غزلیات جامی را در سبکنو بخوانید. نورالدین عبدالرحمن ابن نظام الدین احمد ابن محمد متخلص به جامی در سال ۸۱۷ هجری قمری در خرجرد جام از توابع خراسان متولد شد. .وی بعدها همراه پدرش به سمرقند و هرات رفت و در آن دیار به کسب علم و ادب پرداخت. سپس به سیر و سلوک مشغول و از بزرگان طریقت شد. او نزد سلطان حسین میرزا بایقرا و وزیر فاضل او امیر علیشیر نوایی تقربی خاص داشت. او در محرم ۸۹۸ هجری قمری وفات کرد و در هرات با احترام فراوان به خاک سپرده شد. از جامی بیش از چهل اثر و تألیف سودمند و گرانبها به جای مانده است. معروفترین آثار او عبارت از هفت مثنوی به نام «هفت اورنگ» است.

غزلهای زیبای جامی
یا من بدا جمالک فی کل ما بدا
بادا هزار جان مقدس تو را فدا
می نالم از جدایی تو دم به دم چو نی
وین طرفه تر که از تو نیم یک نفس جدا
عشق است و بس که در دو جهان جلوه می کند
گاه از لباس شاه و گه از کسوت گدا
یک صوت بر دو گونه همی آیدت به گوش
گاهی ندا همی نهیش نام و گه صدا
برخیز ساقیا ز کرم جرعه ای بریز
بر عاشقان غمزده زان جام غم زدا
زان جام خاص کزخودیم چون دهد خلاص
در دیده شهود نماند به جز خدا
جامی ره هدی به خدا غیر عشق نیست
گفتیم والسلام علی تابع الهدی
حرز جانهاست نام دلبر ما
ما اعزاسمه و ما اعلی
نام او گنج نامه لاهوت
گنج پنهان غیب ازو پیدا
همه اسما مظاهر ذاتند
همه اشیا مظاهر اسما
لا اری فی الوجود الا هو
محو شد نام غیر و نقش سوی
هستی مطلق است و وحدت صرف
این هو این انت این انا
من و او و تو از میان برخاست
سر وحدت شد از همه یکتا
جان جامی ز نکته وحدت
نشکیبد چو ماهی از دریا
مطلب مشابه: بهترین غزلیات ترکی صائب تبریزی ( شعرهای ترکی عاشقانه صائب )

خلیلی لاحت لنا دور سلمی
نشان های سلمی شد از دور پیدا
کهن ناشده داغ او گشت تازه
قفا نبک من ذکر من لیس ینسی
ازین ربع و اطلال هر جا گیاهی
که بینیم گویا زبانی ست گویا
جز افسون سلمی و افسانه او
نخوانند بر ما نگویند با ما
خدا را رو ای باد و از من بنه رخ
به خاک رهش مرة بعد اخری
به عرضش رسان کای درین دیر کرده
لب لعلت احیای رسم مسیحا
حیات ابد می کند بنده جامی
ز لعل تو دریوزه و الامر اعلی
عکس نوشته اشعار غزل جامی
هر چه اسباب جمال است رخ خوب تو را
همه بر وجه کمال است کما لا یخفی
بعد عمری کشمت گفتی و من می میرم
هر دم از غم که مبادا نکند عمر وفا
بس که زاهد به ریا سبحه صد دانه شمرد
در همه شهر بدین شیوه شد انگشت نما
گر به تیغ تو جدا شد سرم از تن چه غم است
غم از آن ست که از تیغ تو افتاد جدا
خواستم خواهم ازان لب به دعا دشنامی
حاجت من چو روا گشت چه حاجت به دعا
طلب بوسه ازان لب نبود حد کسی
در سر من هوسی هست ولی زان کف پا
جامی آخر به سر زلف تو زد دست امید
خصه الله تعالی بمزید الزلفا
چند سوی چمن آیم به هوایت چو صبا
یک ره ای سرو سهی قامت رعنا بنما
به ته کرته نیلی سوی بستان بخرام
تا گل از شوق کند خرقه فیروزه قبا
باغبان کاش کند سوسن و گل فرش رهت
زانکه بر روی زمین حیف بود آن کف پا
سرو را جالب جوی است و تو را گوشه چشم
الله الله چه تفاوت تو کجا سرو کجا
همچو بلبل به هوای گل رویت نالم
نیست این ناله و فریاد من از باد هوا
زآب صافی نگر آن روی چو گل تا دانی
کز چه رو این همه جویان تواند اهل صفا
با تو جامی هوس گشت گلستان دارد
لیک چون همرهی سرو کند شاخ گیا
شرف کعبه بود کوی تو را
زاده الله تعالی شرفا
زایر کوی تو از کعبه گذشت
سرو کوی تو کجا کعبه کجا
سر من غرقه به خون افتاده ست
تا ز تیغ تو فتاده است جدا
بی تو بر جان دگرم باقی نیست
جان اگر رفت تو را باد بقا
ساخت همچون مه نو ناشده پیر
میل ابروی توام پشت دوتا
هر کجا درد دوا نیز بود
چون تو بی درد فتادی چه دوا
داشت در بیت حزن جامی جای
جائه منک بشیر فنجا

شعرهای عاشقانه جامی
زد به رفتار خوش قدت ره ما
رفع الله قدره ابدا
تو همایی و نیست ظل همای
جز دو زلف تو دام ظلهما
گر کند غنچه با تو دعوی لطف
بر دهانش زند نسیم صبا
دیده هر دیده ام جدا دردی
تا ز روی تو مانده اند جدا
تو بلای خدایی و خلقی
به دعا خواهد این بلا ز خدا
آینه از تو رخ نمی تابد
به تو دارند روی اهل صفا
هر که درهای نظم جامی دید
گفت لله در ناظمها
گاه در دل ساز و گه در دیده جا
هر دو جای توست ای بدرالدجی
طوبی آمد قد تو وقت خرام
گر خرامد سوی ما طوبی لنا
تا به هر چشمی ز راهت سرمه برد
چشم من دارد غباری از صبا
می نگویم بنده خویشم شمار
نیست حکمی بنده را بر پادشا
خواهم از دل برکشم پیکان تو
لیکن از دل برنمی آید مرا
پرده بگشا چون نمودی آن دو زلف
تا رخت بینیم بعد از عمرها
گر سر جامی جدا سازی به تیغ
به که سازی زآستان خود جدا
لب لعل تو کام اهل وفا
لعلیل الفراق فیه شفا
دردنوشان جام درد تواند
صف نشینان بارگاه صفا
کی به روی تو خوش توانم زیست
همچو موی تو فتنه ای ز قفا
یاری از کس نخواهم اندر عشق
حسبی الله وحده وکفی
به جفا داغ دیگران مپسند
چند می سوزیم به داغ جفا
گر چو یوسف زما شوی غایب
همچو یعقوب ما و یا اسفا
جرم جامی هوای خوبان ست
غفرالله ذنبه و عفی
مطلب مشابه: غزلیات عراقی ( اشعار عاشقانه، احساسی زیبای عراقی شاعر کهن )

اگر هر دم زنی صد تیغ بر ما
بریدن از تو نتوانیم قطعا
پزم با آه دل زان لب خیالی
بلی بی دود نتوان پخت حلوا
جفاها خواهمت فرمود گفتی
خدا را ماه من اینها مفرما
بود جای خیالت خانه چشم
به مردم گفتهام این نکته صد جا
به گوشت میبرد سر زلف مشکین
دگر ز اندازه بیرون مینهد پا
سر بی مغز زاهد را توان کرد
بر ابر با کدو حاشا و کلا
به قتل جامی ای جان رنجه گشتی
کرم کردی جزاک الله خیرا
نظرات کاربران