتن جدا
عکس نوشته اشعار اسیری لاهیجی
وقت نماز ز عشق شنیدم عجب ندا
قد اذن الموئذن حیوا علی الفنا
ای دل بذوق زهر فنا نوش و غم مخور
بعدالفناء قد تجدالعز والبقا
گوید خرد که پر خطر است این طریق عشق
والله لا اخاف من الموت فی الهوی
گر پیش ازین جمال تو پنهان ز خلق بود
الان ذکر حسنک قد شاع فی الوری
کردی بنور خویش منور بصیرتم
حتی رایت وجهک فی کل مااری
مهر رخت ز پرده هر ذره ظاهرست
یا حبذا ظهورک فی صورة الخفی
بنگر جهان بدیده حق بین اسیریا
من نوره تنورت الارض والسما
برابر طور عشق ای دل ببین نور تجلی را
که تا بیخود شوی از خود بدانی طور و موسی را
مرا دعوت مکن واعظ بحوران از قصور خود
که ما دیدار میخواهیم نه دنیا(و) نه عقبی را
ترا گردیده مجنون نباشد کی توانی دید
شعاع پرتو حسن جهان افروز لیلی را
نداری دیده معنی، ندیدی زان، مه رویش
ز حسن صورت یوسف نباشد بهره اعمی را
چو گشتم عاشق صادق بمعشوق خراباتی
گرفتم جام می بر کف، فکندم زهد و تقوی را
بنزد جان مشتاقان نباشد هیچ مقداری
به پیش قدورخسارش دلا فردوس و طوبی را
دو عالم صورت و معنی جمال نوربخش او
ز صورت بگذر ار خواهی اسیری حسن معنی را
اگر از چهره ذاتش برافتد برده اسما
ز تاب پرتو حسنش فنا گردد همه اشیا
ز جام باده عشقش همه ذرات سرمستند
گرفت آفاق ازین معنی سراسر فتنه و غوغا
همان یک باده با هر کس دهد ساقی ز دیگر جام
کند وامق ز عذرا مست و مجنون از رخ لیلی
تجلی میکند هر دم بعالم شاهد حسنش
اگر دیدار میخواهی بیاور دیده بینا
چو از رخ پرده بردارد جمال خود بیاراید
همه اعضای من گردد سراسر دیده سرتاپا
که تا هر جا بهر عاشق نماید شیوه دیگر
گهی مسجد کند منزل گهی میخانه را مأوی
به حسن تازه هر ساعت نماید یار دیداری
از آن رو دایما بودست اسیری واله و شیدا
تا نقاب از مه رخسار تو برداشت صبا
یافت از پرتو حسن تو جهان نور و صفا
از تجلی جمال تو دل و جان جهان
مست و لایعقل و شیداست زهی حسن لقا
جز جمالی که بهر لحظه نماید رخ دوست
نیست درد دل ما را بجهان هیچ دوا
بیخود از باده عشقند چه هشیار و چه مست
همه مست می وصلند چه شاه و چه گدا
وارهید این دل دیوانه ز اندوه فراق
تا که دربزم وصال تو ز خود گشت فنا
محرم سر نهان آمد و عارف بیقین
هرکه حسن رخ تو دید عیان از همه جا
دید خورشید جمالت ز همه ذره عیان
هرکه وارست اسیری ز حجاب من و ما
شعرهای اسیری لاهیجی
پیش از بنای دیر جهان دیر سالها
با دوست بودهایم به انواع حالها
سرخوش ز جام وصل و در آغوش یار خود
بودیم بیجفای رقیب و ملالها
معشوق را به ما نظری عاشقانه هست
ورنه چرا کند همه غنج و دلالها
در هر لباس روی نماید به دلبری
گر شرح عشوههاش بگویم فیالها
هردم رخش به نقش دگر جلوه میکند
بیرون ز حصر حسن تو دارد مثالها
در تاب حسن تو دل و جان مست و بیخودست
ناید جمال دوست به شرح و مقالها
هردم ظهور خاص نماید اسیریا
او را به ماست این همه نوعی وصالها
مطلب مشابه: شعرهای رباعی حافظ / بیش از ۱۰۰ شعر رباعی از حافظ بزرگ

در باز شد ز میکده ناموس و نام را
ساقی صلای باده بگو خاص و عام را
مست و خراب و بیخودم ای پیر می فروش
بنمای راه میکده مستان جام را
دریاب ساقیا بدو جامی دگر مرا
هشیار ساز بیخود مست مدام را
دوران بکام ماست بده باده ساقیا
از من مپرس هیچ حلال و حرام را
مست شراب عشق ز هشیار عقل به
با زاهدان بگوی ز ما این پیام را
زلف چوشب حجاب رخ همچو مه چراست؟
بگشا ز رونقاب و بروز آرشام را
مفتی چو عقل ره نبرد در مقام عشق
از عاشقان بجوی نشان این مقام را
عشاق پخته در حرم وصل محرمند
کی ره بود ببزم تو زهاد خام را
در عاشقی چو شهره شهرم اسیریا
گر عاقلی ز ما مطلب ننگ و نام را
نظرات کاربران