اشعار عاشقانه از شاعران ایرانی (مجموعه رمانتیک ترین اشعار فارسی)

شاعران ایرانی همواره تبحر خاصی در اشعار عاشقانه داشته‌اند. ما نیز امروز در سایت ادبی و هنری سبکنو قصد داریم تا زیباترین اشعار عاشقانه ایرانی را برای شما دوستان قرار دهیم. در ادامه همراه سایت خودتان یعنی سبکنو باشید.

اشعار عاشقانه از مولانا

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد

چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم

چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد

که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم

چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر

به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون

چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل

به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان

چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان

که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان

تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم

آمده‌ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم

آمده‌ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن

گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم

اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم

آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می‌کند

پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود

تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد

و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام

وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من

گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

مطالب مشابه: رباعیات زیبای اسیری لاهیجی شاعر کهن فارسی به همراه عکس نوشته اشعار زیبا

اشعار عاشقانه از مولانا

از دلبر ما نشان که دارد

در خانه مهی نهان که دارد

بی‌دیده جمال او که بیند

بیرون ز جهان جهان که دارد

آن تیر که جان شکار آنست

بنمای که آن کمان که دارد

در هر طرفی یکی نگاریست

صوفی تو نگر که آن که دارد

این صورت خلق جمله نقش‌اند

هم جان داند که جان که دارد

این جمله گدا و خوشه چین‌اند

آن دست گهرفشان که دارد

قلاب شدند جمله عالم

آخر خبری ز کان که دارد

شادست زمان به شمس تبریز

آخر بنگر زمان که دارد

تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم

دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم

برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد

تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم

نیستم از روان‌ها بر حذرم ز جان‌ها

جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم

آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو

تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم

از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست

این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم

این همه ناله‌های من نیست ز من همه از اوست

کز مدد می لبش بی‌دل و بی‌زبان شدم

گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی

من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم

جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من

من به جهان چه می‌کنم چونک از این جهان شدم

اشعار عاشقانه بسیار زیبا و احساسی

اشعار عاشقانه بسیار زیبا و احساسی

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شب گیر کنم

حافظ

یکی درد و یکی درمان پسندد

یک وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران

پسندم آنچه را جانان پسندد

بابا طاهر

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

سعدی شیرازی

ای دیر بدست آمده بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

چون آرزوی تنگ‌ دلان دیر رسیدی

چون دوستی سنگ‌ دلان زود برفتی

انوری

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما

دردا که نیستت خبر از روزگار ما

انوری

هر شب به تو با عشق و طرب می‌گذرد

بر من زغمت به تاب و تب می‌گذرد

تو خفته به استراحت و بی تو مرا

تا صبح ندانی که چه شب می‌گذرد

هاتف اصفهانی

نیستم با درد عشقت لحظه‌ای

خالی از غم ها و از تیمارها

بر امید روی چون گلبرگ تو

می نهم جان را و دل را خارها

سنایی غزنوی

مطالب مشابه: اشعار کوتاه خیام (شعرهای کوتاه و بسیار خواندنی از خیام بزرگ)

اشعار عاشقانه بسیار زیبا و احساسی

در هوایت بی قرارم روز و شب

سر ز پایت بر ندارم روز و شب

مولانا

عشق تو عالم دل جمله به یکبار گرفت

بختیار اوست بر ما که تو را یار گرفت

سیف فرغانی

به دل جز غم آن قمر ندارم

خوشم ز آنکه غم دگر ندارم

ملک الشعرای بهار

تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

عماد خراسانی

در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

شهریار

تا در ره عشق آشنای تو شدم

با صد غم و درد مبتلای تو شدم

لیلی وش من به حال زارم بنگر

مجنون زمانه از برای تو شدم

وحشی بافقی

کار عشق از وصل و هجران درگذشت

درد ما از دست درمان درگذشت

کار، صعب آمد به همت برفزود

گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت

در زمانه کار کار عشق توست

از سر این کار نتوان درگذشت

برگزیده اشعار خاقانی

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود

پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود

یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند

گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود

حافظ

ماهرویا در جهان آوازه تست

کارهای عاشقان ناساخته از ساز تست

هر کجا نظمی ست شیرین قصه های عشق تست

هر کجا نثری ست زیبا نام های ناز تست

سنایی

اشعار عاشقانه بسیار زیبا و احساسی

ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش

بر در دل روز و شب منتظر یار باش

عطار نیشابوری

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا

رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظاره رویت همه شب

در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی

افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو

نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

خواجوی کرمانی

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من

دل من داند و من دانم و دل داند و من

خاک من گل شود و گل شکفد از گل من

تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

مولانا

هزاران لاله و گل در جهان بی

همه زیبا به چشم دیگران بی

آلاله مو به زیبایی درین باغ

سرافراز همه آلالیان بی

نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود

حال من از اقبال تو فرخنده شود

وز غیر تو هر جا سخن آید به میان

خاطر به هزار غم پراگنده شود

رودکی

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

سعدی

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را

سعدی

باد آمد و بوی عنبر آورد

بادام شکوفه بر سر آورد

شاخ گل از اضطراب بلبل

با آن همه خار سر درآورد

تا پای مبارکش ببوسم

قاصد که پیام دلبر آورد

ما نامه بدو سپرده بودیم

او نافه مشک اذفر آورد

هرگز نشنیده‌ام که بادی

بوی گلی از تو خوشتر آورد

مطالب مشابه: غزلیات حکیم نزاری (اشعار غزل و عشقی از شاعر قدیمی ایران)

اشعار عاشقانه بسیار زیبا و احساسی

جلوه بخت تو دل می برد از شاه و گدا

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

حافظ

هر که در عاشقی قدم نزده است

بر دل از خون دیده نم نزده است

او چه داند که چیست حالت عشق

که بر او عشق، تیر غم نزده است

خاقانی

    در نیمه‌های قرن  بشرسوزان

    اشکِ مجسمی بود،

    در چشمِ روزگار.

    جان مایه‌ی محبت و رقت،

    ای وای!

    شهریار…

    ما که می‌خواستیم خلق جهان،

    دوست باشند جاودان با هم.

    ما که می‌خواستیم نیکی و مهر،

    حکم رانند در جهان با هم.

    شوربختی نگر که در همه عمر،

    خود نبودیم مهربان با هم!

    ای شمایان! که باز می‌گذرید

    بعد ما زیر آسمان با هم،

    گر رسید آن دمی که آدمیان،

    دوست گشتند و همزبان با هم،

    آن زمان با گذشت یاد کنید

    یادِ نومید رفتگان! با هم!

    صبح از دریچه

    سر به درون می‌کشد به ناز

    وز مشرقِ خیال

    تو، صبح تابناک‌تری را

    _سر در کنار من_

    با چهره‌ی شکفته چو گل‌های نسترن

    لبخند میزنی.

    ‌

    من، آفتاب پاک‌تری را

    در نوشخندِ مهر تو می‌بینم

    در مطلعِ بلندِ شکفتن.

اشعار عاشقانه بسیار زیبا و احساسی

    ما که می‌خواستیم خلق جهان،

    دوست باشند جاودان با هم.

    ما که می‌خواستیم نیکی و مهر،

    حکم رانند در جهان با هم.

    شوربختی نگر که در همه عمر،

    خود نبودیم مهربان با هم!

    ای شمایان! که باز می‌گذرید

    بعد ما زیر آسمان با هم،

    گر رسید آن دمی که آدمیان،

    دوست گشتند و همزبان با هم،

    آن زمان با گذشت یاد کنید

    یادِ نومید رفتگان! با هم!

    با قلم می‌گویم:

    ای همزاد، ای همراه،

    ای هم سرنوشت،

    هردومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت!

    شعرهایم را نوشتی،

    دست‌خوش!

    اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟!

نظرات کاربران