رباعیات زیبای اسیری لاهیجی شاعر کهن فارسی به همراه عکس نوشته اشعار زیبا را در سبکنو به صورت گلچین بخوانید. شمسالدین محمد بن یحیی بن علی لاهیجی نوربخشی معروف به شمسالدین محمد لاهیجی و متخلص به فدائی یا اسیری از اعاظم و افاضل عرفای قرن نهم هجری بود.

رباعی های زیبای اسیری لاهیجی
از ما نبود نشان و نامی پیدا
زان رو که شدم غریق دریای فنا
از هستی خود چو محو گشتم دیدم
از دست حبیب خلعت عز بقا
داری سر جور و بیوفائی با ما
پیوسته ازآن کنی جدائی باما
یارب بود این که از سر مهر و وفا
رخسار چو خورشید نمائی با ما
جان و دل من فدای جانان بادا
در حسن رخش دو دیده حیران بادا
تا سر بودم همیشه اندر سرمن
سودای سر زلف پریشان بادا
ای ملک فراق جای دیرینه ما
مأوای غم تو خانه سینه ما
ظاهر شده عکس جمله اسما و صفات
در مظهر تام قلب بی کینه ما
ای ذات تو برتر از خیال من و ما
ز آثار صفات تو جهان شد پیدا
اشیاء همه غرق نور رویت بینم
ای حسن و جمال تو هویدا ز اشیا
مائیم مجرد از اضافات و نسب
آزاده ز قید وصف مربوب وز رب
در مرتبه ذات معرا ز صفات
هرگز نبود نام ز مطلوب و طلب
مطالب مشابه: غزلیات جهان ملک خاتون / ۴۰ شعر عاشقانه از بانوی شعر ایران

حال دل دیوانه عجایب حالیست
کین نقطه دل بروی دلبر خالیست
در حیرت آنکه این چه خالست و چه رو
خاموش چنانم که تو گوئی لالیست
سرگشته چو گو شدم بمیدان غمت
صد زخم بجان خوردم ز چوگان غمت
بی راهبری راه بپایان نبرد
جویای وصال در بیابان غمت
چون سبزه دمیده شد به بستان رخت
بشکفت بنفشه در گلستان رخت
دارد همه روز و شب فغان بلبل مست
کافسوس که زاغ شد نگهبان رخت
تا گشت دلم ز عشق پابست غمت
از پای فتاد جانم از دست غمت
از شوق گلستان رخت مرغ دلم
چون بلبل بی نوای شد مست غمت
خورشید رخ تو ماه تابان من است
لعل لب تو چشمه حیوان من است
چون ظلمت و نور عکس زلف و رخ تست
کفر دو جهان همیشه ایمان من است
اشعار دوبیتی اسیری لاهیجی
از آتش شوق تو دلم بریانست
وز داغ فراق جان ما سوزانست
تا حسن رخ تو دیدم از هر دو جهان
کفر سرزلف تو مرا ایمانست
مائیم منزه از قیود ملکوت
هستیم مقدس از صفات جبروت
پیدا نبود ز ما، نه اسم و نه صفت
پنهان بنقاب عزم اندر لاهوت
هر لحظه جمال دوست دیدن چه خوش است
زان لب سخن بوسه شنیدن چه خوش است
بربوی وصال او دل و جان مرا
دامن ز همه جهان کشیدن چه خوش است
تاجی ز خیال وصل تو در سرماست
پیراهن درد هجر تو در برماست
از لوح رخت حروف عالم خوانم
مرآت رخ توزان سبب دفتر ماست
درد تو دوای این دل رنجورست
وصل تو شفای جان هر مهجورست
هر کو ز جهان جمال روی توندید
نزدیک محققان ز عرفان دورست
جانی که همای عالم قدس بدست
درمانده بدام شهوت و حرص شدست
از قید صفات بد اگر گشت جدا
بالذات ورا میل بمأوای خودست
سرمایه عمر من بسودای تو رفت
نقد دو جهان مرا بیغمای تو رفت
جان و دلم از جهان بصد حسرت و آه
با درد فراق وداغ غم های تو رفت
از نور تجلی تو عالم پیداست
ذرات جهان ز مهر رویت شیداست
چشمی که بنور معرفت روشن شد
بیند که جمال تو بعالم پیداست
تا دل بجفای عشق تو خو کردست
صد کوه بلا به پیش او چون گردست
درد تو شفای این دل درویش است
هرکس نه چنین بود یقین نامردست
پیوسته مرا از او جگر پرخونست
یک لحظه نپرسید که حالت چونست
از جور و جفای او ننالم که مرا
اینها همگی ز طالع وارونست
آنجا که منم نه ذات باشد نه صفات
نه انجم و افلاک و عناصر نه جهات
نه کشف و تجلی و نه حال و نه مقام
نه جنت و دوزخ و نه نور و ظلمات
ظاهر ز مظاهر جهات ذات منست
گر علوی و سفلی است و گر جان و تنست
گر عالم و آدم است و گر ملک و ملک
گر کون و مکان و گر زمین وز منست

نور رخت از ظلمت زلفت پیداست
لیکن نظر چنین نصیب داناست
عارف ز جهان بروی تو می نگرد
برکوری آنکه دیده اش ناپیداست
اشعار زیبای این شاعر کهن
آن نقد نبی که در ولایت شاهست
برچرخ هدایت آفتاب و ماه است
در خلق حسن حسین ثانی بجهان
میدان بیقین کامیر روح الله است
تا مهر جمال تو هویدا شده است
از پرتو او دو کون پیدا شده است
تا دیده برخسار تو بینا شده است
جان و خردم ز دیده شیدا شده است
عشق تو مرا ز عالم آزادی داد
تاباد، غم عشق تو برجانم باد
دایم دل و جان بیاد تو مشغولند
هرگز بود آیا که کنی از ما یاد
از پرتو روی تو جهان روشن شد
جانم ز نسیم زلف تو گلشن شد
چون شاهد حسن در عدم منزل کرد
میخانه هر دو عالمش مسکن شد
آن دم که ظهور یار و اغیار نبود
ز اسما و صفات و فعل آثار نبود
در خلوت غیب خو بخود داشت حضور
در دار بغیر یار دیار نبود
روی تو نهان بپرده عالم شد
مجموعه حسنت از جهان آدم شد
اسمت بمراتب ظهورات صفات
گه عالم و گه آدم و گه خاتم شد
ای دلبر شوخ بیوفائی تا چند
در هجر تو جان به بی نوائی تا چند
آخر بود این که جان بوصل تو رسد
این دل بغم و درد جدائی تا چند
یارم ز همه جهان مرا روی نمود
دیدم که جهان جمله نمود او بود
عالم همه مرآت جمال رخ اوست
حقا که جز او نیست بعالم مشهود
لعل لب تو از می ناب اولیتر
دندان تو از در خوشاب اولیتر
در خورد دلم بجز لب لعل تو نیست
زان رو که شراب با کباب اولیتر
ای حسن تو از روی بتان کرده ظهور
روی تو بپرده جهان شد مستور
زهاد ز درد هجر تو رنجورند
عشاق ز باده وصالت مخمور
ای دل بغم فراق می باش صبور
کاندر عقب فراق وصل است و سرور
باآن قدو روی چون گل و سروسهی
داریم فراغتی ز طوبی و ز حور
دادم دل خود به عشق یاری که مپرس
کردم هوس وصل نگاری که مپرس
تا دل به بلای غم گرفتار آمد
دارم ز جفاش روزگاری که مپرس
ما محرم اسرار الهیم ای دل
ما واقف هر چیز کماهیم ای دل
در ملک شهود و تخت تمکین و یقین
بی هیچ شکی حاکم و شاهیم ای دل
هر لحظه رخت بحسن دیگر بینم
هر دم به لطافتش فزونتر بینم
هرجا بصفت بیش و کمش گر بینم
نتوان که جمال تو مکرر بینم
مطالب مشابه: غزلیات آذر بیگدلی (مجموعه شعرهای عاشقانه این شاعر کهن)

ما کاشف رمز علم الاسمائیم
در بحر وجود در بی همتائیم
گنجی که همه جهان طلسمات ویند
گر راه بدان گنج بیابی مائیم
جامی که می دو کون را جاست منم
وان قطره که صد هزار دریاست منم
حرفی که بکنه سراو گر برسی
در وی همه کتاب پیداست منم
من عاشق و رند و لاابالی شده ام
دیوانه عشق لایزالی شده ام
مشتاق وصالم و وصال تو خیال
از غایت شوق من خیالی شده ام
در بادیه عشق تو سرگردانم
بی رهبر و زاد و بی سروسامانم
از دست غم فراق ما را برهان
در بزم وصال خویشتن بنشانم
 
 
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
   
                 
                 
                 
                 
                 
                 
                 
                
نظرات کاربران