غزلیات مجد همگر را در سبکنو به صورت گلچین آماده کردهایم. خواجه مجدالدین هبهالله بن احمد (یا محمد) بن یوسف همگر مشهور به ابن همگر یزدی و مجد همگر یزدی (۶۰۷–۶۸۶ قمری) از شاعران و پارسیگویان سدهٔ هفتم هجری معاصر با ابآقاخان و سعدی شیرازی است. دیوان منسوب به مجد همگر در حدود سه هزار بیت در قالبهای قصیده، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی دارد. دیوان وی چاپ شده و حاوی مطالب ارزشمندی در باب مسائل ادبی و اجتماعی سده هفتم هجری است. مجد در نثر فارسی نیز توانا بود چنانچه بدر جاجرمی او را منشی کلام نامید.

شعرهای عاشقانه مجد همگر
آخر شبی ز لطف سلامی به ما فرست
روزی به دست باد پیامی به ما فرست
در تشنگیِّ وصل تو جانم به لب رسید
از لعل آبدار تو جامی به ما فرست
در روزهٔ فراق تو شد شام صبح من
از خوان وصل لقمهٔ شامی به ما فرست
آن مرغ نادرم که غمت دانهٔ من است
چون دانهام نمودی دامی به ما فرست
وان هندویم که کنیت خاصم غلام تست
ای ترک شوخنام غلامی به ما فرست
گر رد شدم ز بند غم آزاد کن مرا
ور کردهای قبولم نامی به ما فرست
آخر توانگری ز وصال و جمال خویش
درویشم و نگه کن و وامی به ما فرست
در چنین عشق مرا برگ تنآسانی نیست
کس بدین بیکسی و بیسروسامانی نیست
تا پریشانی زلف تو بدیدهست دلم
دلِ مانندِ دل من به پریشانی نیست
تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی
هیچ دل نیست که در چاهی و زندانی نیست
بر ستیزد دل شوریده و دیوانهٔ من
کار زلف تو به جز سلسلهجنبانی نیست
من پشیمانم از آن کز تو شکایت کردم
خود ترا زان همه آزار پشیمانی نیست
در همه شهر حدیث من و افسانهٔ توست
این حکایت همه دانند که پنهانی نیست
یک شب وصل تو جان ارزد، ارزان مفروش
که خود این جز به منِ سوخته ارزانی نیست
من چرا نوبت سلطانیِ عشق تو زنم
چون مرا بر در تو پایهٔ دربانی نیست
گرچه در کشور ثالث تو زبردست مهی
مجد را زیر فلک در همه فن ثانی نیست
مطالب مشابه: رباعیات قطران تبریزی (رباعیات زیبای قطران تبریزی شاعر بزرگ ایرانی)

ز پیش از آنکه برتابی عنانت
دلم همراه شد با کاروانت
همی سوزد در آتش از غم آن
که باد سرد یابد گلستانت
ز بیم آنکه در ره رنج یابد
مسلسل مشک و رنگین ارغوانت
ز گرد شاهراه آید گزندت
ز تاب آفتاب آید زیانت
ز زین آزرده گردد کوه سیمت
هم از بار کمر نازک میانت
مران یکران سبک چندانکه در راه
شود یکرانِ دوران زیر دورانت
بدارش یک زمان تا چون دل خویش
بگیرم تنگ در بر یک زمانت
بمالم چهره بر پای و رکابت
ببارم اشک بر دست و عنانت
بنالم با نوای رود سازت
بگریم بر سرود پاسبانت
نشانی راست ده زان مقصد و جای
به راه آورد و با دیر مغانت
نجیب دامغانی را چو بینی
در این دو موضع و داند زبانت
بگوی او را ز راه مهربانی
عفاالله زان دل نامهربانت
عکس نوشته غزلیات مجد همگر
کسی که بر لب لعل تو کامرانی یافت
چو خضر تا به ابد عمر جاودانی یافت
هر آنکه دید رخت جان آشکارا دید
هر آنکه یافت لبت آب زندگانی یافت
هر آنکه رسته دندان چون در تو گزید
زجزع دامن پر لعل های کانی یافت
کسی که بر گل رخسار تو فکند نظر
کنار خویش پر از اشک ارغوانی یافت
دلا مگرد پی وصل ملک ناممکن
که رایگان نتوان گنج شایگانی یافت
لب از هوای لبت باد سرد و حسرت دید
دل از لقای رخت داغ لن ترانی یافت
لبش مجوی که کام سکندر است و چو زو
نیافت کام سکندر تو چون توانی یافت
به وصل خویشم برنا و چشم روشن کن
کزین توانی اقبال آسمانی یافت
به زندگانی باقی رسان مرا به شبی
کزین توانم کام از جهان فانی یافت
به بوی جامه نه پیری ضریر برنا شد
شب وصال نه زالی ز سر جوانی یافت
غم عشق تو یکدمم کم نیست
مونسم بی رخ تو جز غم نیست
در تو یک جو وفا نماند و هنوز
عشق تو ز آنچه بد جوی کم نیست
در جهان تا غم تو پای نهاد
یک دل شاد خوار و خرم نیست
صبر با عشق من ندارد پای
عشق با صابری مسلم نیست
با تو گویم حکایت غم تو
که مرا جز تو یار و همدم نیست
به جوانی خوش از تو خرسندم
آفرین بر تو باد کآنهم نیست
چه شوی دشمنم چو دوست نئی
زخم باری مزن چون مرهم نیست
زین پسم غم به همدمی مفرست
که مرا آرزوی همدم نیست
دم فروکش دلا که همدم نیست
راز خود خود شنو که محرم نیست
راه مردی و مردمی و وفا
این سه خصلت در اهل عالم نیست
گر بجوئی حفاظ در سگ هست
لیک در ذات نسل آدم نیست
چو بقای جهان و گردش چرخ
عهد کس پایدار و محکم نیست
در جهان شرط دوستی و صفا
هیچ کس را مگر مسلّم نیست
دوستی یکدلم به کف ناید
دوستی چه که آشنا هم نیست
صبر میکن دلا که درد تو را
بهتر از صبر هیچ مرهم نیست
آن دل که جو جانش داشتم نیست
صبری که بر او گماشتم نیست
زلف تو ز درج سینه دل بربود
لابد چو نگه نداشتم نیست
باری دل تو نگاهدارم
کآن نقش کز او نگاشتم نیست
چون شمع به جز ز سوز هجرت
امید حیات چاشتم نیست
باران سرشک من هبا شد
کآن تخم امل که کاشتم نیست
در دامنم آن سرشک چون در
کز دیده فرو گذاشتم نیست
مطالب مشابه: اشعار فرخی سیستانی (قصیده، رباعی و ترجیعات فرخی سیستانی)

غزلهای مجد همگر
یا جانم ازین قالب دلگیر برآرید
یا کامم از آن دلبر کشمیر برآرید
تا فاش شود قصه دیوانگی ما
یک روز مرا بسته به زنجیر برآرید
گر کافر مطلق نیم آدینه به بازار
در روی من آوازه تکبیر برآرید
بر شارع ره با می و معشوق نشینید
و آواز نی ونوش و ده وگیر برآرید
با ناله من چنگ به آهنگ بسازید
با زاری من زمزمه زیر برآرید
تا پیر بداند که شدم شهره و قلاش
مستم به در میکده پیر برآرید
بیچاره دل از کار فتاده ست چه تدبیر
این کار به اندیشه تدبیر برآرید
تیر ستمش خورده ام و جعبه عشقش
باری ز دل خسته من تیر برآرید
چون زلف سرفشان تو در تاب میرود
شب در پناه پرتو مهتاب میرود
چون ابروی کمانکش تو تیر میکشد
از چشم عاشقان تو خوناب میرود
بر بوی روز وصل تو و بیم هجر شب
این سوی بزم و آن سوی محراب میرود
صد جادوی فسان خوان افسانه میکنند
تا چشم نیممست تو در خواب میرود
هر شامگاه موج ز شنگرف اشک من
بر قلههای قلعه سیماب میرود
خاک درت دریغ چه داری ز چشم من
کاینجا به نرخ لولو خوشاب میرود
بر جان من غم تو و عمرم از غمت
چون ریگ مینشیند و چون آب میرود
در دور درد هجر تو و ذوق شعر من
کار از سماع چنگ و می ناب میرود
در گوش عدل صاحب دیوان ز نظم تو
بر لفظ مجد قصه ز هر باب میرود
چو غنچه وقت سحر حلّهپوش میآید
نوای بلبل مستم به گوش میآید
گل از کرشمهگری سرخروی میگردد
چو سرو بسته قبا سبزپوش میآید
نظرات کاربران