در این بخش مجموعه متن خداحافظی از دوستان برای مهاجرت کردن و جملات غمگین رفتن به خارج از کشور را گردآوری کرده ایم.
متن خداحافظی برای مهاجرت
بعضی از چیزها تنها از دور ظاهر آرام و زیبا دارند و انسان برای نزدیک شدن به آنها نباید پافشاری کند ؛ مثل عشق ، سیاست و مهاجرت !
من بر آسمان خراش ها پرنده های مهاجر زیادی دیده ام که چشم هایشان پر از اشک بوده…
دلم میخواهد
یک بار دیگر
شعر را
خیابان را
تمام شهر را،
با کودک مهربان دستهایت
از اول،
قدم بزنم.
«سفر کردن انسانها را فروتن میکند
زیرا در سفر است که شما پهناور بودن جهان و عظیم بودن
همه آنچه در آن زندگی میکنید را کشف میکنید.»
مهاجرت یعنی انتخاب «آرامش داشتن و دلتنگ بودن» به جای «آرامش نداشتن و کنار عزیزانت بودن».
و این بیرحمانهترین تصمیمیه که یک انسان مجبور به گرفتنش میشه.
هر دو انتخاب هم آخرش به یه حسرت پنهان ختم میشه.
آدم گاهی از یک سرزمین مهاجرت می کند، گاهی از یک فرهنگ، گاهی از یک رشتهٔ تحصیلی، و البته گاهی از یک آدم. مهاجرت از آدم ها شاید سخت ترین نوعِ مهاجرت باشد.
باید از یک گوشهٔ قلبِ خودت به گوشه ای دیگر مهاجرت کنی. به آن گوشه ی کوچکِ خلوت پناه ببری.
پناه به خویشتن از دستِ خویشتن….
آه
اینجا
گنجشک ها
که بر لب پاشوره های حوض
با ماهیان سرخ
سخن از مهاجرت
می گویند
با سبزه نای
گندم چنگیز
فاصله ها همیشه بی رحم ترین چیزی هستند که می تواند میان هر کسی با دوست و محبوب خویش جدایی اندازد. در روز رفتن تو امید دارم که فاصله ها را با هم بشکنیم تا روزی فرا رسد تا با همدیگر و در کنار هم روز و روزگار خویش را به سر کنیم.
مهاجرت
یک سفر پر مخاطره،
اما ارزشمند است.
جملات خداحافظی مهاجرت
بوی مهربانیت در تار و پود وجودم پیچیده است… و من اینگونه مستم. تا بازگشت تو جانم از عطر تو آرام است.
عطر حضورت را نگهداشته ام برای همین روزها
انگیزه ی مهاجرت من
نفرت نبود هجران بود
کسی نگفت : برو
یکی نوشت : بیا
زندگی برای زیستن در یک نقطه نیست!
ما که میترسیم از هجرت دوست
کاش می دانستیم روزگاری که بهم نزدیکیم
چه بهایی دارد
و سفر یعنی چه ؟
و چرا مرغ مهاجر وقت پرواز
این چنین سخت به خود می لرزد؟
خداخافظ دوستان خوبم
گاه این نازک دلم ، یاد رویت میکند
گاه با دیدار گل ، یاد بویت میکند
گاه با دلواپسی ، در کنار پنجره
از هزاران قاصدک پرس و جویت میکند
بیا مثل مرغان آشفته هجرت کنیم
افق را به مهمانی پونه دعوت کنیم
بیا مثل پروانه های غریب نیاز
به مهتاب شبهای تنهایی عادت کنیم
خداحافظ دوستان با معرفتم
چه خوش خیال است
فاصله را میگویم
به خیالش تو را از من دور کرده نمیداند جای تو امن است
اینجا در میان دل من …
خداحافظ عزیزم
چشمهایم را که می بندم
آرام بالهایم را روی شانه هایم حس می کنم
بال که می زنم
رفته ام.
جملات کوتاه خداحافظی به دلیل مهاجرت
صبح خواهد شد و به این کاسه آب آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم. من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم. هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچهیی را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره میبینم
خداحافظ دوستان خوبم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
خداحافظ دوستان من
دلنوشته مهاجرت خودم طولانی و احساسی غمگین
مهاجرت داستان عجیبیست
از آن داستان هایی که مطمئنم که آدم هایش بی اندازه شجاع هستند !
آنقدر که توانستند که از همه چیز دل بکنند
چند کیلو اضافه بار ضروری بریزند توی چمدان ، برای آخرین بار خانه و کوچه و عشق و خانواده را نگاه کنند و دور بشوند.
شاید برای چند سال شاید برای همیشه
چقدر اراده می خواهد رفتن؟ چقدر اراده می خواهد برای رد شدن از این پل چوبی ؟
چقدر عجیبند آنهایی که دل از همه چیز کنده اند
این مهاجران، قهرمان های شجاعی هستند برای جنگیدن با هر چیزی …
این بار تماس ویدیویی نگرفته بود، نمی خواست چشم های پف کرده اش را مادرش ببیند اما هیچ جوره نمی توانست بغضش را از پشت تلفن پنهان کند.
می گفت دلم را خوش کرده بودم به تکنولوژی که هزاران کیلومتر فاصله را از میان برداشته، هر روز می بینمتان، گوشی را می چرخانم که خانه ام را ببینید، گوشی را می چرخانید که مبلمان تازه ای را که خریده اید ببینم، می گفتم سالی یکبار من میایم پیشتان، سال بعدش شما، خودم را دلداری می دادم که زندگی همین است، که آدم باید راه خودش را برود، که پیشرفت و آرامش فرزند، تسکین دلتنگی پدر و مادر است
اما فکر این را نمی کردم که با هر خبری از همان جا که همه می گفتند خوش به حالت، جانت را برداشتی و رفتی؛ دلم اینگونه بلرزد!
که اگر جنگ شود، زلزله، سیل، اگر ناغافل تیری، موشکی به اشتباه! بخورد به شما که جانان منید؛ چه کنم؟
می گفت امنیت نه امکانی فردی که احساسی جمعی ست
و مهاجرت چیز ناقصی ست،
زندگی ات را ریخته ای توی یک چمدان، خاطراتت، یادگاری هایت و تمام آن چیزها که فکر می کنی آنجا به کارت خواهد آمد اما قرصی را که هر شب باید بخوری، که جانت به آن بسته است توی خانه جا گذاشته ای،
تو بگو اینجا در قانونمند ترین، امن ترین و مرفه ترین نقطه دنیا کدام داروخانه ” خانواده ” می فروشد؟
مهاجرت زیادی ترسناک نیست؟
از خانوادت و دوستات دور میشی
از چیزهایی که
خوشحالت میکنن دور میشی
میری جایی که بهش تعلق نداری
زندگیت رو از صفر شروع میکنی
کلی تلاش میکنی
که چی؟
که به یه زندگی نرمال
که حقت بوده
تو مملکت خودت داشته باشی
برسی و شاید
بازم انقدری خوشحال نباشی…
هشت دقیقه
تا مرگ زمین مانده ست
و رسیدن من به تو
مادرم !
دو سهره ی کوچک
در گودی چشم هایم لانه کرده بودند
هر روز کمی از منم
و تنم…
انگار هشت دقیقه
به مهاجرت چشم هایم مانده است
کور شدم
کوراین همه مرگ
ارزش آن زندگی را داشت؟! مرا به خاکت نزدیک کن
باز دیشب دوستان کشور به یاد آمد مرا
سوختم آن خاک جانپرور به یاد آمد مرا
وطن آمد بهار اما نبینم گل به دامانت
نیاید نغمه شادی ز مرغان غزلخوانت
بر دوش خسته کشیدم ترانه هایم را
و عاشقانه گذر کردم
از شهر های انتقال
مهاجرت
تبعید
از
شهرهای گنبد
باغ ملی
بازار
از شهرهای هل ، گلاب ، فرش چای
از شهرهای دوچرخه ، ترن ، هواپیما
نظرات کاربران