غزلیات اهلی شیرازی را در سبکنو بخوانید. محمد بنیوسف اهلی شیرازی (زادهٔ ۸۵۸ در شیراز – درگذشتهٔ ۹۴۲ هجری قمری در شیراز) شاعر قرن نهم و دهم هـ. ق که در حدود سال ۸۵۸ هـ.ق. در شیراز زاده شد. اهلی به سال ۹۴۲ هـ. ق در هشتادوچهار سالگی، درگذشت. آرامگاه وی در جوار حافظ قرار دارد.

غزلیات اهلی شیرازی
ای حیرت صفات تو بند زبان ما
انگشت حیرت است زبان در دهان ما
جان میدهد نشان که تو در دل نشستهای
زان دلنشین بود سخن دل نشان ما
ما ذرهایم و ذات تو خورشید قدر و شأن
با قدر و شأن او چه بود قدر و شأن ما
خود را چه نام ذره نهد پیش آفتاب
محوست با وجود تو نام و نشان ما
ما در گمان کمیم مگر برق رحمتت
نور یقین دهد به چراغ گمان ما
هر ذرهای ز صنع تو خورشید عالم است
صنع تو را چه حاجت شرح و بیان ما
دارد امید اهلی دستان سرای تو
کز یاد دوستان نرود داستان ما
ای شکرخا کرده شُکرت طوطی گفتار ما
شکر توست الحمدلله همچو طوطی کار ما
قلبِ رویاندوده را گر امتحان ز آتش کنی
جز سیهرویی نباشد حاصل کردار ما
پیش بت سر بر زمین دست دعا بر آسمان
شد زمین و آسمان شرمنده از اطوار ما
نیکی ما اندک و زشتی ما بسیار، لیک
پیش احسانت چه سنجد اندک و بسیار ما
عنکبوت تن پرستد رشته جان بیتو، لیک
بگسلیم از رشته جان زانکه شد زنار ما
راستان را راه عشق آمد صراطُ المستقیم
پای لغز ما بود از عقل ناهموار ما
از حریم کعبه امّید کس نومید نیست
با وجود گمرهی اهلی، مکن انکار ما
مطالب مشابه: رباعیات قطران تبریزی (رباعیات زیبای قطران تبریزی شاعر بزرگ ایرانی)

عکس نوشته غزلیات اهلی شیرازی
آنکه نور دیده سازد روی آتشناک را
سرمه چشم ملائک ساخت مشتی خاک را
گر دل آدم نبودی جلوهگاه حسن او
با گِل آدم چه نسبت بود جانِ پاک را
آه از این نقاش شورانگیزْ کز نقش بیان
زنگ از دل میبرد آیینه اِدراک را
تا ابد از صورت شیرینلبان پرویزوار
دیده از حیرت ببندد خسرو افلاک را
هر که کرد از شِکَّر لطف خودش شیرین زبان
زهر حسرت میدهد نوش لبش تریاک را
ای که میگویی ، خَرامِ قدِّ خوبان دل بَرَد
این خرامیدن که داد آن قامت چالاک را
گر نکردی خون اهلی چشم خوبان را حلال
تیغ خونریزی ندادی غمزه بیباک را
ای به خاطر صد غبار از رشک تو آیینه را
کرده چاک از دست تو ماه منور سینه را
با تن چون برگ گل پشمینهپوشی کردهای
زان بنوت نافه پوشد خرقه پشمینه را
از میان انبیاء مهر نبوت زان تست
گنج علمی لاجرم مهری بود گنجینه را
گر نمایی روی روشن کی دگر آیینه گر
پرده زنگاری از رخ بر کشد آیینه را
دیده روح الامین از شرح صدرت نور یافت
روشن آن چشمی که دید آن سینه بی کینه را
شد شب قدری شب آدینه تا مخصوص تست
غایت قدر است ازین نسبت شب آدینه را
آنچه من دوش از قیام قامتت دیدم بخواب
تا قیامت عاشقم خواب شب دوشینه را
با خیالت از ازل اهلی چو می بازد نظر
روی بنما یک نظر این عاشق دیرینه را
گر چون مسیح از لطف او بر اوج افلاکیم ما
یک ذره خاکیم از زمین آخر همان خاکیم ما
با آن گل گلزار جان کس نام خود گل چون نهد
حاشا که گوییم این سخن یک مشت خاشاکیم ما
از پرتو شمع ازل گر زنده شد جان چون شرر
میرد چو گردد دور از و زین غصه غما کیم ما
جایی که سیمرغ خرد در قاف قدرت کم پرد
در جلوه ما همچو مگس یا رب چه بی باکیم ما
در گلشن الطاف او خاری نیازارد دلی
از خار خار طبع خود چون غنچه دل چاکیم ما
نیکان سر افراز عمل شیباز دست شه شدند
سر گشته از بخت نگون چون صید فتراکیم ما
زهر گنه در جان ما کردست کار خویشتن
اما هنوز از لطف او دربند تریاکیم ما
هر چند ابر رحمتش شوید ز ما گرد گنه
مغرور هم نتوان شدن کز هر گنه پاکیم ما
اهلی بکنه ذات او کز فهم ما بالاتر است
نتوان رسید از درک خود گر جمله ادراکیم ما

شعرهای عاشقانه اهلی شیرازی
تا دیده ام بخواب شبی بوتراب را
چشمم دگر بخواب ندیده است خواب را
شاه نجف که نقد وجودست در جهان
گنج وجود اوست جهان خراب را
هر کس که یافت خاک در او بهشت یافت
آری بهشت خاک درست این جناب را
ای آفتاب تا شده یی در نقاب غیب
ظلمت گرفته است بر افکن نقاب را
تا ماه نو بشکل رکابت بر آمده
صد حسرت است بر مه نو آفتاب را
مه را اگر مجال عنان گیری تو نیست
چندان مجال ده که ببوسد رکاب را
اهلی نظر بعالم روحانیان گشاد
تا سرمه ساخت خاک در بوتراب را
تا روز حشر کم نشود سوز داغ ما
هرگز بیمن عشق نمیرد چراغ ما
مست فراغتیم باقبال می فروش
خلوت نشین بخواب نه بیند فراغ ما
پرورده هوای گلستان آن گلیم
تاب نسیم خلد ندارد دماغ ما
ماراست خوش گوار تر از آب زندگی
گر یار زهر می فکند در ایاغ ما
باغ گلی است هر ورق ما زوصف دوست
دامان گل برند حریفان ز باغ ما
چون گل شکفته ایم و دل آزده همچو سرو
هر چند خار غم دمد از باغ وراغ ما
اهلی چو لاله داغ غم او نهان مکن
تا مدعی بخاک برد رشگ داغ ما
از قبول دگران طبع ملول است مرا
ور تو رد می کنیم عین قبول است مرا
خیره چشمی است بخورشید جمال تو نظر
چکنم مردمک دیده فضول است مرا
بروای همدم و بر من مفکن سایه مهر
که دل از سایه خود نیز ملول است مرا
مهل ای گریه که گردی رسد از من بدلی
چند روزی که در این خانه نزول است مرا
اهلی از نامه سیاهی چه امید باشد
گر امیدی است هم از لطف رسول است مرا
مطالب مشابه: غزلیات مجد همگر (غزلهای زیبا و احساسی از شاعر قدیمی ایرانی)

کام از می لعلم مده کز می خمار آید مرا
من عاشق درد توام درمان چه کار آید مرا
در انتظار همدمان جانم شد و غیر از اجل
کو همدمی کز در درون بی انتظار آید مرا
حسن تو ای رشک ملک آن جلوه بر من کرده است
کز دیدن خورشید و مه بر دل غبار آید مرا
گر بر کنار من روان صد جوی باشد ز آب چشم
سرو روانی همچو تو کی در کنار آید مرا
هان ای رقیب محتشم فخر تو از جاه است و من
درویش سلطان مشربم فخر تو عار آید مرا
مرغ شب آهنگ غمم دور از خسان باشم چو گل
گل چون بدست خس فتد در دیده خار آید مرا
اهلی چراغ جان من بار دگر روشن شود
آن شمع اگر بعد از اجل سوی مزار آید مرا
نظرات کاربران