غزلیات خاقانی (شعرهای بسیار زیبا و عاشقانه از خاقانی شاعر بزرگ ایرانی)

غزلیات خاقانی در سبکنو برای شما قرار داده شده است. خاقانی، شاعر صاحب سبک و قصیده‌پرداز مشهور سده ششم هجری بود. او به عنوان یکی از بزرگان ادبیات فارسی شناخته می‌شود  از بزرگ‌ترین شاعران ایران در قرن ششم است.

غزلیات خاقانی (شعرهای بسیار زیبا و عاشقانه از خاقانی شاعر بزرگ ایرانی)

غزل‌های شاهکار خاقانی

آن نازنین که عیسی دل‌ها زبان اوست

عودالصلب من خط زُنارسان اوست

بس عقل عیسوی که ز مشکین صلیب او

زنار بندد ارچه فلک طیلسان اوست

هر دم لبش به خنده برآید مسیح نو

مانا که مریمی دگر اندر دهان اوست

فرسوده‌تر ز سوزن عیسی تن من است

باریک‌تر ز رشتهٔ مریم لبان اوست

آن لعل را به رشتهٔ مریم که درکشید

از سوزن مسیح که شکل میان اوست

گر بر دلم زبور بخوانند نشنود

کانجیر مرغش از لب انجیل‌خوان اوست

پیران کعبه لاف ز خاقانی آورند

ترسای روم کیست که خاقانی آن اوست

عیسی‌لبیّ و مرده دلم در برابرت

چون تخم پیله زنده شوم باز در برت

چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین

زان لب که آتش است و عسل می‌دهد برت

گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل

ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت

یاقوت هست زادهٔ خورشید نی مگوی

خورشید هست زادهٔ یاقوت احمرت

خونریز ماست غمزهٔ جادوت پس چرا

خونین‌سَلَب شده است لب معجزآورت

مانا که هم لبت خورد آن خون که غمزه ریخت

کاینک نشان خون به لب شکرین‌دَرت

از نشترت سلاح دو بادام گاه جنگ

چشمم چو پسته پر رگ خونین ز نشترت

خاقانیی که بستهٔ بادام چشم توست

چون پسته بین گشاده دهان در برابرت

گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت

با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت

دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد

در آتش سوزنده چه آرام توان یافت

جان یاد لبش می‌کند ای کاش نکردی

کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت

من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک

بی‌آتش رز دیگ هوس خام توان یافت

خاقانی اگر یار نیابی چکنی صبر

کاین دولت از ایام به ایام توان یافت

نامت نشود تا نشوی سوختهٔ عشق

کز داغ پس از سوختگی نام توان یافت

مطالب مشابه: اشعار عاشقانه مولانا؛ دلنشین ترین اشعار احساسی مولانا شاعر بزرگ

غزل‌های شاهکار خاقانی

عکس نوشته غزلیات خاقانی

چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست

چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خواست

به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه

کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست

چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی

که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست

به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار

که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست

دلی کافت جان جست دلارام چنان جست

نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست

مه خاقانی و مه‌کام که دارد طمع خام

کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست

کیست که در کوی تو فتنهٔ روی تو نیست

وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست

فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک

راستی کار او جز خم موی تو نیست

روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد

آه که خوی بدت در خور روی تو نیست

با غم هجران تو شادم ازیرا مرا

طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست

روی من از هیچ آب بهره ندارد از آنک

آب من از هیچ روی بابت جوی تو نیست

بوی تو باد آورد دشمن بادی از آنک

جان چو خاقانیی محرم بوی تو نیست

عشق تو قضای آسمانی است

وصل تو بقای جاودانی است

در سایه زلف تو دل من

همسایهٔ نور آسمانی است

بربود دلم کمند زلفت

حقا که مرا بدو گمانی است

پیداست چو آفتاب کان دل

در سایهٔ زلف تو نهانی است

عشق تو به جان خریدم ارچه

آتش همه جای رایگانی است

هرچند بر آستان کویت

گردون به محل پاسبانی است

دلجوئی کن که نیکوان را

دلجوئی رسم باستانی است

خاقانی را به دولت تو

کار سخنان هزارگانی است

عکس نوشته غزلیات خاقانی

شعرهای زیبای خاقانی

مِی‌ خور که جهان حریف‌جوی است

آفاق ز سبزه تازه‌روی است

بر عیش زدند ناف عالم

اکنون که بهار نافه‌بوی است

از زهد کنار جوی کاین وقت

وقت طرب و کنارِ جوی است

شو خوانچه کن و چمانه درخواه

زان یوسف ما که گرگ‌خوی است

گرگ آشتی است روز و شب را

و آن بت شب و روز جنگ‌جوی است

خاقانی گفت خاک اویم

جان و سر او که راست‌گوی است

گفتی ز سگان کیست افضل

گر هست هم از سگان اوی است

دل را ز دم تو دام روزی است

وز صاف تو دُردِ خام روزی است

از ساقی مجلس تو ما را

از دور خیال جام روزی است

جان خاک تو شد که خاک را هم

از جرعهٔ ناتمام روزی است

مرغی است دلم بلندپرواز

اما ز قضاش دام روزی است

ناکام شدم به کام دشمن

تا خود ز توام چه کام روزی است

زان پای بر آتشم که دل را

بر خاک درت مقام روزی است

ماندم به شمار هجر و وصلت

تا زین دو مرا کدام روزی است

فتواست به خون من غمت را

الحق غم تو حرام‌روزی است

خاقانی را زیاد خواندی

کورا ز وجود نام روزی است

ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است

در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است

درد کهنت بود برآورد روزگار

این دردِ تازه‌روی نگوئی چه نوبر است

شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن

اینجا چه جای غم‌زدگان قلندر است

گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق

انصاف می‌دهم که ز انصاف خوش‌تر است

اینجا و در دمشق ترازوی عاشقی است

لاف از دمشق بس که ترازوت بی‌زر است

اکنون که دیدی آن سرِ زنجیر مُشک‌پاش

زنجیر می‌گسل که خرد حلقه بر در است

جوجو شدی برابر آن مشک و طرفه نیست

هرجا که مشک بینی جوجو برابر است

از کس دیت مخواه که خون‌ریز تو تویی

نقب از برون مجوی که دزد اندرون‌در است

خاقانی است و چند هزار آرزوی دل

دل را چه جای عشق و چه پروای دلبر است

بیچاره زاغ را که سیاه است جمله تن

از جمله تن سپیدی چشمش چه درخور است

مطالب مشابه: غزلیات عارف قزوینی / شعرهای عاشقانه و غزل عارف قزوینی شاعر معروف

شعرهای زیبای خاقانی

خاکی‌دلم که در لب آن نازنین گریخت

تشنه است کاندر آب‌خور آتشین گریخت

نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب

تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت

آدم فریب گندم‌گون عارضی بدید

شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت

تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد

کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت

بیرون گریخت از ره چشمم میان اشک

الا به پای آب نشاید چنین گریخت

آن لاشه جست ز آخور سنگین هندوان

در مرغزار سنبل آهوی چین گریخت

در کوی عشق دیوی و دیوانگی است عقل

بس عقل کو ز عشق ملامت‌گزین گریخت

از زعفران روی من و مشک زلف دوست

تعویذ کرده‌ام ز من آن دیو ازین گریخت

خاقانیا حدیث فلک در زمین به است

کامسال طالعت ز فلک در زمین گریخت

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *